"هوالحق"
فکّه✨
حتی قدم زدن روی خاک های اینجا هم آرامش به وجودم تزریق میکند.
جایی که شهید آوینی را از دست دادیم.
در حال تفحص پیکر رفقایش...😔
✍ فاطمه سادات شالفروشان
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills
#موقعیت_های_داستانی
«_همینجا پیاده میشم
با شنیدن این صدا پایم را روی ترمز گذاشتم .ماشین خالی شد. پول مچاله شده ای که از مسافر گرفته بودم را صاف کردم و توی داشبورد گذاشتم .
نزدیک ترین جای پارک را تصاحب کردم و صندلی را عقب دادم تا کمی استراحت کنم . فکر ها اجازه خوابیدن نمیدادند . بیماری دخترم زهرا ، پول شهریه مدرسه احمد و یخچال خراب گوشه خانه .
نمیدانم چند دقیقه یا چند لحظه شد که مشغول فکر کردن بودم . با تقه مرد جوانی به پنجره ماشین ، از فکر ها بیرون پریدم و گیج نگاهش کردم .
_دربست ؟
به ظاهرش میخورد دانشجو باشد . اما لباس ها و گوشی دستش ، تا حدودی متمکن نشانش میداد .
چاره ای نداشتم ، فکر هایم به سردرد تبدیل شده بود . از ماشین پیاده شدم و گفتم : «من حالم خیلی مساعد نیست . شما خودتون میتونین رانندگی کنین تا مقصد ؟ کمتر کرایه میگیرم»
برعکس تصورم ، خیلی عادی گفت :«بله حتما»
و من چند دقیقه ای فرصت داشتم استراحت کنم .
البته بعد از حرکت متوجه شدم استراحت در مواجهه با آن مرد عجیب خیال خامی بود..»
✍ نجمه سادات اصغری
https://eitaa.com/Writingskills
🍀«آرزو میکنم
که خندهات
تنها به عادت مرسوم "عکس گرفتن"
نبوده باشد...!
و تو خندیده باشی در آن لحظه
از ته دل...
چرا که خندهی تو
جهان را زیبا میکند...»🍀
#یغما_گلرویی
https://eitaa.com/Writingskills
🍀«خبر دادند که برادرش کشته شده و میخواهند بدنش را برگردانند؛ اجازه نداد!
گفت: همهى آنها برادرای منند، اگر تونستید همه را برگردونید، حمید را هم بیاورید! وگرنه بماند!»
🌹سالگرد شهادت #مهدی_باکری
https://eitaa.com/Writingskills
#دست_نوشته
#جوانه
«بادکنک را دادم دستش، سرش را رها کرد و چند دور به در و دیوار خورد تا افتاد جلوی پایش. از منیره پرسیدم:«چند وقتشه؟!» گفت:«یک سال و نیم» دوباره بادکنک نیم باد را دستش دادم و رها کرد. از سرو صدا و حرکات بادکنک میخندید. به قول بچه ها نفسم داشت تمام میشد. خواستم یادش بدهم و بروم پی زندگی خودم. بادکنک را گذاشتم گوشه لبش:« حالا توش فوت کن» قیافه اش تحت فشار بود، حدقه چشم هاش داشت جا باز میکرد، اشکش ریخت و داد و هوار کردم. دویدم بغلش کردم. هرچه نگاه میکردم نفهمیدم چکارش شده. نهایتا دیدم انگشت هایش را گرفته، رد دندان هایش روی دستش بود. بخاطر خندیدن به خنگ بازیهاش جهنمی میشوم...»
✍سیده فاطمه قلمشاهی
https://eitaa.com/Writingskills