✍ #نامه_ناتمام
( #خاطرهای_از_شهید_عظمت_الله_سلیمی)
🌷یک روز همگی نشسته بودیم و میگفتیم عظمت مدتی است که نامه نمینویسد، در حال صحبت بودیم که در زده شد و #پستچی نامه آورد، نامهای از طرف عظمت بود. با اشتیاق شروع به خواندن نامه کردیم اما هنوز نامه تمام نشده بود که #خبر_شهادتش به دستمان رسید.🌷
✍ #راوی: مادر شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید_مدافع_حرم_سید_میلاد_مصطفوی
بعد از شهادت آقا سید میلاد تو مسیری داشتم می اومدم صدای بوق ماشینی من رو به سمت اون ماشین متوجه کرد ، راننده به من اشاره کرد که نزدیک تر برم جلوتر رفتم سلام دادم
گفت بفرما بشین تو ماشین ، بعد رو کرد به من گفت شنیدم شما یکی ازصمیمی ترین #رفقای_سید بودی؟؟!!
گفتم چطور مگه ؟؟!!
تا این رو گفتم زد زیر گریه و گفت اهل یکی از روستاهای اطراف هستم ، من خیلی #آدم_فاسقی بودم هر گناهی که فکر کنید از بنده سر زده ، طعم همه نوع گناه رو زیر زبون احساس کردم تا اینکه سال گذشته با سید تو #خرید_و_فروش_محصولات آشنا شدم ، سیدمیلاد من رو از این رو به اون رو کرد ، دستم رو گرفت خیلی نصیحتم کرد کمکم کرد تا گناهام را کنار بگذارم تازه داشتم آدم می شدم که یه مدت از سید میلاد خبر نداشتم اومدم شهرش ببینم سید کجاست که #خبر_شهادتش رو شنیدم.
به من گفت خوش به حالت که با سید چند سال بیشتر رفیق بودی
فقط گریه می کرد و خودش رو #لعن و #نفرین می کرد...
✍ #راوی : دوست شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطره_ای_از_شهید
علی علاقه خاصی به فرزندانمان داشت. روزی که علی
عازم سوریه شد، پسرم شایان خیلی گریه می کرد. چند روز بعد با شادی به گلزار شهدای
کازرون رفتیم. از مقابل #قبور_شهدا که می گذشتیم، یکدفعه دخترم گفت: مامان! عکس
بابا را نگاه کن. هر چه که نگاه کردم، چیزی ندیدم. گفتم: دخترم اشتباه دیدی. وقتی
برگشتیم خانه، همان روز علی زنگ زد. پس از احوالپرسی، جریان امروز را برایش تعریف
کردم. علی خندید و گفت: دخترم درست گفته. جای بابایش در #گلزار_شهداست. دقیقاً بعد
از 10 روز #خبر_شهادتش را آوردند."
✍ #راوی:همسر شهید
🌷 #شهید_علی_جوکار🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398