eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
563 دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
(۱) بعد از اینکه من و شهید عبدالحمید حیدری و محمدعلی فصیحی به اتفاق دیگر رزمندگان اسلام به خط مقدم جنگ که در کارخانه نمک کشور عراق بود رفته بودیم. در اون عملیات هر سه ی ما مجروح شدیم و ما را از هم جدا کردند. یه بهداری در مقر نیروهای خودی در خاک عراق داشتیم که من و همون اول به اون بهداری بردند تا زخمهایم را مداوا کنند و شب مرا همراه دیگر مجروحان آوردند کنار اسکله تا به عقبه جنگ برگردیم؛ کنار اسکله با اینکه موج انفجار در میدان جنگ من و گرفته بود و کمی ضعف اعصاب داشتم اما یه سری از بچه ها رو می شناختم. تعدادیشون همشهریامون بودند که بچه های کمال آباد بودند که همجوار روستای دستجرد می باشد. اومدند از جلوی من رد بشند صداشون زدم و پرسیدم: چه خبر از بچه ها؟ گفتند: ما یه نیم ساعت پیش محمدعلی رو فرستادیم عقب؛ گفتم: عبدالحمید چی؟ گفتند: عبدالحمید همون اول که مجروح شد رفته عقب هنوز نیومده؛ بعد من و همراه مجروحین گذاشتند توی قایق تا به بیمارستانهای ایران منتقل کنند. رسیدیم اَبررود و سوار آمبولانس شدیم و ما رو مستقیم آوردند اهواز؛ فقط من یادم نمیره تو آمبولانس خیلی باهامون بد رفتاری شد. درب آمبولانس باز بود چون لباسهامون زیر نمک بود و سفید بود هر کسی میومد طرف ما کمک کنه می گفتند: دست به اینا نزنید که اینا شیمیایی شدند!! حالا خدا رحم کرده بود که ما در خط مقدم جنگ با اون موج انفجارها که میرفتیم تو هوا و می خوردیم روی زمین اگر آب و نمک نبود استخوانهای ما متلاشی می شد. و با این ترس از شیمیایی شدن نیروهای امداد چطور باید دردای زیادتری رو تحمل می کردیم تا به اینا ثابت بشه ما شیمیایی نیستیم کلی زمان برد. بالاخره با اصرار ما قبول کردند اینا نمکه بر سر و صورت ما نشسته نه شیمیایی!! بعد دو سه نفری حاضر شدند بیاند کمکمون کنند من یادمه جیب جلوی بادگیرم پر از نمک شده بود یکیشون می گفت: این نمکا رو با خودت یادگاری ببر خونتون؛ من چون از ناحیه بازو تیر خورده بودم دکترا آستین لباسامو پاره کرده بودند و بخاطر اینکه در کارخانه نمک زخمی شده بودیم آب و نمک اونجا خودش یه مسکن برای تسکین دردهامون بود. شهید عبدالحمید رو هم بعدا آوردند و ما رو تقسیم کردند. من و به بیمارستانی در اراک فرستادند ؛ محمد علی فصیحی و شهید عبدالحمید حیدری و به اصفهان فرستادند؛ من در اراک یه هفته ای بستری شدم. ما در عملیات دریاچه نمک ۳۲۰ نفر رزمنده رفتیم ۳۰۰ نفر شهید شدند و ۱۹ نفر مجروح شدند و فقط یک رزمنده سالم برگشته بود. برادرم مرحوم اصغرحیدری بعد از عملیات رفته بود پرس و جو کرده بود بهش گفته بودند اینا همشون تو عملیات شهید شدند. در حالیکه من در بیمارستان ولی العصر"عج الله تعالی فرجه شریف" اراک بستری بودم. اونجا لباسهام که خونی و پاره و نمکی بود عوض کردم بعد دیدم کف پاهام نمک چسبیده و راه که میرم دردم میومد. رفتم به یه پرستار گفتم: ببخشید خانم پرستار آب گرم کجاست من برم پاهامو آب بزنم زیر نمکه؟ اون پرستار متاسفانه دل پُری از جاهای دیگه داشت در عوض جواب دادن کلی داد و بیداد سر من گذاشت و گفت: به من چه!! چی میخاین از جون ما !! خسته شدیم از دست شماها!! من که با تعجب گوش به حرفاش می دادم یه دفعه اعصابم بهم ریخت و جوابشو دادم. آخه ما رزمنده ها که جونمون بی ارزشه کف دستمون بود و در جبهه می جنگیدیم از یه هوای صاف و نورانی میامدیم به شهرها چیزایی رو میدیدم که نفس کشیدن برامون سخت میشد و نمی تونستیم در یک هوای آلوده به گناه، نفس بکشیم. آسمون جبهه به زمینش چسبیده بود و گویی در عرش خدا بودی ولی در شهرها این معنویتها وجود نداشت و روح ما تحت فشار بود. ما به هوای جبهه ها انس گرفته بودیم. بچه های جبهه بخشنده و با گذشت و مهربون و دلسوز بودند. مثلا در موقعیتهای اضطراری حتی ماسک یا قمقمه ی آبی که همراهشون بود می بخشیدند به کسی که نداشت. ولی تو شهر خیلیا بخاطر مال دنیا به جون هم‌ میافتادند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
(۲) بعداز دعوایی که بین من و اون پرستار در بیمارستان اراک پیش اومد. بعدش آمد معذرت خواهی کرد و رفت. منم یه هفته ای تو بیمارستان بودم تا دکتر آمد گفتم: کی مرخصم می کنید؟ گفت: همین الانم می تونی بری؛ گفتم پس امضاء کنید تا برم. اومدم اراک و یه بلیط برای اصفهان تهیه کردم تا پیش خانوادم برگردم.‌ شب رسیدیم اصفهان رفتم منزل برادرم خوابیدم و صبح به برادرم گفتم: من و ببرید گاراژ تا برم دستجرد؛ رفتم گاراژ گفتند: ماشین یکی دو ساعته دیگه حرکت می کنه. رفتم در مغازه یکی از اقوام بنام حاج رضا خان نشستم. اونجا دیدم مرحوم برادرم اصغر که با دوتا از همشهریامون بنام (محمد حسین قاسم و حسین محمد حاج عباس) تازه از جبهه اومده بودن و باهم داشتند قرار میزاشتند اگر رفتیم دستجرد از ما پرسیدند اینا چی شدند؟ یعنی(من و محمد علی و عبدالحمید) و می گفتند؛ چی به خانواده هاشون بگیم چون تو جبهه بهشون گفته بودند ما شهید شدیم؛ و داشتند مثلا فکراشونو روی هم میزاشتند به خانواده هامون چی بگند. بعد تصمیم گرفتند که رفتند روستا بگند ما مفقود شدیم و برمی گردیم. و هر سه نفری تقسیم بشند هر نفر به یه خانواده خبر بدند. منکه تو مغازه حاج رضا خان نشسته بودم اوناهم بی خبر پشت درب مغازه داشتند حرف میزدند و منم حرفاشونو می شنیدم رفتم بیرون مغازه یهو بنده خداها تا من و دیدند جا خوردند. و متوجه شدند که من دستم مجروح شده و به گردنم آوریزون بود. ازم پرسیدند: تو اینجا چکار می کنی؟!! گفتم: ناراحت نباشید ما سه نفر هر سه نفرمون برگشتیم فقط مجروح شدیم. حالا کجای ایران باشند نمیدونم. گفتند: اینجور به ما گفتند که همه ی گردانتون شهید شدید!! گفتم: نه این خبرا هم نبوده؛ بیشتریا شهید شدند اما چند نفری هم زنده برگشتند. حالا مصلحت خدا چی بوده که ما جون در بردیم خدا میدونه.!! کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398