صحبتهای امام خمینی رحمت الله علیه با مردم عراق که در روزنامه های قدیم در دوران دفاع مقدس به چاپ رسیده است..
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶🔸 رهبرا حلال کنید ما را ... 🔸🔶
سخنان زیبا و دلنشین فرزند شهید زینعلی در محضر رهبر انقلاب
#امام_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای ✌
#فرزند_شهید🌷
#حجاب_فاطمی
#غیرت_علوی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
@Yad_shohada1398
📸 از اجرا شدن کامل حجاب ، کوتاه نخواهیم آمد ، چون ما برای اجرای همه قوانین اسلام از جمهوری اسلامی ایران حمایت کردیم نه برای اهداف شخصی
( از بیانات شیخ علیرضا احمدی دستجردی )
#⃣ #حجاب
#امام_زمان
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
@Yad_shohada1398
رزمندگان کمال آباد جرقویه علیا
🌼🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت_188
#رمان_عشق_من
مهم دل بیقرار من است. قراراست برای هم بتپند مگر نه؟ همه رفته اند؛ ازاولش هم انگار
نبودند. ماییم و خانه ی اصفهانیمان که قراراست شاهد عاشقانه هایمان باشد. شنل را
از روی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نوازشم می کند.
دستم را می گیرد و بالا می آورد. زیر لب میگوید: بچرخ!
همانطور که دستم رادردست گرفته مقابلش میچرخم. دستم را رها می کند. چندقدم
عقب میرود. کتش را درمی آورد و روی مب
می اندازد.
_ دوباره بچرخ!
خجالت زده لبم رابه دندان میگیرم و میچرخم.
_ خیلی تند نه! آروم تر.
یکبار دیگر و یکبار دیگر، تو انگار سیر نمیشوی.
_ یه باردیگه عزیزم.
نیم چرخی که میزنم یکدفعه میگوید: وایسا!
شوکه می ایستم. سمتم میآید. صدای نفسش را دریک قدمی می شنوم. همان دم تور بلندم کنار میرود و حرکت دستش راروی موهایم احساس می کنم.
_ خدا چقدر وقت گذاشته خانوم. چقدر حوصله!
شانه ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند.
_ میدونستی؟
_ -چیو؟
_ اینکه موی بلند دوست دارم.
میخندم. جوابی برای سوال لطیفت پیدا
نمی کنم
_ میدونی؟!
_ چیو؟
_ خیلی شبیه منه؟
_ کی؟
_ خدا!
گیج نگاهت می کنم
#قسمت_189
#رمان_عشق_من
_ چرا؟
_ حتما عاشقت شده که اینقد واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته.
باناباوری به لبهایش خیره میشوم. این حرفها را تو میزنی؟ یحیی؟!
دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
_ یه قول بده!
_دوتا میدم!
_ مراقبش باشی.
_مراقب چی؟!
_ مراقب محیای من.
گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است.
_ چشم
_ یحیی بمیره برای چشم گفتنت.
-ا! خدانکنه.
_ منم یه قول میدم! مراقب اینا می مونم.
دستهایم رامیگیرد و روی چشمانش میگذارد!
اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکویم برای خدایی؟
لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس و
زندگی ام بندشود به بودنت. ای همه بود و نبود من. بودنت راسپاس!
لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می آیند. آرام قدم
برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی
صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر
گذشته. نتوانسته بودم نهار بخورم. دل آشوبه کلافه ام کرده. حتم دارم از استرس و
نگرانی است. یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل
می کنم! حالم بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد!
همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک چشم به چند لیموی خوش رنگ
#قسمت_190
#رمان_عشق_من
به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمیدارم و قاچ می کنمشان. آب دهان زیر زبانم
جمع میشود. هرکدامشان را بة چهار قسمت تقسیم می کنم. یک قسمت را برمیدارم و بین
دندانم میگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را
می بندم و ازطعم ترش و تیزش به خود
میلرزم. سعی دارم دل آشوبه ام را با اینها خوب کنم...مادرم همیشه می گفت: حالت
تهوع که داری یک تکه لواشک یا چندقاشق آب لیمو بخور.
خوب یادم است که هربار به
نسخه اش عمل کردم تا دوساعت دردستشویی عق میزدم! امیدوارم این بار آنطور نشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر
دستم نبض میگیرد و دلم را آرام می کند. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی
دیگر از لیمو را در دهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را
روی میز میگذارم و بادست راست جلوی دهانم را میگیرم. چیزی از شکمم تا دم گلویم
بالا می آید. اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند آب دهانم را قورت میدهم.
کاررا به تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تکرار می کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.
اما یک دفعه آن چیز به دهانم میجهد. به سمت دستشویی میدوم و سرم را در
روشویی اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم...آنقدر که
چشمانم ازاشک پرمیشود. دستهایم میلرزند...حس می کنم هر لحظه ممکن است
هرچه دردرونم است، بیرون بریزد. هر بار که عق میزنم...ازتجسمش بعدی هم
می آید...ازدهانم چیزی جز آب سفید بیرون نمی آید...چم شده؟! شیرآب را باز می کنم.
دستم را زیر آب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش! دهانم را خالی می کنم و
صاف می ایستم.. درآینه به خودم نگاه
می کنم... زیر چشمانم کبود و رگه های خون
از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم
چندشم میشود... صدای عق زدنم در گوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع
کرده ام و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید:
حیف نیست اینهارا بین گیره و هزار مدل بافت خفه کنی؟!. باید باز باشن تا هر وقت
دلت آب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد. دلم ضعف
میرود