#قسمت_۱۶
#رمان_عشق_من
خیابان می رود، سمتش می روم و صدایش می زنم: ببخشید آقا!
صورتش را به سمت من بر می گرداند و می ایستد، لبخند نیمه ای می زنم و می
پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار کجاس؟
به کیفش اشاره می کنم و ادامه می دهم: به خاطر کیفتون گفتم، شاید بدونید!
لبخند کجی میزند و جواب می دهد: بله! منم همون جا میرم، می تونیم باهم بریم!
تشکر می کنم و باهم از خیابان عبور می کنیم.
عینک پلیس روی چهره ی هفت و استخوانی اش خیلی جذاب است. پیراهن مردانه ی
سورمه ای و شلوار کتان مشکی اش خبر از خوش سلیقه بودنش می دهد.
زیر چشمی نگاه و باهر قدمش حرکت می کنم. آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده. به ساعت صفحه گرد و براقش خیره می شوم،
صدایی درذهنم می پیچد: ینی میشه هم کلاسیم باشه؟
ای خاک تو سر ندید بدیدت! بدبخت!
به خودم می آیم و لب پایینم را می گزم.
در خیابان غربی چهارراه می پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یک ساختمان بزرگ می ایستد.
بدون آنکه نگاهم کند می گوید: بفرمایید اینجاست.
_ ممنون!
داخل می روم و به پشت سرم نگاه می کنم
_ ینی اون اینجا نمیاد؟
مهسا یک تکه شکلات تلخ دردهانش می گذارد و کمی هم به من تعارف می کند.
لبخند می زنم.
_نه ممنون! تلخ دوست ندارم!
همه منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقه به درمی خورد و همان مردی که درخیابان مرا راهنمایی کرد، وارد کلاس می شود.
بدون عینک دودی یک چهره ی معمولی دارد. باسر به همه سلام می کند و روی
صندلی اش مینشیند. یاد فکر کودکانه ام درخیابان می افتم.
گیتارش را از داخل کیفش بیرون می آورد و خودش را معرفی می کند همکلاسی؟ هه. استادمونه! گیتارش رااز داخل کیفش بیرون می اورد وخودش رامعرفی میکند
#قسمت_۶۷_۶۸
#رمان_عشق_من
چه فامیلی برازنده ای! و اسم کوچیک؟
کلافه می شوم و
می گویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید؟!
چشمان مشکیش برق می زنند.
_ راستش، خوشحال می شم باهاتون آشنا شم. شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن. دوست دارم که اول کاری پَرش راطوری بچینم که دیگر فکر آشنایی باکسی به مغزش نزند.
جا می خورد اما خودش را نمی بازد.اوه! _ چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم می بینید اقای پارسا.
_ به فیلم هم میرسیم.
"چقدر پررو!"
_ کجا میرید؟! میتونم برسونمتون. ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخاربدید..
_ فکر نکنم. من باید سریع برم.
لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!
این بار پَکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش میکنم. بدک نیست. ازاین بهتر زیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم
کنارهم چیده می شود. عرق سرد روی تنم
می نشیند.
یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب پایینم را
می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم
همچنان سریع و بیتاب می کوبد. لعنتی !تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام
برنمیدارد طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی میروم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشته..
تقریبا به حالت دو خودش را بمن
می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش.خانوم ایران منش! خانوم...
چندلحظه..
اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها
و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید!
باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره میشوم.
یه فرصت کوچیک بمن بدید.
#قسمت_۱۲۲و۱۲۳
#رمان_عشق_من
عیب نداره...ناراحت نشدم.
-بازم شرمنده!
کنارش می نشینم..
خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! ازاولش یه خط قرمزای خاصی
داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی
شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای
دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش ش*ه*ی*د شد. یحیی یه مدت افسردگی
گرفت
گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ
ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این
جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود. زد تو خط دیدن
مستندای شهدا، کتابخونش پر از زندگینامه ها، از زبون همسر ش*ه*ی*د، مادر و
رفیقا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده
س*ی*د مرتضی. تمام فکرش، میگه همه ش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه
کار
کوچیک یک دقیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به
گناه نه میگم. چون کمکم میکنه!
گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره میشوم. چه میگوید؟!
مگر میشود؟ اصلا این مرتضی کیست! فکرم را به زبان می اورم
می خندد مرتضی کیه بابا؟!
عاشق اعصاب نداشتتم! آ*و*ی*ن*ی..!
-پوف... خو این دیگه کیه! داداشن؟!
غش غش می خندد.
دیوونه! س*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی... یکی از شهدای بزرگمون!
-عاهاا! بگو خو! الان یحیی بااین رفیقه؟!
آره!شاید من
از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق گیر آوردی منو یلدانکنه یحیـی هم مرده! رو نمی کنه! شاید ازاین چیزها پرت باشم ولی دیگه احمق
#قسمت_۱۴۲
#رمان_عشق_من
صدای چرخاندن کلید در قفل در مرا از جا
می پراند. برگه را تا می کنم و درپاکت
میگذارم. قلبم دیوانه وار خودش را به دیواره س*ی*ن*ه ام میکوبد. آب دهانم را
قورت میدهم و چفیه را روی پاکت میندازم. درخانه باز و پاهایم سست می شود.
چندقدم عقب میروم.
دستم را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم و نفسم را حبس می کنم. سرکی از لای درنیمه باز
میکشم. یحیی است! گیج چرخی میزنم و به اطراف نگاه می کنم. اگر مرا ببیند حتما
ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟! صدای صاف کردن گلویش بند دلم را پاره
می کند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاک می کنم. نگاهم به کمدش
می افتد، فکر احمقانه ای در ذهنم جرقه میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم.
به آشپزخانه می رود و بعد از چندثانیه صدای باز شدن در یخچال را می شنوم.
آشپزخانه به اتاقش دید دارد. نمیتوانم بیرون بروم. چاره ای نیست! بااحتیاط در
حالیکه لب پایینم را به دندان گرفته ام در کمدش را باز می کنم و بین لباسهایش
می روم. با سرانگشت در را میکشم و به سختی می بندم و درتاریکی محض فرو میروم.
آستین کت سفیدش روی بینی ام میافتد و عطسه ام میگیرد. سرم را پایین می اندازم و
دو دستم را روی دهانم فشار میدهم. آرام عطسه می کنم و باپشت دست قطره اشکی
که ازچشمم آمده را پاک می کنم. روی چمدانش مینشینم، چشم راستم را می بندم و از
شکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم، خدا کند سراغ کمدش نیاید. روی چمدانش مینشینم،
چشم راستم را می بندم و از شکاف باریک در بیرون رانگاه می کنم. خدا کند سراغ
کمدش نیاید. سعی می کنم آرام تر نفس بکشم. دستم راروی س*ی*ن*ه ام میگذارم و
آب دهانم رابه سختی فرو میبرم. بااسترس یکبار دیگر بیرون را نگاه می کنم. صدای جیر
باز شدن در اتاقش دلم را خالی می کند! از شکاف در دست و پشت سرش را می بینم
که......
#قسمت_۱۷۲
#رمان_عشق_من
بامچ دست اشکم را پاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم!
ظرفها را در کابینت می چینم و در افکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از
غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...از بچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی
عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های
شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی
میکشد و
یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله،
خوب کسی رفت.
رفت؟! سرم تیر میکشد. آنقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اَه!
لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد.
سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای
خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی س*ی*ن*ه ام میگذارد و آرام به عقب
هلم میدهد..
_ حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه!
یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگر زخم شود اتفاقی نمی افتد! با
یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم،
کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد!
حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی درپی روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای
مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال
میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میز
بنشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم
شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم!
#قسمت_۱۷۶
#دلنوشته_شهدایی
_ لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن!
_ مگه بهشون نگفتی؟!
_ نه!
سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه
شده. به پله ی آخر که میرسم نفس عمیقی میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم
را پایین می اندازم و جلو میروم. بازهم رایحه دلنشین عطرش! ازاستشمامش ل*ذ*ت
میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند
_ سلام. خو بید؟
_ ممنون! مزاحم شدم
-نه! این چه حرفیه!؟خوش اومدی
لنگ لنگ کنان به طرف مبل روبه رویش میروم و خودم را تقریبا رویش می اندازم.
_ خدا بد نده! حالتون خوبه؟
نگرانی صدایش قابل ل*م*س است.
-بله! چیزی نیست.
_ آخه نمی تونید درست راه برید.
مادرم با سینی چای بین حرف میپرد و به یحیی تعارف می کند. چهره اش درهاله ای
بین گنگی و ناراحتی فرو رفته! هردو مشتاقیم بدانیم که چرا آمده؟! یحیی یک فنجان
برمیدارد و لبخند میزند.
مادرم روی مبل کناری اش می نشیند و رو میگیرد.
یحیی: نگفتید پاتون چی شده؟!
مادرم پیش دستی می کند
_ حواسش پرته دیگه. ظرف ازدستش افتاد و یه تیکش رفت تو پاش!
ابروهای یحیی ناخودآگاه در هم می رود... انگار دردش گرفت!
_ حواسشون کجا بوده!
_ چه می دونم. چند وقته اینجوریه!
یحیی بامهربانی نگاه معنا داری به پایم
می کند. باخجالت پایم را پشت پایه مبل
قایم می کنم.