eitaa logo
راه شهـــــداء راه حســـــین(ع)🇵🇸🇮🇷
115 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
4 فایل
✨﷽✨ اینجـــ👇🏻ـــا مَقـَـر شُهــــداست🌹 اگه دوست داری با سبک زندگی و خصوصیات اخلاقیِ هم وطنای شهیــدت بیشتر آشناشی اگه دوست داری هر روزت رو به نیــــــت یه شهـیـــد آغاز کنی و ازش سرمشــق بگیری قدمــــتان مبـــ🌹ــارک
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ 🔹روز ششم 🔸پیچ آخر مجال نداد و با گفتن ذکر"یاعلی" مثل فنر از جا جهید.هرچه بروجردی داد زد که"! نرو! نرو!" انگار نشنید.تو کمین چند روز قبل،ضربه ای به سرم خورده بود و دائم احساس گیجی داشتم.انگار سر و صدایی مثل همهمه، توی سرم پیچیده بود.من فکر کردم دارم خواب می بینم.🍀 با سرعت شگفت آوری روی جاده🛣 می دوید.حالا از همه طرف مثل باران به سمتش گلوله می بارید.تیرها به جاده🛣 می خوردند و گرد و خاک زیادی به پا می کردند،ولی عجیب بود که یک تیر هم به نمی خورد.جز لطف و عنایت حق تعالی نمی شد درباره اش تعبیر دیگری کرد.🍃 هرآن منتظر بودیم تیری به بخورد و او را نقش بر زمین کند.گویا دشمن تمام سلاح هایش را به کار انداخته بود تا نگذارد او قِسِر در رود.یادم نمی آید که من بروجردی را بدون آرامش و خونسردی دیده باشم.یک چهره دوست داشتنی و لبخندی همیشگی بر روی لب، این خصوصیت او بود🌿 اما این بار حال و هوایش کاملاََ دگرگون شده بود.آثار نگرانی در چهره اش مشهود بود واین نگرانی تا لحظه ای که به پیچ آخر رسید،ادامه داشت.حتی یک لحظه نگاهش را از او نگرفت. که از تیررس شان دور شد،نفس راحتی کشیدیم که او حداقل از این مهلکه،جان سالم به در برده است.🌱 ادامه دارد... راوی:غلامعلی اسدی 📚حماسه کاوه
☀️ 🔹روز هفتم 🔸پیچ آخر باید صبر می کردیم تا با دوشیکا از راه برسد.چاره ای دیگر جز صبر نداشتیم.چند نفر از نیروهای دشمن آن قدر به ما نزدیک شده بودند که حتی صدای نفس شان را هم می شنیدیم. تحرّک ضد انقلاب😱 کم شده بود.انگار دیگر کار را تمام شده می دانستند و می خواستند به راحتی اسیرمان کنند.🍃 تو همین وضعیت،سروکله ماشین دوشیکا پیدا شد.دوشیکاچی یک ریز تیراندازی می کرد و می آمد جلو.باورمان نمی شد! طولی نکشید که وضع ضدانقلاب😱 به هم ریخت.هرکدام شان دنبال راهی برای فرار بودند.ماشین که نزدیک رسید،دیدیم کنار دست دوشیکاچی ایستاده و دائماََ با اشاره دست می گفت کجا را بزند.🌱 آتش🔥 دوشیکا پوشش خوبی بود تا بتوانیم سری راست کنیم.از آن هم پیش تر رفتیم.دو سه نفر از بچه ها از فرصت استفاده کردند و پریدند آن طرف جاده.🛣 آنها سه نفر را در حال فرار دستگیر کردند.دوشیکاچی توی ستون هم جان گرفت‌.پرید پشت دوشیکا و او هم شروع کرد به تیراندازی شدید و حساب شده.🍀 وقتی به خودم آمدم،همه داشتند تیراندازی می کردند.بدون معطّلی افتادیم دنبال شان و اگر هوا تاریک🌑 نمی شد،تا هرجا که فرار می کردند مثل سایه تعقیب شان می کردیم.بعد از تاریک شدن هوا، دستور داد برگردیم. می دانستیم تعقیب در تاریکی🌑 ممکن است به ضرر خودمان تمام شود.رُعب و وحشتی که بعد از این ضد کمین،تو دل دشمن افتاد،باعث شد که دیگر جرات نکنند برای ما کمین بگذارند؛آن هم تو جاده اصلی.🌿 پایان این قسمت راوی:غلامعلی اسدی 📚حماسه کاوه
☀️ 🔹روز هشتم 🔸تاکتیک موثّر سلیم محمدی بلدچی ما بود. پشت سرش می رفت و من و یک گروهان نیرو هم دنبال شان.هدف،روستای کلای نوکان بود.طبق اخباری که دست ما رسیده بود، صد نفر از نیروهای زبده ضد انقلاب😱 جمع شده بودند آنجا و آماده یک عملیات همه جانبه بودند.🌱 چند نفر را فرستاد تا آنها را دور بزنند و از پشت،راه شان را ببندند.بنا شد ما هم از روبه رو بزنیم به آنها.نرسیده به روستا،از دره قاسم گرانی کشیدیم بالا. هنور تو سینه کش کوه🏔 بودیم که با صدای بلند به ما ایست دادند.به گفتم:"کمین!"بلافاصله ما را گرفتند به رگبار.🍃 فوراََ کشیدیم بالا و روی تپه درازکش شدیم. هرچه دور و برم را نگاه کردم،اثری از ضدانقلاب😱نبود.لابه لای درخت ها🌳 و پشت صخره ها مخفی شده بودند.به سختی می شد تشخیص داد کجا موضع گرفته اند.ما فقط صدای تیراندازی های شان را می شنیدیم و فحش ها و ناسزاهایی که به ما می دادند.🌿 نه می شد جلو رفت و نه می شد عقب کشید،در هردو صورت خطرناک بود و تلفات می دادیم.آن تپه، تپه صافی بود.نه درختی داشت و نه صخره ای که بشود در پناه آن سنگر گرفت.به هرکس نگاه می کردی،نگرانی تو نگاهش موج می زد،ولی خونسرد بود.او بدون توجه به نگرانی بچه ها فقط می گفت:"هیچ کس حق نداره تیراندازی کنه!"🍀 ادامه دارد... راوی:احمد منگور کردستانی،پیشمرگ کُرد کردستان 📚حماسه کاوه
☀️ روز نهم 🔸تاکتیک موثّر تیراندازی نکردن ما خیلی برایش مهم بود،چون مدام روی آن تاکید می کرد. بالاخره دستور داد که هرکس برای خودش سنگری درست کند.همان جا با سنگ و کلوخی که از اطراف جمع کردیم، سنگری ساختیم.همه چیز به نفع ضدانقلاب😱 بود.تنها امتیازی که ما داشتیم،این بود که با ما بود و همه از او حرف شنوی داشتند.🌱 فکرم را به گفتم:"این شاید تاکتیک است که با تیراندازی های بی هدف سرمون رو گرم کنند تا یک گروه از پشت به ما حمله کنند." گفت:"ضد انقلاب😱 فکرش به این چیزها نمی رسه‌."یواش یواش شک افتاد تو دلم.با خود گفتم:"این چه وضعیه؟چرا همه ما رو زیر این همه تیر و گلوله نشانده؟"🍀 سلیم را صدا کردم و با ناراحتی گفتم:" من که سر در نمی آرم سلیم. دارن ما رو می زنند،اون وقت می گه دست نگه دارید!" سلیم نگاه معنی داری به من کرد و خاطر جمع گفت:" می دونه داره چه کار می کنه."انگار تازه به ذهنم رسید که کمی هم به موقعیت ضد انقلاب😱 فکر کنم.🌿 ما نه تیراندازی می کردیم و نه حمله.این بدترین وضعیت است برای یک نیروی پدافند که نداند کِی و از کجا به او حمله می کنند.آنها هم تا حالا حتماََ از این سکوت کلافه شده بودند.همین موضوع کمی آرامم کرد.لحظات به کندی می گذشتند و ما بایدتا صبح🌄 صبر می کردیم.🍃 ادامه دارد... راوی:احمد منگور کردستانی،پیشمرگ کُرد کردستان 📚حماسه کاوه
☀️ روز دهم 🔸تاکتیک موثّر هوا سرد شده بود و همگی از شدت سرما می لرزیدیم.نزدیک صبح،🌄 ضدانقلاب اطمینان پیدا کرد که همه ما کشته شدیم یا فرار کرده ایم.این را از قطع شدن تیراندازی شان فهمیدیم.از ساعت⏰ دوی شب،یک سره می زدند،اما آن موقع، دیگر یک گلوله هم طرف مان نمی آمد. ،دهقان را صدا زد و گفت:"با بچه هات بلند شو بکش جلو!"🍀 اصغر محراب را هم با یک دسته دیگر،از طرف دیگر روانه کرد.امیدوار شدم و زیر لب گفتم:"مثل این که قراره یه کارهایی بشه." ما هم آماده شدیم که از روبه رو بزنیم به دشمن.شلیک اولین آر پی جی، جان تازه ای به نیروها داد.با آرایشی که به بچه ها داد زدیم به دشمن‌.🍃 نفرات ضدانقلاب😱 با دیدن ما که به سمت شان تیراندازی می کردیم،مات و مبهوت،شروع کردند به فرار.می دانستیم به دام بچه هایی می افتند که پشت سرشان موضع گرفته بودند.تپه نفس گیری بود و بچه ها به نفس نفس افتاده بودند،اما خیلی زود آن را تصرف کردیم.🌱 ضد انقلاب😱 در خواب هم نمی دید که به این راحتی تپه را از دست بدهد.به یک باره همه نگرانی و تشویشی که در وجودم بود،از بین رفت.آن شب🌘 اگر طرح را اجرا نمی کردیم و جای مان را لو می دادیم،ضد انقلاب با بستن دره قاسم گرانی محاصره مان می کرد و همه بچه ها را به شهادت🕊 می رساند.🌿 پایان این قسمت راوی:احمد منگور کردستانی،پیشمرگ کُرد کردستان 📚حماسه کاوه
1⃣ تا اسم می آید می بینمش که نشسته پای بی سیم📞 دارد هدایت می کند بچه ها چطور بروند عملیات را ادامه بدهند.یا استخاره گرفتنش را یادم می آید.قبل از هر عملیات،قرآن به دست با چشم های بسته و لبی که ذکر می خواند.🍃 آن عملیات را هم یادم می آید، روی ارتفاع و خسته از سه شب🌘 تشنه و گرسنه ماندن و از بی غذایی و تنهایی. دوازده سیزده نفر بیشتر نبودیم.غذایمان فقط انجیرهایی بود که نمی شد خوردشان.بو می دادند.🌿 بچه ها همان روز اول می انداختندشان این ور و آن ور،بعد که بهشان فشار آمد رفتند برداشتند می خوردندشان.تمام نگاه ها به بود.نشسته بود کنارمان خیره شده بود به روبرو و حتم به عملیات مان فکر می کرد و این که می توانیم موفق بشویم یا نه.🌱 یکی از بچه ها کمپوت داشت.درآورد بازش کرد. را صدا زد،بی هیچ حرف اضافه ای،کمپوت را تعارفش کرد گذاشت کف دستش.می دانستیم از همه ما گرسنه تر و تشنه تر است.دیده بودیم جیره غذایی بر نمی دارد.یا اگر بر می دارد که برمی دارد.حتم داشتیم باید ضعف کرده باشد،مثل ما.🍀 ادامه دارد... راوی:علی اصغر حسین خانی 📚
2⃣ اما صاف می نشست،قرص می نشست، جوری می نشست که انگار همین حالا یک جرعه آب💧و چند لقمه نان🍞 خورده. دیدم بلند شد چند لحظه ایستاد،راه افتاد آمد طرف سنگر ما.قدم هایش را می شمردیم.همه مان.مطمئنم.🍀 کمپوت را گرفت جلو صورت هایمان و گفت"سیرتان نمی کند." کمپوت دست به دست گشت.هرکس فقط اندکی از آن را می مکید و می داد دست بعدی.گرفت طرف ما گفت"یکی یک دانه گیلاس🍒 بردارید بخورید."🍃 تهدید کرد"اگر کمپوت سالم برگردد دستم موقع برگشتن می گویم همه تان را بازداشت کنند." بازداشت کار خودش را کرد.قوطی خالی برگشت. نتوانست لبخندش را نزند نگوید"این هم سهم من." قوطی را سر و ته کرد،چند قطره،چک و چک ریخت توی حلقش گفت"روزی امروزمان."🌿 نیروی جایگزین هم که آمد ندیدیم لب به غذا بزند.یا آبی چیزی بخورد.آن سه شبانه روز را سختی کشیده بودیم، منتظر همین لحظه،و او اصلاََ این را یادش نمی رفت.باید از رودخانه ای رد می شدیم تا برویم برسیم به آن ارتفاع بگیریمش.🍀 ادامه دارد... راوی:علی اصغر حسین خانی 📚
5⃣ -مگر شهید🌷 ندادیم برای شناسایی کل منطقه عملیاتی؟ -کم بی خوابی کشیدیم؟ -کم تشنگی و گشنگی را تحمل کردیم؟ -مگر خودت نبودی گفتی می رویم،حتماََ می رویم،وقتی چندتا از بچه های اطلاعات عملیات را گرفتند کشتند؟🌱 نمی شد باور کرد دارد گریه می کند و می گوید نمی رویم.نمی شد باور کرد آن گریه تمامش به خاطر شهید شدن زین الدین است.آن طور که او خودش را به ما شناسانده بود همه مان خیلی راحت می دانستیم که این بی احتیاطی چشم های خیسش بیش تر به خاطر لغو عملیات است🌿 تا مثلا شهید🌷شدن دوستش،آخرش هم نتوانست چیزی از زین الدین بگوید.باقی حرف را ما زدیم.گریه کردیم.با ناله،یا حتی فریاد.بعضی هایمان چیزی زیر لب خواندیم،سینه هم زدیم،دیدیم نرفت.🍀 رفت نشست رو به قبله،سر تکان داد.ناله کرد،دعا خواند.خیلی ها رفتند خیلی ها ماندند،تا صبح نشستیم نماز خواندیم،دعا کردیم،اشک ریختیم.کار دیگری بلد نبودیم وقتی فرمانده مان هم داشت همین کار را می کرد.🍃 ادامه دارد... راوی:علی اصغر حسین خانی 📚
6⃣ صیاد شیرازی شاید چیزهایی بیش تر از این ها دیده بود که کنار راه می رفت و با او حرف می زد.دست هم حتی به گردنش می انداخت می خندید.بیشتر عملیات های آن منطقه باید با مشارکت ارتش انجام می شد🍀 و مسئول هماهنگی و پشتیبانی ارتش صیاد شیرازی بود.آن بار دعوتش کرده بودیم بیاید لشکر و در سالن آمفی تئاترش برای ما حرف بزند. رفت پشت میکروفن🎙گفت کی آمده.🍃 -با این که می شناختیمش-خوشامد گفت، دعوتش کرد بیاید بالا حرف بزند.صیاد شیرازی با خنده رفت بالا گفت"خیال تان را همین اول راحت کنم که من هم مثل خودتان بسیجی ام." به محافظ هایش اشاره کرد گفت"این ها هم هستند."🌱 نفسش را حبس کرد،خیره شد به همه، گفت کی هست کی نیست.داشت برای کسانی از حرف می زد که شبانه روز کنارش بودند و می جنگیدند.🌿 ادامه دارد... راوی:علی اصغر حسین خانی 📚
7⃣ ولو داد"تنها یگانی که همیشه با بروجردی و بقیه روی آن حساب می کردیم، بهش اعتماد داشتیم،عملیات های سخت کردستان را برایش در نظر می گرفتیم، همین یگان ویژه شهداست.🍃 با پشتوانه همین کسی که حالا دیگر همه مان خوب می شناسیمش.بعدها ودر جلسه های خصوصی مان و توی اتاق به می گفت"هرچی که می خواهی لیست کن برات تهیه کنم.نیرو و مهمات و هرچی." به قولش عمل کرد.🌿 هربار می آمد پیش مان می گفت"نمی دانم چرا این جا این قدر خیالم راحت است." از رفتارش هم معلوم بود.نمی گذاشت تعارفات و تشریفات همیشگی بیاید دست و پایش را ببندد نگذارد با و بچه هایش راحت تر باشد.🍀 همیشه می خندید می گفت" هروقت که حرف عملیات می شود توی کردستان خیالمان راحت است که می توانیم خیلی روی و یگانش حساب کنیم.شما ها اگر جای من بودید اینطورفکر نمی کردید؟"🌱 پایان این قسمت راوی:علی اصغر حسین خانی 📚
1⃣ نارنجک آمد افتاد کنار منفجر شد. اگر صدایش نمی زدم،به اسم،آن ده دوازده تا ترکش های نارنجک نمی آمدند بنشینند به سر و گردنش بیندازندش. روی قله🏔 ۲۵۱۹ بودیم،توی کانال،و روز بود.🍃 هفت تیپ از عراقی ها حمله کردند بیایند قله🏔 را از ما بگیرند. گفت "بنشینید کف کانال." از چشم هایمان خوانده بود ترسیده ایم می خواهیم بلند شویم شلیک کنیم.گفت"تا نگفته ام حق ندارید."🌿 اولین بارم بود توی کوه🏔 می جنگیدم. پاتک های عراقی را فقط با تانک دیده بودم نه با نفر و روی صخره ها و کوه. مضطرب بودم.هی بلند می شدم عراقی ها را نگاه می کردم،با سکوتم به التماس می کردم بگذارد شلیک کنیم.🌱 می گفت"بگذار بیایند نزدیک تر." دست و پایم شل شده بود.اسلحه ام داشت از دستم می افتاد.عراقی ها رسیده بودند به شش متری مان. -حالا. انگشت هایمان تا گلوله آخر روی اسلحه ها ماند.🍀 ادامه دارد... راوی:امان الله برازنده 📚
2⃣ نگذاشتیم آن ها که نزدیک مان بودند زنده بمانند.من از ذوقم همه اش به اسم صدایش می زدم می گفتم"این معجزه است." خنده هم می کردم.غافل از این که یکی از زخمی هایشان شنیده چی گفته ام🍃 ضامن نارنجکش را کشیده انداخته توی کانال.نارنجک به نزدیک تر بود تا من. منفجر که شد رفتم دیدم سر و گردنش پر از ترکش و خون است.ده دوازده تایی ترکش خورده بود.🍀 دستم را گرفت گفت"جان تو و جان این قله،🏔 برازنده.وای به حالت اگر از دستش بدهی." گفتم" خاطرت جمع.تا برازنده زنده است جرات نمی کنند یک قدم هم بیایند جلو." گذاشتندش روی برانکارد ببرندش.🌿 عراقی ها می خواستند بلند شوند بیایند جلو بزنندمان.برگشتم به راهی نگاه کردم که می دانستم و بچه ها از آن جا رفته اند.گفتم" یادم رفت بهش بگویم من بار اولم است توی کوه🏔می جنگم." انگشتم روی ماشه بود می لرزید.🌱 پایان این قسمت راوی:امان الله برازنده 📚