حفظ آثار شهدای دستجرد
#نحوه_شهادت
#شهیدمهدی_فصیحی
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
قبل از عملیات با آقا مهدی که در تعاون خدمت می کرد همدیگر را دیدیم و گفت: ما در عملیات بدر شرکت می کنیم. من امدادگر بودم به تمام قسمتهای مختلف جبهه رفت و آمد داشتم تا به مجروحین کمک کنم. در عملیات بدر قبل از شهادت آقا مهدی مجدد همدیگر را دیدیم. پرسیدم چه خبر؟ گفت: دشمن خیلی با خودش تجهیزات آورده است. به خط دشمن که نگاه
می کردیم مثلا در مقابل سی نفر از رزمندگان اسلام سیصد نفر عراقی بودند و جنگ سختی در گرفته بود. در عملیات بدر پشت سر ما همه جا آب بود و خشکی هم نداشتیم. بخاطر همین امداد رسانی هم کار دشواری بود. به شهید مهدی فصیحی گفتم: مهدی من بروم انگشت دست یک رزمنده که قطع شده را ببندم و بر گردم. رفتم بغیر از آن مجروح به یک مجروح دیگر هم رسیدگی کردم و برگشتم. زمانی که برگشتم با صحنه ی شهادت آقا مهدی روبرو شدم؛ آقا مهدی بر اثر اثابت ترکش به فک و گردن به شهادت رسیده بود. جنگ به اوج خودش رسیده بود و مجروحین را با قایق ها به عقب می بردند تا از مهلکه جنگ دور کنند و فرماندهان دستور داده بودند فقط مجروحین را به عقب ببرند و با شهدا کار نداشته باشند. من رفتم کنار یک قایق ایستادم و به قایقران گفتم: ببین این شهید فامیل ماهست من باید پیکر این شهید را عقب بفرستم. گفت: نمی شود. گفتم: ببین من هر طور شده باید پیکر این شهید و بفرستم. گفت: ببین کف قایق را تخته گذاشتیم تا صاف شود که مجروحین بدحال را بتوانیم بخوابانیم حالا بگو چکار کنیم؟ گفتم: چندتا از آن تخته ها را بردارید تا شهید و کف قایق بخوابانیم بعد دوباره تخته ها را سر جای خودش می گذاریم تا مجروحین را سوار کنید. قایقران سریع تخته ها را برداشت و من هم شهید را که در آب و گل افتاده بود بدنش پر از خون بود بلند کردم تا کنار قایق ببرم ولی خیلی وزنش سنگین شده بود به سختی پیکر شهید را بلند کردیم و کف قایق خواباندیم و بعد تخته ها را سر جایش گذاشتیم. بعد من رفتم خط که گفتند جلو نروید و بر گردید که دشمن خط را اشغال کرده است. منطقه عملیاتی ما در جاده خندق نزدیک العماره در هور العظیم در عراق بودیم. خلاصه پیکر شهید مهدی فصیحی به اصفهان فرستاده شده بود و قسمت نشد تا در تشییع و خاک سپاری پیکرش شرکت کنم و من یک هفته بعد به مرخصی رفتم و فقط توانستم برای عرض تبریک و تسلیت به مادر شهید به منزلشان بروم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شهیدمهدی_فصیحی
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
ما با شهید مهدی فصیحی فامیل بودیم؛ مادرش دختر عموی ما بود و پدرش پسر عمه ی مادرم بود. شهید مهدی فصیحی خیلی با اخلاق بود هر موقعه بهم می رسیدیم می خندیدیم. زمانی که من و آقا مهدی در جبهه بودیم ایشان سرباز وظیفه بود. ما یه مدتی در جبهه بودیم و بعد آقا مهدی به جبهه اعزام شد و خبر نداشت که قراره در کدام منطقه مستقر شوند وقتی آمد و ما را در مقر لشکر امام حسین علیه السلام دید خیلی خوشحال شد و گفت: اینجا کجاست؟ گفتم: اینجا خیلی خوبه و اینجا بمون کلی از بچه دستجردیا هم اینجا هستند و برای همین اینجا احساس غریبی نمی کنی همه خودی هستند. و بد نمی گذرد. قسمت بود آقا مهدی همانجا پیش ما بماند. و هر وقت فرصت می شد همدیگرا می دیدیم و از احوال همدیگر خبردار می شدیم.
#نور_بالا_میزنی
یک روز شهید مهدی فصیحی به دیدنم آمد و یک نگاه به من انداخت و گفت: مهدی چقدر نورانی شدی؛ نور بالامیزنی!! اینقدر نورانی شدی شهید می شوی؛ گفت: تو فامیل ماهستی اگر شهید شدی چه چلو مرغی بخوریم. گفتم: اگر تو شهید شدی چکار کنیم؟ گفت: تو هم چلو مرغ بخور اگر من شهیدشدم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دستگاه_بیسیم
#شهیدمحمدعلی_هاشمپور
#راوی_جانبازگرامی
#مهدی_حیدری
محمدعلی در خط مقدم جنگ بیسیمچی بود و همیشه دنبال فرماندشون بود. گاهی که جنگ آرامتر بود و میامد مقر استراحت کند بیسیمیش را در سنگر می گذاشت تا به کارهای شخصی اش برسد. ماهم همچین موقعهایی شیطنتمون گل می کرد تا چشم محمدعلی و فرماندشو دور میدیدیم می رفتیم سر وقت بیسیمشون و فرکانس بیسیم و عوض می کردیم تا به خط عراقیها وصل بشه بعد شروع می کردیم با زبون محلی بهشون بد و بیراه گفتن و اوناهم به زبون عربی برا خودشون حرف می زدند. نه ما زبون اونا رو می فهمیدیم نه اونا زبون محلی ما رو میفهمیدید.
آخه عراقیا فکر می کردند ما رمزی داریم حرف میزنیم یادداشت می کردند تا بعدا رمز گشایی کنند. ولی از همه جا بی خبر نمیدونستند تا آخر عمرشون نمی تونند رمز گشایی کنند تازه اگرم می فهمیدند به ضررشون بود چون هر چه
بد و بیراه بود بارشون کرده بودیم. وقتی حسابی حال عراقیا رو می گرفتیم بیسیم و میزاشتیم سر جای خودش و کلی هم با بچه ها از دست لکنت زبان عراقیها که گیج و سر در گم شده بودند می خندیدیم و روحیه می گرفتیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#چای_گلی
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
قبل عملیات خیبر بود. خیلی از بچه دستجردیا تو جبهه بودند. در بین اون جمع فقط حسن حیدری پسر(حاج میرزا عباس) مجروح شد. اونجا زیاد کسی چایی درست نمی کرد. یه شب ما یه کتری داشتیم با اون چایی درست کردیم. یکم چایی خشک با کشمش و عسل تو کولمون همراه داشتیم. با بچه ها دور هم جمع شدیم و کتری رو پر از آب کردیم و روی آتیش گذاشتیم. آب کتری که جوش اومد چایی خشکا رو ریختیم داخل آب جوش تا دم بکشه؛ ولی از اونجایی که کتری در نداشت به فکرمون رسید یک تیکه مقوا پیدا کنیم بزاریم روی کتری؛ بعد دیدم داره باد میزنه و اون تکه مقوا رو جابجا می کنه یه کلوخ هم از روی زمین برداشتیم و گذاشتیم روی مقوا که باد نندازه؛ بیابون اونشب خیلی تاریک بود. ولی چای تو اون فضا دور همی خیلی می چسبید. جای همه ی دوستان خالی چایی که آماده شد دور همی یه چایی صحرایی خوردیم و مجدد مقوا رو با همون کلوخ گذاشتیم روی کتری؛ تا گرد و خاک هوا داخل کتری نره؛ از دور توی تاریکی یه پیرمرد رزمنده اومد طرف ما و گفت: شما مثه اینکه چایی دارید؟ ما هم گفتیم: بله بفرمایید؛ یه لیوان چایی ریختیم به اون پیرمرد دادیم تا بخوره؛ یهو دیدیم شروع کرد به غُر زدن که آخ آخ آخ
شما مگه ستون پنجم دشمنید؛ می خواستید من و بکشید!؟! این چه چایی بود دادید بخورم؟!! گفتیم: حاجی مگه چی شده؟ گفت: این چائیه یا گل و لای زمینه؟! با شنیدن این جمله تازه یادمون افتاد که ای داد و بیداد اون مقوا و کلوخ که روی کتری گذاشتیم با بخار آب جوش وا رفته افتاده داخل کتری چای و مخلوط شده و ما چون آسمون تاریک بود نفهمیدیم چایی با گل یکی شده؛ دادیم به اون بنده خدا بخوره؛ کلی شرمنده شدیم ولی الحمدلله بخیر گذشت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#طنز_جبهه
#مو_فرفری
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
یه پسر جوونی تو مقر ما بود خیلی پررو و بد دهن بود و مُدام به من و همرزمم علی هاشمپور حرفای ناجور میزد. علی هم عصبانی میشد و باهاش درگیر می شد و
کار به کتک کاری می رسید. یبار به علی گفتم: علی کتک که فایده نداره میخای یه کاری کنم که دیگه جرات نکنه حرف بی ربطی بزنه!!؟ علی گفت: چی تو فکرته؟ گفتم: ایندفعه اگر اومد اذیت کرد تو سرشو سفت بگیر زیر بغلت و نزار تکون بخوره تا بگم؛ اون پسر جوون تو اون گرمای جنوب موهای فرفری و بلندی داشت. منم یه قیچی تیزی داشتم فردای اون روز مجدد اومد و شروع کرد حرفای ناجور زدن؛ علی هم اینبار بجای کتک کاری سرشو زیر بغلش گذاشت و منم با قیچی افتادم به جون موهای فرفریش و حسابی زیر خجالتش در اومدیم و موهاشو چنان مدل به مدل زدم و کلکلی کردم که دیگه جرات نکنه بد دهنی کنه؛ وقتی موهاشو کوتاه کردیم گذاشتیم بره؛ بعد رفته بود سر آئینه دیده بود خیلی ضایع است تو مقر با این سرو مو راه بره؛ و اونجا آرایشگاه و ماشین نبود که موهاشو درست کنه بخاطر همین مجبور شده بود یه کلاه بافتنی پیدا کنه و روی سرش بزاره؛ و چون هوا گرم بود هر کس میدیدش بهش میگفت: مگه دیوونه شدی!!؟ دیوونه چرا تو گرما بافتنی سرت گذاشتی!!؛ از اون به بعد دیگه به ما حرف زشت نزد و هر وقت ما رو می دید می گفت: با شما نمیشه طرف شد بد بلایی به سرم آوردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خدمت_سربازی
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
من به لطف خدا هفت مرتبه به جبهه اعزام شدم؛ و یبار که جبهه بودم. رفتم به تعاون یه
سر بزنم دیدم یه سری بچه ها که تازه بار اولشون بود اومده بودند جبهه اعصابشون خورد بود و حال خوبی نداشتند و داشتند گریه
می کردند. و می خواستند بخوابند بخاطر همین جا نبود من اونجا بمونم اومدم بیرون که از دور دیدیم یه نفر داره میاد که خیلی شکل عباس پسر خالمه؛ ولی از شدت حرارت گرما چشم آدم دو دو میزد و چهره رو از دور نمی شد درست تشخیص داد. آروم آروم که نزدیک شد دیدیم بله درسته؛ خودشه؛ عباس آقا پسر خالمه!! دوتایی با تعجب بهم نگاه کردیم و از هم پرسیدیم پسر خاله تو اینجا چکار می کنی؟! و همینطور که با هم دست و روبوسی می دادیم؛ من گفتم: اینجا خودش دستجرده همه ی بچه دستجردیا که به جبهه میاند اینجا هستند. گفتم: تو هم اینجا بمون اینجا از همه جا خوشتر هست. حتی خوشتر از خود دستجرده؛ دستجرد میریم هیچکس نیست همه ی بچه ها اینجا هستند. عباس آقا با چند تا از بچه های دستجرد موقعه سربازیشون بود که به جبهه اعزام شده بودند. یادمه شهیدان حسین فصیحی فرزند حسن و یدالله احمدی هم در گروه جدید با پسر خالم باهم بودند. اینا چون تازه از راه رسیده بودند هنوز به محیط آشنا نبودند و غریب بودند بخاطر همین من و که بعنوان یه آشنا دیده بودند کلی خوشحال شده بودند. با خودم بردمشون آسایشگاهمون تا استراحت کنند و بعد هم فرستادندشون گردان
یا زهرا "علیهم السلام" و از هم جدا شدیم. اما گاهی که وقت می کردیم بهم دیگه سر می زدیم و دیدار تازه می کردیم. عباس پسر خالم خیلی دستجرد و دوست داشت و همین طور به جمع آوری عکس خیلی علاقمند بود کلی عکس جمع کرده بود ولی نمی دونم اون عکسا رو چکار کرد. یادمه قبل از شهادتش عاشق شده بود و می خواست بره خواستگاری که روزیش نشد و قبل از پایان دوسال خدمت سربازیش در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. و ما هم از خوردن شیرینی عروسیش محروم شدیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شهیدمهدی_فصیحی
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
ما با شهید مهدی فصیحی فامیل بودیم؛ مادرش دختر عموی ما بود و پدرش پسر عمه ی مادرم بود. شهید مهدی فصیحی خیلی با اخلاق بود هر موقعه بهم می رسیدیم می خندیدیم. زمانی که من و آقا مهدی در جبهه بودیم ایشان سرباز وظیفه بود. ما یه مدتی در جبهه بودیم و بعد آقا مهدی به جبهه اعزام شد و خبر نداشت که قراره در کدام منطقه مستقر شوند وقتی آمد و ما را در مقر لشکر امام حسین علیه السلام دید خیلی خوشحال شد و گفت: اینجا کجاست؟ گفتم: اینجا خیلی خوبه و اینجا بمون کلی از بچه دستجردیا هم اینجا هستند و برای همین اینجا احساس غریبی نمی کنی همه خودی هستند. و بد نمی گذرد. قسمت بود آقا مهدی همانجا پیش ما بماند. و هر وقت فرصت می شد همدیگرا می دیدیم و از احوال همدیگر خبردار می شدیم.
#نور_بالا_میزنی
یک روز شهید مهدی فصیحی به دیدنم آمد و یک نگاه به من انداخت و گفت: مهدی چقدر نورانی شدی؛ نور بالامیزنی!! اینقدر نورانی شدی شهید می شوی؛ گفت: تو فامیل ماهستی اگر شهید شدی چه چلو مرغی بخوریم. گفتم: اگر تو شهید شدی چکار کنیم؟ گفت: تو هم چلو مرغ بخور اگر من شهیدشدم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#بیمارستان_اراک (۱)
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
بعد از اینکه من و شهید عبدالحمید حیدری و محمدعلی فصیحی به اتفاق دیگر رزمندگان اسلام به خط مقدم جنگ که در کارخانه نمک کشور عراق بود رفته بودیم. در اون عملیات هر سه ی ما مجروح شدیم و ما را از هم جدا کردند. یه بهداری در مقر نیروهای خودی در خاک عراق داشتیم که من و همون اول به اون بهداری بردند تا زخمهایم را مداوا کنند و شب مرا همراه دیگر مجروحان آوردند کنار اسکله تا به عقبه جنگ برگردیم؛ کنار اسکله با اینکه موج انفجار در میدان جنگ من و گرفته بود و کمی ضعف اعصاب داشتم اما یه سری از بچه ها رو می شناختم. تعدادیشون همشهریامون بودند که بچه های کمال آباد بودند که همجوار روستای دستجرد می باشد. اومدند از جلوی من رد بشند صداشون زدم و پرسیدم: چه خبر از بچه ها؟ گفتند: ما یه نیم ساعت پیش محمدعلی رو فرستادیم عقب؛ گفتم: عبدالحمید چی؟ گفتند: عبدالحمید همون اول که مجروح شد رفته عقب هنوز نیومده؛ بعد من و همراه مجروحین گذاشتند توی قایق تا به بیمارستانهای ایران منتقل کنند. رسیدیم اَبررود
و سوار آمبولانس شدیم و ما رو مستقیم آوردند اهواز؛ فقط من یادم نمیره تو آمبولانس خیلی باهامون بد رفتاری شد. درب آمبولانس باز بود چون لباسهامون زیر نمک بود و سفید بود هر کسی میومد طرف ما کمک کنه می گفتند: دست به اینا نزنید که اینا شیمیایی شدند!! حالا خدا رحم کرده بود که ما در خط مقدم جنگ با اون موج انفجارها که میرفتیم تو هوا و می خوردیم روی زمین اگر آب و نمک نبود استخوانهای ما متلاشی می شد. و با این ترس از شیمیایی شدن نیروهای امداد چطور باید دردای زیادتری رو تحمل می کردیم تا به اینا ثابت بشه ما شیمیایی نیستیم کلی زمان برد. بالاخره با اصرار ما قبول کردند اینا نمکه بر سر و صورت ما نشسته نه شیمیایی!! بعد دو سه نفری حاضر شدند بیاند کمکمون کنند من یادمه جیب جلوی بادگیرم پر از نمک شده بود یکیشون می گفت: این نمکا رو با خودت یادگاری ببر خونتون؛ من چون از ناحیه بازو تیر خورده بودم دکترا آستین لباسامو پاره کرده بودند و بخاطر اینکه در کارخانه نمک زخمی شده بودیم آب و نمک اونجا خودش یه مسکن برای تسکین دردهامون بود. شهید عبدالحمید
رو هم بعدا آوردند و ما رو تقسیم کردند. من و به بیمارستانی در اراک فرستادند ؛ محمد علی فصیحی و شهید عبدالحمید حیدری و به اصفهان فرستادند؛ من در اراک یه هفته ای بستری شدم. ما در عملیات دریاچه نمک ۳۲۰ نفر رزمنده رفتیم ۳۰۰ نفر شهید شدند و ۱۹ نفر مجروح شدند و فقط یک رزمنده سالم برگشته بود. برادرم مرحوم اصغرحیدری بعد از عملیات رفته بود پرس و جو کرده بود بهش گفته بودند اینا همشون تو عملیات شهید شدند. در حالیکه من در بیمارستان ولی العصر"عج الله تعالی فرجه شریف" اراک بستری بودم. اونجا لباسهام که خونی و پاره و نمکی بود عوض کردم بعد دیدم کف پاهام نمک چسبیده و راه که میرم دردم میومد. رفتم به یه پرستار گفتم: ببخشید خانم پرستار آب گرم کجاست من برم پاهامو آب بزنم زیر نمکه؟ اون پرستار متاسفانه دل پُری از جاهای دیگه داشت در عوض جواب دادن کلی داد و بیداد سر من گذاشت و گفت: به من چه!! چی میخاین از جون ما !! خسته شدیم از دست شماها!! من که با تعجب گوش به حرفاش می دادم یه دفعه اعصابم بهم ریخت و جوابشو دادم. آخه ما رزمنده ها که جونمون بی ارزشه کف دستمون بود و در جبهه می جنگیدیم از یه هوای صاف و نورانی میامدیم به شهرها چیزایی رو میدیدم که نفس کشیدن برامون سخت میشد و نمی تونستیم در یک هوای آلوده به گناه، نفس بکشیم. آسمون جبهه به زمینش چسبیده بود و گویی در عرش خدا بودی ولی در شهرها این معنویتها وجود نداشت و روح ما تحت فشار بود. ما به هوای جبهه ها انس گرفته بودیم. بچه های جبهه بخشنده و با گذشت و مهربون و دلسوز بودند. مثلا در موقعیتهای اضطراری حتی ماسک یا قمقمه ی آبی که همراهشون بود می بخشیدند به کسی که نداشت. ولی تو شهر خیلیا بخاطر مال دنیا به جون هم میافتادند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بیمارستان_اراک (۲)
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
بعداز دعوایی که بین من و اون پرستار در بیمارستان اراک پیش اومد. بعدش آمد معذرت خواهی کرد و رفت. منم یه هفته ای تو بیمارستان بودم تا دکتر آمد گفتم: کی مرخصم می کنید؟ گفت: همین الانم می تونی بری؛ گفتم پس امضاء کنید تا برم. اومدم اراک و یه بلیط برای اصفهان تهیه کردم تا پیش خانوادم برگردم. شب رسیدیم اصفهان رفتم منزل برادرم خوابیدم و صبح به برادرم گفتم: من و ببرید گاراژ تا برم دستجرد؛ رفتم گاراژ گفتند: ماشین یکی دو ساعته دیگه حرکت می کنه. رفتم در مغازه یکی از اقوام بنام حاج رضا خان نشستم. اونجا دیدم مرحوم برادرم اصغر که با دوتا از همشهریامون بنام (محمد حسین قاسم و حسین محمد حاج عباس) تازه از جبهه اومده بودن و باهم داشتند قرار میزاشتند اگر رفتیم دستجرد از ما پرسیدند اینا چی شدند؟ یعنی(من و محمد علی و عبدالحمید) و می گفتند؛ چی به خانواده هاشون بگیم چون تو جبهه بهشون گفته بودند ما شهید شدیم؛ و داشتند مثلا فکراشونو روی هم میزاشتند به خانواده هامون چی بگند. بعد تصمیم گرفتند که رفتند روستا بگند ما مفقود شدیم و برمی گردیم. و هر سه نفری تقسیم بشند هر نفر به یه خانواده خبر بدند. منکه تو مغازه حاج رضا خان نشسته بودم اوناهم بی خبر پشت درب مغازه داشتند حرف میزدند و منم حرفاشونو می شنیدم رفتم بیرون مغازه یهو بنده خداها تا من و دیدند جا خوردند. و متوجه شدند که من دستم مجروح شده و به گردنم آوریزون بود. ازم پرسیدند: تو اینجا چکار می کنی؟!! گفتم: ناراحت نباشید ما سه نفر هر سه نفرمون برگشتیم فقط مجروح شدیم. حالا کجای ایران باشند نمیدونم. گفتند: اینجور به ما گفتند که همه ی گردانتون شهید شدید!! گفتم: نه این خبرا هم نبوده؛ بیشتریا شهید شدند اما چند نفری هم زنده برگشتند. حالا مصلحت خدا چی بوده که ما
جون در بردیم خدا میدونه.!!
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#چای_گلی
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
قبل عملیات خیبر بود. خیلی از بچه دستجردیا تو جبهه بودند. در بین اون جمع فقط حسن حیدری پسر(حاج میرزا عباس) مجروح شد. اونجا زیاد کسی چایی درست نمی کرد. یه شب ما یه کتری داشتیم با اون چایی درست کردیم. یکم چایی خشک با کشمش و عسل تو کولمون همراه داشتیم. با بچه ها دور هم جمع شدیم و
کتری رو پر از آب کردیم و روی آتیش گذاشتیم. آب کتری که جوش اومد چایی خشکا رو ریختیم داخل آب جوش تا دم بکشه؛ ولی از اونجایی که کتری در نداشت به فکرمون رسید یک تیکه مقوا پیدا کنیم بزاریم روی کتری؛ بعد دیدم داره باد میزنه و اون تکه مقوا رو جابجا
می کنه یه کلوخ هم از روی زمین برداشتیم و گذاشتیم روی مقوا که باد نندازه؛ بیابون اونشب خیلی تاریک بود. ولی چای تو اون فضا دور همی خیلی می چسبید. جای همه ی دوستان خالی چایی که آماده شد دور همی یه چایی صحرایی خوردیم و مجدد مقوا رو با همون کلوخ گذاشتیم روی کتری؛ تا گرد و خاک هوا داخل کتری نره؛ از دور توی تاریکی یه پیرمرد رزمنده اومد طرف ما و گفت: شما مثه اینکه چایی دارید؟ ما هم گفتیم: بله بفرمایید؛ یه لیوان چایی ریختیم به اون پیرمرد دادیم تا بخوره؛ یهو دیدیم شروع کرد به غُر زدن که آخ آخ آخ
شما مگه ستون پنجم دشمنید؛ می خواستید من و بکشید!؟! این چه چایی بود دادید بخورم؟!! گفتیم: حاجی مگه چی شده؟ گفت: این چائیه یا گل و لای زمینه؟! با شنیدن این جمله تازه یادمون افتاد که ای داد و بیداد اون مقوا و کلوخ که روی کتری گذاشتیم با بخار آب جوش وا رفته افتاده داخل کتری چای و مخلوط شده و ما چون آسمون تاریک بود نفهمیدیم چایی با گل یکی شده؛ دادیم به اون بنده خدا بخوره؛ کلی شرمنده شدیم ولی الحمدلله بخیر گذشت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عکس_یادگاری
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
زمان دفاع مقدس ما تو لشکر امام حسین "علیه السلام" خدمت می کردیم که مقر ما در شهرک دارخوئین بود. یه روز یه حلقه فلیم دوربین عکاسی خریده بودم و داشتم
عکس یادگاری می انداختم. رفتم قسمت تدارکات تا با شهید محمدعلی هاشمپور هم عکس یادگاری بندازم دیدم آستیناشو بالا زده و یه تشت هم روبروشه و داشت لباسهاشو می شست. صداش زدم گفتم: محمدعلی بیا باهم عکس بندازیم؛ گفت: فعلا که دارم لباس می شویم صبر کن تا کارم تموم بشه؛ گفتم: بزار کنار بیا تا یه عکس بندازیم من برم بعد برو به کارت برس؛ همینطور که آستینش بالا زده بود اومد کنارم ایستاد و یکی از بچه ها زحمت کشید از ما دوتا یه عکس یادگاری انداخت که الان این عکس خیلی برام با ارزشه و از شهید محمدعلی هم یاد می کنم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شب_زنده_داران
#راوی_جانباز_گرامی
#مهدی_حیدری
قبل از عملیات بدر بود. من با چندتا از همرزمامم در یک چادر می خوابیدیم. یکی از بچه ها شب که می شد زود می خوابید که نصف شب بتونه بیدار بشه نماز شب بخونه. بچه ها که خوابشون سنگین بود می دونستند ایشون برا نماز شب بیدار میشه ازش خواسته بودند که اونا رو هم بیدار کنه؛ اما اینم حرف گوش نمی داد و کسی رو بیدار نمی کرد. من به یکی از بچه گفتم: ببین تو که کنار این آقا می خوابی یه نخ پیدا کن وقتی خوابید یه سر نخ و به پای اون ببند و یه سر دیگه نخ و به دست یا پای خودت ببند که وقتی بیدار شد این نخ کشیده بشه بفهمی بیدار بشی؛ این بنده خدا هم رفته بند چکمه هاشو باز کرده بود و بهم گره زده بود و یه سرشو به شصت پای اون آقا بسته بود و یه سر دیگه ی اونو به پای خودش بسته بود. نصفه شب تو تاریکی زمانیکه همگی خواب بودیم یه دفعه دیدیم یه صدای وحشتناکی خواب همه رو پریشون کرد. بیدار شدیم دیدیم بله اون همرزممون که بند چکمشو به شصت پای طرف گره زده بود باعث میشه ایشون وقتی از خواب بلند میشه متوجه نشه و تو راه رفتن به پاش گیر کنه و از صورت روی بچه ها بیافته و همه از خواب بیدار شند. بعد از اون ماجرا بچه ها قسمش میدند که حتما برای نماز شب بچه هارو بیدار کنه تا دیگه از این اتفاقا نیافته.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398