#سروش_عالم_غیب
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#اصغر_فصیحی
بعضی روزها که تنها بودم مخصوصا غروبها جلوی در خونمون می نشستم و به امامزاده خیره می شدم و مدام فکر می کردم که پسرم چه جوری شهید شد ، آیا تنها بود یا کسی هم همراه پسرم بود ، دلم می گرفت که چرا خودم اونجا نبودم ، تا اینکه یک شب خواب دیدم یک جوان باسیمایی نورانی و خوش قامت بایک لباس سبز اجازه گرفت و داخل خونه شد وآروم به طرف پله ها ی کنار راهرو رفت واونجا نشست ، به من نگاه می کرد و لبخند میزد ،من سلام وتعارف کردم و بعد پرسیدم ای جوان تو از پسرم برام خبر آوردی ؟.. تو پسر منو میشناسی ؟.. آیا وقتی شهید شد تو اونو دیدی ؟.. جوان فقط لبخند میزد بعد روشو کرد به عکس اصغر و نگاهی کرد و گفت: مادر جان پسرت اونجا مهمان ماست ؛ من هم پسر شمارو می شناسم وهم وقتی شهید می شد سرش روی زانوهای من بود ؛ منم با ذوق وخوشحالی گفتم : سلام منو به پسرم برسوند واز اون جوان به خاطر اینکه خیال منو راحت کرده بود که پسرم لحظه ی شهادت تنها نبود تشکر کردم ، و وقتی ازش اسمش رو پرسیدم سری تکان داد و رفت ، فکر کنم اجازه نداشت خودش رو معرفی کنه ولی از اون به بعد آتش دل منو خاموش کرده بود ، پسرم لحظه ی شهادتش تنها نبود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398