همسر شهید :مهدی ثامنی
زندگی اش در اردوی جهادی ، سفر زیارتی برای ایتام و کمک رسانی خلاصه می شد . بارها افرادی را برای اولین بار به سفرهای زیارتی برده بود .
هر شب ۲ رکعت نماز می خواند ، وقتی جواب خواستگاری مثبت شد از من هم خواست این ۲ رکعت نماز را بخوانم . گفت این نماز به نیابت از حضرت زهرا (س) برای سلامتی حضرت صاحب الزمان (عج) است که اگر این را بخوانی شبت را با آرامش به صبح میرسانی .
کانال حفظ آثارشهدای دستجردhttps://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شعر خوانی جالب یک خانم،
راهپیمایی ۲۲ بهمن در ساری؛
دیار علویان،، خلق حماسهای دیگر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جهاد_تبیین_ساری
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#با_من_بمان_44
مردد دستمو رو زنگ خونشون گذاشتم
یاد ذوق کودکانه پریناز موقع نقاشی کردن افتادم
ولی با خودم گفتم دیگه دوست ندارم با فریبا ارتباطی داشته باشم
ته دلم گفتم شاید این فقط یه حس حسادت زنانه باشه
خواستم برگردم ک در حیاط باز شد
فریبا متعجب بمن نگاه کرد و گفت:سلام ازاده جون
پریناز ک این ساعت کلاس نداره
لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه رفتم خرید سرراه اومدم اینجا گفتم بهتون بگم ک مشکلم برطرف شده و دیگه خودم میتونم بیام خونتون به پریناز درس بدم
دیگه لازم نیست زحمت بکشید اون همه راه بیاید خونمون
انگار ک از چیزی ناراحت شده باشه گفت:واقعا؟
-بله ..من دیگه برم اقا کمیل منتظرمه نگران میشه
ازش خداحافظی کردم و با تاکسی برگشتم
سر راه رفتم مزار شهدا یکم درد دل کردم تا سبک بشم
باید رو اعصابم مسلط باشم و با کمیل راه بیام
شاید اینروزا فشار کاری زیادی بهش وارد بود
کلید انداختم و رفتم خونه
اونقدر تو مزار شهدا نشسته بودم ک یادم رفت به تاریکی میخورم
ساعت هشت شب بود
با دیدن کمیل ک عصبی تو خونه قدم میزد گفتم:سلام
سمتم اومد و گفت:علیک سلام
تا این موقع شب کجا بودی؟
-کار داشتم
بعدشم هنوز ساعت هشته
همچین میگی تا این موقع شب
-ساعت هرچی ک باشه هوا تاریک شده و برای یک زن خوب نیست تنها بیرون باشه
چه کاری داشتی بیرون
چرا بهت گفتم لازم نکرده بری گوش ندادی به حرفم
خیلی سرخود شدیا
-چرا اینطوری رفتار میکنی کمیل
قبلا هم چندبار اینطوری دیر کردم ولی تو اینقدر بهم نریختی
راست و پوست کنده بگو چته
-من چمه؟
چرا میخوای ثابت کنی که من چیزیم هست
معلوم نیست خانوم تا این موقع شب کجا بوده با کی بوده
پوزخندی زدم و گفتم:نترس
بگو راحت حرفتو
هرچی تو دلته بریز بیرون چرا نیش و کنایه میزنی!!!
یه دفعه ای بگو با دوست پسرت بیرون بودی دیگه
سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت:دهنتو ببند
بغض کردم ک کلافه پوفی کشیدو زیر لب گفت:ازاده
با گریه رفتم سمت اتاق امیر علی
اولین باری بود ک ازش سیلی میخوردم
سرمو کنار تخت پسرم گذاشتم و حسابی گریه کردم
دلم دقیقا از چی پر بود!
یکم موهای امیر علی رو نوازش کردم که کتابشو کنار گذاشت وسمتم چرخید :مامانی چرا گریه میکنی
گفتم:هیچی پسرم دلم برات تنگ شده بود برای همینه
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:برای من گریه میکنی؟
-اره
-مامانی گریه نکن وگرنه منم گریم میگیره ها
با لبخند بوسش کردم ک کتابشو سمتم گرفت و گفت:من که بلد نیستم بخونمش
توواسم قصه میگی
-باشه عزیزدلم
به نصفه هاش رسیدم ک متوجه شدم خواب رفته
هنوز ساعت هشت و نیم بود
امشب خیلی زود خوابید
نفس عمیقی کشیدم و برای عوض کردن لباسام رفتم اتاقم
کمیل ساکت رو تخت نشسته بود
متوجه حضور من شد ک عکس العملی نشون نداد
منم بالشت و پتومو برداشتم که برم اتاق امیر علی بخوابم
.....
صبح از خواب پریدم که دیدم امیرعلی محکم بغلم کرده و خوابیده
لبخندی زدم و صورتشو نوازش کردم:پسرم...عشق مامانی
خوابش سبک بود
چشماشو باز کرد
بعد از اینکه صبحونشو دادم لباساشو پوشوندم ک بریم خونه مامان حوری
امروز چون حال و حوصله ی کار نداشتم زنگ زدم مرخصی گرفتم
کمیل ظاهرا خونه نبود
یادداشت رو اپن گذاشته بود ک تا شب نمیاد خونه
تو دلم گفتم :چه بهتر
#ادامه_دارد....
#با_من_بمان_45
نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند
امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره
گفتم:اره
چرا بچه نمیاری؟
-فعلا زوده بابا
شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟
با بی تفاوتی گفتم :سرکار ،
گفت تا شب نمیام
-جدا؟
-اره
-ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟
-اره والا
حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه
شک تو دلم افتاد
به گوشیش زنگ زدم خاموش بود
کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟
-کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت
-حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره
بالاخره دست راست مدیره
پیامکی از طرف فریبا واسم اومد
اینو کجای دلم بزارم
اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم
جا خوردم
یعنی قصد داشت از اینجا بره!
ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم
با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم
رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم
-کجا
-با فریبا کار دارم
-بگم محمد برسونتت
-نه خودم تاکسی میگیرم
-ماشین هست دیگه
- تعارف ندارم
چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد
کمیل بود
اومد داخل و درو بست
نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای
-رفتم شرکت امروزم تعطیل بود
دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه
با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟
-میرم خونه فریبا اینا
-دیگه نمیخواد بری
نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی
-تو دخالت نکن
رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم
-گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم نمیاد زنم تو خیابونا ول بچرخه
عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم!
خجالت نمیکشی
خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس
چیزی نگفت
اخمش پررنگ تر شد
-اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار
بشین خونه بچتو بزرگ کن
چرا کمیل اینطوری شده بود!
خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم
-کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم
-حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی
نمیخواد ...
خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد
بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره
نمیخوام
محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل
خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین
جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین
#ادامه_دارد....
#ادامه_قسمت_چهل_و_پنجم
با بغض رو به کمیل گفتم:پس میرم مزار شهدا
چیزی نگفت که منم بی وقفه از خونه رفتم بیرون
تا مزار شهدا پیاده رفتم
خودمم نفهمیدم چجوری رسیدم
فقط چشم باز کردم که دیدم همون جای همیشگی خودمو کمیل نشستم
از شهدا کمک خواستم
برای حفظ زندگیم
خدایا کمک کنم !
چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم:من باید عاقل باشم نباید لجبازی کنم
بعد از اینکه اروم شدم خواستم برگردم خونه که فریبا زنگ زد
جواب ندادم
بهتره فعلا باهاش لج نکنم تا یکم اروم شد ازش بپرسم دلیل این تغییر عقیدش چیه
باید منطقی برخورد کنم
خواستم گوشیمو بندازم تو کیفم ک پیام داد:توروخدا بردار
دوباره زنگ زد که کلافه و مردد به صفحه گوشی نگاه کردم
فوقش صادقانه میگم که کمیل اجازه نمیده دیگه کار کنم
جواب دادم که دیدم با گریه گفت:الوووو ازاده....
-چیشده؟
-شوهرم اومد پرینازو با خودش برد
کمکم کن ازاده
من بدون دخترم میمیرم
من چمدونامو جمع کرده بودم
هق هق کنان گریه کرد
دلم واسش میسوخت:فقط یه ساعت بیا پیشم ازاده
به کمکت نیاز دارم
بخدا جز تو کسی رو نمیشناسم تواین شهر غریبم
شوهر سابق گور به گور شدمم ک خودت میدونی چجوری ادمیه
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه به کمیل میگم میام
-تورو به امام زمان کمکم کن ازاده
دلم ریش میشد از لحن ملتمسانه فریبا
به کمیل زنگ زدم
بازم خاموش بود
یکم قدم زدم و باخودم فکر کردم
دست اخر گفتم فقط یه ساعت میرم ببینم چیشده
بعدش ک برگشتم خونه به کمیل میگم
تا خونشون دربست گرفتم
زنگو زدم که تو ایفون گفت:بیا بالا عزیزم خوش اومدی
صداش گرفته بود
رفتم داخل
تو بغلم یکم گریه کرد تا به سختی تونستم ارومش کنم:پریناز همه زندگی منه
-اروم باش عزیزم به خدا توکل کن
فین فین کنان گفت :برم واست یه چیزی بیارم
اصلا حواسم نبود
خندیدم و گفتم:فدای سرت
من باید سریع برگردم کمیل منتظرمه
-خوش به حالت ازاده...یکی رو داری که عاشقته نگرانت میشه
من خیلی تنها و بیپناه هستم
یاد چندسال پیش خودم افتادم
دستشو گرفتم و لبخند زدم
از جاش بلند شد و رفت اشپزخونش که زیر زمین میخورد پایین
یه مدت گذشت که دیدم خبری ازش نیومد
نگران خواستم برم دنبالش ک با شنیدن صدای کسی متعجب چرخیدم:به به ازاده خانوم
#ادامه_دارد....
'♥️𖥸 ჻
#ڪلامنـاب...
هرچقدربهبـالایقلهیظهورنزدیکمیشیم،
هواکممیشهدیگهبهشُشِهرکسینمیسازه!
بیهوامیخرن،بیهوامیبَرَن،بیهوامیاد!
خیلیحواستونوجمعکنیدمیزانهواینفسِ
تونچقدره!
#حاجحسینیکتا🌱
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید سجاد زبرجدی
نـام پـدر :محمد
تـاریخ تـولـد :۱۳۷۰/۱۱/۱۹
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۲۵ سـال
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۵/۷/۷
کـشور شـهادت :سوریه
مـحل شـهادت :حلب
نـحوه شـهادت :توسط تروریست های تکفیری
مـحل مـزار : بهشت زهرا سلام الله علیها
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه :۵۰
ردیـف :۱۱۷
شـماره :۱۴