شهدا فراموش شدنی نیستند...
دفتر کار یکی از کارکنان دانشگاه پیام نور جرقویه 🌹
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهر تعجیل در فرج مولامان صاحب الزمان روحی له الفداه صلوات 🌹
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔶 نهج البلاغه حکمت ۲۳
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام میفرمایند:
✨ مَنْ أَبْطَأَ بِهِ عَمَلُهُ، لَمْ يُسْرِعْ بِهِ [حَسَبُهُ] نَسَبُهُ
💠 کسى که عملش او را (از پيمودن مدارج کمال) کُند سازد نَسَبش به او سرعت نخواهد بخشيد.
✍عمل در اینجا به معناى عبادت نیست بلکه 👇
هرگونه #عمل_مثبت معنوى و مادى را شامل مى شود.
🔹 درست است که نسب عالى یکى از مزایاى اجتماعى افراد محسوب مىشود ولى در واقع جنبه تشریفاتى دارد؛ آنچه به حقیقت و واقعیت نزدیک است،👇
اعمال #خود_انسان است.
❇️ بسیار دیدهایم :
👈افرادى که از خانوادههاى پایین بودند به سبب جد و جهد و تلاش و کوشش به مقامات عالى رسیده اند در حالى که :
👈افراد دیگرى با نسبهاى عالى بر اثر سستى و تنبلى خوار و بیمقدار شدند.
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
—پیکر مطهر رزمنده
#شهید ایرانی در میان #گلهای_عید..🌷
🔹عکس از ژاک پاولوفسکی ۱۸ مارچ ۱۹۸۵ دو روز به عید نوروز/صد کیلومتری جنوب بصره
#شهدا_نگاهی🤲🏻
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید علیرضا کریمی
نام پدر :باقر
ولادت :۱۳۴۵/۰۶/۲۲-اصفهان
شهادت :۱۳۶۲/۰۱/۲۱
نحوه شهادت :رد شدن تانک بعثی از روی پیکر مجروح
بازگشت پیکر :تاسوعای ۱۳۷۶
مزار : گلستان شهدای اصفهان.
کتاب مربوط به این شهید: مسافر کربلا
🌷#خـــاطـــره_شـــهــیـــد
آن روز، بہ مسجد نرسیده بود. برای نماز
به خانه آمد و رفت توي اتاقش .. داشتم
یواشکی نمازخواندنش را تماشا میکردم.
~ حالت عجیبي داشت. انگار خداوند، در
مقابلش ایستاده بود. طوري حمد و سوره
میخواند مثل اینکه خدا را میبیند. ذکر
ها را دقیق و شمرده ادا میکرد. بعدها در
مورد نحوهٔ نماز خواندنش ازش پرسیدم،
ـــ
گفت: « اشکالِ کار ما اینه کھ برای همہ
وقت میذاریم، جز براۍ خدا ! نمازمون
رو سریع میخونیم و فکرمیکنیم زرنگي
کردیم . . امّا یادمون میرھ اونۍ که به
وقتها برکتـ ميده، فقط خود خداست.»
🌷#وصــیـــت_نـــامـــه
انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوریم و دور و بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم .
آری امام کاری بس عظیم کرد . باعث شد دنیا از خواب بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود .
من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب رسول الله (ص) و علی (ع) می کنم و افتخار می کنم که مرام و مکتب من اسلام است. اسلام به من فهماند که چگونه بیاندیش و چگونه راه را انتخاب کن .
من با قلبی روشن، خون خود را برای اسلام می ریزم و پیام می رسانم که با جاری شدن خونمان است که حکومت ما نورانی تر و به حکومت عدل صاحب الزمان (عج) متصل می شود . امیدوارم که حکومت ما زمینه ساز انقلاب امام مهدی (ع) باشد .
خدایا این پیر جماران ، این بت شکن تاریخ ، این در هم کوبنده ستمگران را در پرتو خودت نگه دار...
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید علیرضا کریمی صـلوات🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۷۶
#رمان_عشق_من
خیلی دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد!
احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از
خرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی!
چهاراتاق درخانه نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را
کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب زرشکی، شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید وچهارطبقه تک واحدی
ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم
یحیی ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش را بخورد! خانه سرجهازی
دخترهاست!
طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کند!
چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند:
داشتم برای تو کیک
می پختم! فکر
می کردیم فردا میای!
_ مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه!
می پراند: خوشگل شدی!
لبخند تلخی میزنم... محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت!
_ چشمات خوشگل
می بینه!
_ جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری!؟
دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد.
_ چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طلایی!
حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم.دنبال یک فرصت است تا ابهام
بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند.
زمزمه می کنم: بپرس!
#قسمت۷۷
#رمان_عشق_من
باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند:
محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره!
نمیدانم لبهایش میلرزد یا توهم زده ام!
_ خب... چرا... چرااینجوری شدی؟! ناراحت نشو تروخدا! ازبچگی ما باهم راحت
بودیم! الانم بذار به حساب راحتی!
حوصله ی فلسفه بافی وجواب پس دادن را ندارم! یک جمله
می گویم: اینجوری
راحت ترم! انتخاب خودمه!
بر و بر نگاهم می کند! دهانش راباز می کند که در باز میشود و زن عمو
واردپذیرایی می شود! چادرش را که روی زمین میکشد، جمع
می کند و غرمیزند:
پسره یه ذره عقل نداره به خدا!
نگاهمان روی صورت آذر خشک می شود. چشمش که به من
می افتد تازه یادش می آید که مهمان داشته و باید رعایت آداب کند!
به زور لبخند می زند و
می گوید:
سلام دخترا! ببخشید دیر کردیم. " این راخطاب به من میگوید"
_ خواهش می کنم!
یلدا از جا می پرد و
می پرسد:
چی شد مامان؟
آذر سری تکان میدهد و میگوید:
فک نکنم که بشه!
یلدا کشتی هایش غرق می شود!
_ تاکی میخواد خان داداش عزب بمونه! دختره خوب بود که!
بدم نمی آید کمی کنجکاوی کنم! ازجا بلند می شوم و شانه به شانه یلدا می ایستم. آذر درحالیکه روسری پر زرق و برقش را روی صندلی میز ناهارخوری
می ا۹ندازد با کلافگی جواب میدهد:
باباتم همینو میگه! خانواده دار، مذهبی... هم طبقه ی ما! دختره ام یه تیکه ماه بود! سفید و ابرو کمونی! چشمای مشکی و خوش حالت... لبا یه ذره!
یلدا چینی به پیشانی میدهد:
وا دیگه اینقدام خوشگل نیست مامان!