eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
569 دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
عملیات بیت المقدس بود. دلشوره عجیبی داشتم به محض اینکه آرم حمله را میزدن دلم روی هم می ریخت. حتی یک قالی زده بودم ببافم سرگرم شوم اما نمی توانستم ببافم. دلم در خانه بند نمی شد ازخانه بیرون می رفتم تا این حد آشفته خاطر بودم .صدایی توی گوشم می گفت آقا مجید شهید شده است. آن زمان توی خانه ها تلفن نبود. هرمحله ای دو سه تا خانه تلفن داشتند که بنده خداها تمام وقت مارا صدا می زدند ومی گفتند تلفن آقا مجیده بدوید تا قطع نشده است. و ما سراسیمه به سمت خانه ی همسایه می دویدیم. حالا اگر تلفن هم بود آنها دردسترس نبودند. حال خیلی عجیبی تا بعد از عملیات داشتم. یک روز صبح زود قبل ازطلوع آفتاب درب خانه را زدند. به طرف در دویدم و با تمام نا باوریم دیدم آقا مجید آمد. بعد از سلام و دست و روبوسی مجید خدمت پدربزرگ ومادربزرگم رفت. از خوشحالی و شکرانه ی برگشتن مجید به پهنای صورت اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم و پیش خودم می گفتم: خدایا این واقعا مجید است که برگشته است!؟. پس این همه دلهره واضطراب برای چه بود. هر کار می کردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم. به آشپز خانه مادر رفتم و همچنان گریه می کردم. بچه های برادرم محمد تقی آنجا بودند. رفتند به آقا مجید گفتند عمه دارد گریه می کند. آقا مجید به آشپزخانه آمد و شانه هایم را گرفت و گفت: خواهرم چرا گریه می کنی؟. گفتم: باورم نمی شود یک بار دیگر دیدمت. خندید و مرا در آغوش برادرانه اش گرفت. گفت: خواهر جان این مرتبه آخر است که مرا می بینی عملیات بعدی من شهید می شوم. من هم خندیدم وگفتم: آدم قحط است که شما شهید شوی!؟ هر دو خندیدیم و از آشپزخانه پیش مادر و بقیه رفتیم. برادرم مجید چند روز پیش ما ماند. گفت: دلم می خواهد یک سر هم به کاشان برویم و همه ی فامیل را ببینم بلیط گرفتیم و به اتفاق مادر و من و دو سه نفر دیگر از اعضای خانواده به کاشان رفتیم جای همگی خالی بود خیلی خوش گذشت. یک روز خانه برادرم که درکاشان زندگی می کرد و با آقا مجید و بقیه هم سن و سالانش مثل پسر عمه ام کشتی گرفتن به شدت خسته شده بود آمد کنارم نشست نفس نفس می زد یک دفعه خیره شد به دیوار روبرو وانگار از ما دور شد چیزهایی را می دید همین طور که خیره شده بود گفت: خواهر این دفعه که بروم منطقه من شهید می شوم. من نگاهش می کردم باخودم می گفتم: مجید به چه چیز خیره شده بود انگار دیگر در این عالم نبود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رزمندگان کمال آباد جرقویه علیا کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
www.bitoolmal.blogfa.comدعای سمات.mp3
زمان: حجم: 4.16M
دعای سمات 🎧 با صدای زنده یاد استاد حاج سید قاسم موسوی قهار 🎤 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
این خاک مقدس است چرا که خونهای پاک بر این سرزمین پهناور ریخته شده است تا حفظ شود و به دست اشرار و منافقین و کفار نیفتد. ✌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌹🌿🌹🌿🌹🌿 هر آنچه ناشدنی هست با حسن بشود دَمی که حضرت مُشکل گُشا حسن بشود به حُسنِ خُلق شود بین مردمان مَشهور کسی که بارِ لبـش ذکر ”یا حَسن” بشود ✌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باسلام قابل توجه همه ولایتمداران!!!! انتشار و پخش این کلیپ در شرایط کنونی، واجب است. لطفاً در رساندن آن به گروه ها و شبکه های اجتماعی، مضایقه نکنید.و کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
به قول شهیدی نوشته بود من فکر می کردم که ما یه عمری اسلام را حفظ کردیم ولی الان تازه فهمیدم این اسلام است که از ما محافظت کرده است... وحالا ما فکر می کنیم پشتیبان ولایت فقیه هستیم و این ما هستیم که او را یاری می کنیم ولی سخت در اشتباهیم این ظاهر امر است ما در واقع انجام وظیفه می کنیم در مقابل عظمت ولایت فقیه زمان که به لطف خدا ما را هادی راه است و با همت و دعای خیرش بلاها را از ما دور کرده است و از ما همچون فرزندان خود محافظت و نگهداری کرده است ... سلام و درود خدا بر چنین رهبر با کرامت و با فضیلت و با درایتی که خداوند آن را برای ما فرستاد تا زمین خدا بی حجت نماند و راه اولیا و انبیا را ادامه دهد و ما را از گمراهی و ذلالت برحذر دارد‌.. سلام خدا بر رهبر و امامان سید علی خامنه ای حفظه الله🌷🌷
میخندم و سلام می کنم. چندقدم به سمتم می آید و می پرسد: خوبـی عزیزم؟! مدجدیده؟! سعی می کنم ناراحتی ام را بروز ندهم -نه! مدنیست. تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟ چقدر خوب! کی به این نتیجه رسیدی؟ یحیی درآستانه دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چه می کند؟ الان باید سرکار باشد. لبخند می زند و جواب یلدا را میدهد: _ یه مدته به این نتیجه رسیدن! مطالعه داشتن. آذر پوزخند می زند و لبش را کج و کوله می کند _ نکنه مشاوره هم داشتن؟! طعنه زدنش تمامی ندارد!. یحیـی بااحترام جواب میدهد: یه سری سوال داشتن من جواب دادم. _ پس پسرم خیلی کمکت کرده! این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده! خودم راجمع و جور می کنم و جواب میدهم: بله؛ خیلی کمک کردن.. دستشون درد نکنه یحیی: اینجا باید قدردان اول خدا و آقا حسین علیه السلام باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشکر کنیم. یلدا: کدوم رفیق؟ یحیی: آ*و*ی*ن*ی جان! یلدا: آخی عزیزم! میگم سایه ش سنگین شدو همش کلش تو کتاب بودا. نگو خانوم پله هارو یکی یکی داشت بالا میرفت! هرچقدر از آذر بدم می آید، یلدا رادوست دارم!. آذر زن خوبی است اما امان اززبانش! ریز میخندم و می گویم: مرسی یلدا... بالا چیه. تازه شاید به زور به شماها برسم.. یحیـی باصدایـی آرام طوری که فقط من بشنوم میپراند: رسیدید. خیلی وقته رسیدید...