«مثل یک تمبر پستی باشید؛
وقتی به چیزی چسبیدید
تا رسیدن به مقصد،
آن را رها نکنید..»
https://eitaa.com/Writingskills
سلام روزتون بخیر؛
امروز آخرین روز چالش نویسندگی مون بود..
بجای پیام صبحگاهی، تصمیم گرفتم یک تمرین بذارم تا روز یکشنبه نقدش کنیم.
مدیونید فکر کنید خواب موندم!!!😁
«یه روز شاملو مياد خونه ميبينه آيدا هنوز نيومده و از اونجايى که اون موقع تلفن نبوده براش يادداشت ميذاره :
آيدا من ساعت ٦:٣٠ اومدم و الان ساعت ٧:٣٠ شده و تو هنوز نيومدى، تحمل خونه بدون تو سخته، ميرم بيرون چرخى ميزنم، اميدوارم برگشتم تو در رو برام باز كنى، خونه بدون تو جهنمه»🥰
https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉میلاد با سعادت امام سجاد ع، مبارک باد🎉🎊
https://eitaa.com/Writingskills
#تمرین
📝داستان نویسی
🌴یک برش داستانی(سکانس) را از دید پیرزنی توصیف کنید که به تازگی شوهر خسیساش را از دست داده است.
⭕️توجه داشته باشید، اشاره به خسیس بودن مرد، کاملا باید غیر مستقیم باشد.
⭕️در انتخاب صحنه کاملا آزاد هستید، میتوانید صحنه را در اولین روز خاکسپاری به تصویر بکشید یا در اتاقی تنها و یا... .
✨من اینجام، برام بفرستید😍👇
https://eitaa.com/z_ansarizade
عزیزانم، این تمرین هفتگی خدمت شما 😍 مخصوص اونایی که دوست دارن داستان بنویسند.
این گوی و این میدان، بفرستید تا یکشنبه براتون نقدش کنم😊
مهـــارتهای نویسنــدگی
https://survey.porsline.ir/s/HJR1cH8a بفرمایید، فرم نظرسنجی 🙏😊💐
از این هم یادتون نره لطفا😇
«تو گوشی قدیمیم دنبال یه شماره می گشتم دیدم آخرین پیامی که بهش دادم این بود که: «انقدر حالم بده که دلم می خواد بمیرم».
جالب اینجا بود هرچی فکر کردم یادم نیومد بابت چی انقد ناراحت بودم. روزای سخت رو جدی نگیرید؛ یه روزی میرسه که نه خودشو و نه حتی دلیل ناراحتیشو هم یادتون نیست...»
🌙 شبتون بخیر
https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«باران شهر را میشوید و هر آنچه که سر راهش باشد...
کاش میشد دریچههای قلبم را بگشایم
تا بشوید همهی غمهای کهنسال را....»
https://eitaa.com/Writingskills
سلام صبح بارونی تون بخیر...
اینجا ، مشهد است زیر باران
رحمت الهی...الهی شکر 🤲
آسمان ابری...🌧
زمین خیس...🌧
درختان سیراب🌧
https://eitaa.com/Writingskills
⏱هر دقیقه یک جمله
🌴نویسندگان در کنار مشاهدات دقیق زیاد میخوانند و زیاد میشوند. آنها در ذهنشان سعی میکنند دیدهها، شنیدهها و خواندههایشان را به هم مرتبط کنند و بفهمند انسانها چرا رفتارهای متفاوتی را به عنوان یک فرد خاص یا به عنوان طبقهای از اجتماع بروز میدهند.
نویسندههای توانا نسبت به دوره و زمانۀ خودشان نوعی بصیرت ژرف و عمیق دارند. یک نویسندۀ خوب متفکری خوب است. دست یافتن به یک بصیرت نیازمند ممارست و تمرین طولانی و پیوسته است. نویسندگانی که چنین توانایی دارند همواره در مورد مفاهیم زندگی بشر از خود سؤال کردهاند و سعی کردهاند آنها را بهتر درک کنند....»
#آموزش
📚منبع: یک، دو، سه نویسندگی
https://eitaa.com/Writingskills
«لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است...»
🍀اخوان ثالث
https://eitaa.com/Writingskills
سلام روزتون بخیر؛
طبق قولی که دادم، متنهای چالش روزهای آخر رو میذارم توی کانال.
روز چهاردهم هم که شد تمرین هفتگی، هنوز کسی نفرستاده... نکنه سخت بوده؟!🧐
رفته بودم به اون باغ بزرگی که در انتهای کوچه بود باغی پر از درخت های میوه که باحضور بچه ها وسر و صداهاشون عصر ها ی شلوغی داشت ، صاحبش بجای دیوار یک ردیف درخت کاج کاشته بود تا اهالی بتوانند به راحتی هم به میوه ها دسترسی داشته باشند وهم از محیطش برای تفریح و سرگرمی بچههای محل استفاده کنند ،هر وقت که خودش برای سرکشی به باغ میومد چند بسته آبنبات با خودش برای بچه ها هم میاورد خیلی مهربون و سخاوتمند بود بچهها همه دوستش داشتند.
مثل همیشه دخترها یه گوشه باغ چند دسته شده بودن ،بعضی هاشون مشغول لی لی بودن، بعضی قایم باشک و بعضی هم خاله بازی ،من عاشق خاله بازی بودم عزیزم همیشه میگفت این دختره یه کدبانوی میشه برای خودش ،به جمع دوستان اضافه شدم کلی خوش گذشت تو بازی، مثلاً مهمون اومد خونمون ،مهمونی رفتیم و الکی مثلاً آشپزی کردیم و خلاصه مشغول شام خوردن بودیم که یکدفعه توپ فوتبال پسرها با شدت افتاد تو کاسه آبگوشت وسط سفره و من از جا پریدم جا خوردم هیچکی نبود و یهو همه جا تاریک شد و خبری از باغ نبود که نبود ، تازه متوجه شدم که چند لحظهای با قطار سریع السیر رویا سفری به لحظه های شیرین و ناب کودکی داشتم دلتنگ اون روزها شدم یه نفس عمیق کشیدم و جرعهای آب خوردم و دوباره رفتم در آغوش لحاف و تشک و شاید برگشت دوباره به باغ...........
مهـــارتهای نویسنــدگی
#تمرین 📝داستان نویسی 🌴یک برش داستانی(سکانس) را از دید پیرزنی توصیف کنید که به تازگی شوهر خسیساش
#تمرین
#دست_نوشته
توی مسجد، منتظر شروع نماز دوم نشسته بود و به دانه دانه افتادن مهره های تسبیح توی دستش نگاه میکرد و هر ازگاهی طوطی وار جملات "خدا رفتگان شما رو رحمت کنه" و "خدا سایه ی عزیزانتونو بالای سرتون نگه داره" و... را به همسایگانی که نتوانسته بودند این مدت برای عرض تسلیت بیایند، تحویل میداد. با شنیدن صدای خادم مسجد که برای درست کردن شیرهای خراب وضوخانه ی مسجد کمک جمع میکرد، آه میکشد. از آن آه هایی که ۱۴روز پیش هرکس توی مراسم آن را شنید، چشمانش از تعجب گرد شد. شاید در دل با خود می گفتند که با آن همه حسن خلقِ نداشته ی مرحوم، مگر نباید الان با نبودِ او اندکی دلش آرام گرفته باشد و روی خوش زندگی را دیده باشد؟ پیرزن اما با اینکه دل خوشی از او نداشت، بازهم حس میکرد طی سالها زندگی با او، وابسته ی او شده و با رفتنش در غار تنهایی رها شده. با اندکی گشتن، پولی را که برای کمک به مسجد میخواست، درون کیفش پیدا میکند و وقتی آنرا درون کیسه ی کمک ها می اندازد، نفسی عمیق میکشد و نمیداند که دوباره آه کشیده از تنها شدنش و یا نفسی راحت کشیده از اینکه توانسته بعد از ۵۰سال آنگونه که این سالها دلش میخواست خرج کند و نگران غرغرها و دعواهای کسی نباشد.توی فکر میرود و با خود می اندیشد که همیشه همین بوده و چرخ دنیا جوری چرخیده که تلخ و شیرین دنیا کنار هم باشند. شاید برای اینکه نه تلخی ها آدم را هلاک کند و نه شیرینی ها دلش را بزند.
🍀ف.ق