حفظ آثار شهدای دستجرد
#نحوه_شهادت
#راوی_همسایه
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
[ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون]
شهید رضا ابراهیم زاده نیز مثل پسر خاله شهیدش شهید حسن میربیگی در سن خردسالی پدرش را از دست داده بود و این دو شهید عزیز با یتیمی و به سختی بزرگ شده بودند. شهید ابراهیم زاده زمانی که پدرش را از دست داد کلاس دوم ابتدایی بود و بقدری غم از دست دادن پدر برایش سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگر قادر به ادامه تحصیل نبود و به ناچار از همان زمان ترک تحصیل کرد از خصوصیات بارز شهید مردم دوستی و مهربانی شهید بود که همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند. شهید ابراهیم زاده که حدود شانزده سال بیشتر سن نداشت زمان جنگ همیشه دوست داشت به جبهه برود و در راه دفاع از دین و کشور مبارزه کند
بلاخره با وجود سن کمش و پیگیریهای مدام توانست به جبهه های حق علیه باطل اعزام شود
و در زمانی که به فوز شهادت نائل آمد
در غرب و منطقه کردستان بود و به دست معارضین کردستان اسیر شد. معارضین کُرد که جهت خود مختاری مبارزه می کردند در زمان جنگ چون بر ضد نظام مقدس جمهوری اسلامی در جنگ بودند. صدام نیز کمکهای مالی و لجستکی زیادی به آنها می کرد و در واقع بازوی صدام در مرزهای غربی کشور بودند. آنها دو گروه معروف به نام کومله و دمکرات بودند. که گروه کومله صدبرابر از داعشیهای این زمان بدتر
بودند. بسیار بی رحم و جنایتکار و سنگدل بودند
چنانچه رزمندگان ما را اسیر می کردند با
بدترین شکنجه ها آنها را به شهادت می رساندند
مخصوصا اگر اسیری که می گرفتند بسیجی یاسپاهی ویا روحانی بودند و در برابر آنها مقاومت می کردند و تسلیم خواسته های انان نمی شدند. شهید ابراهیم زاده که یک بسیجی مخلص بود به دست این وحشیهای ملعون اسیر شده بود و چون تسیلم خواسته های آنان که از رزمندگان می خواستند بگویند که به زور آنها را به جبهه آوردند و به خواسته خودشان نبوده و همچنین از آنان می خواستند که به امام و نظام بد و بیراه بگویند قبول نکرده بود آنها نیز این شهید عزیز را بی رحمانه شکنجه کرده بودند
و شصت دستش را بریده بودند. آنقدر از دستش خون رفته بود تا به شهادت رسیده بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
۲۴رجب سالروز فتح خیبر به دست یداللهی امیرالمومنین علیبنابیطالب علیه السلام گرامی باد💐
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• خواستگاری خاص
• این فیلم براساس واقعیت ساخته
شده است⚘
۰ تا اخر ببینید
۰ مراسم خواستگاری یکی از فرزندان شهدای مدافع حرم
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♻️ خاطره قابل تأمل امام خامنهای از سید قطب
قابل توجه کسانی که با پوشش خبری حضور بیحجابها در مراسمهای ملی و مذهبی، دنبال جذب آنها هستند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ بسم رب الشھـداء و الصدیقین ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_ویکم
🌺 پادشاه و مقامات مالزی در سالن مسابقات نشسته و خبرنگارها اطراف جایگاه قاریان را شلوغ کرده بودند.
دوربین ها تلاوت ها را به طور زنده برای سایر کشورها پخش می کردند.
🌹اسم محسن که اعلام شد، به جایگاه رفت.
مصطفی که مدیر فنی قرائتش بود، وقتی آن جو سنگین را علیه ایران دیده بود به محسن گفت :
❗️🔆🔅_ به رتبه فکر نکن! خیال کن رتبه برتر مال توئه و می خوای از دستش بدی! نگران هیچ چیز نباش.
فقط به تلاوت فکر کن!
🔻محسن روی صندلی نشست.
دوباره در دلش به اهل بیت علیهم السلام متوسل شد. به امام رضا علیه السلام ....
فکر آن اعلامیه کذایی عزمش را جزم تر کرد.
♥️ هر آیه را که به انتها می رساند، زمزمه تشویق مردم لا به لای آیات بعدی می پیچید.
طی این چهار _ پنج روز مردم هیچ کس را تشویق نکرده بودند.
تا جایی که محسن و مصطفی خیال کردند که تشویق در آنجا مرسوم نیست.
💎 قرائتش را با
⇜صدق الله العلی العظیم⇝
تمام کرد تا با صدای بلند گفته باشد که 💕✓ بچه شیــعه✓ 💕 است. 💎
💫✨ تلاوت ها که تمام شد، مردم از لا به لای صندلی ها راه افتادند سمت محسن.
تا به خودش آمد دید هزاران نفر ایستادند تا نوبت شان بشود با او عکس بگیرند.
📸 هرشب مسابقات راس ساعت یازده تمام میشد و درها را می بستند،
اما آن شب مردم تا ساعت دو مشغول عکس گرفتن با محسن بودند.
💖 انگار قبل از داوران، این مردم بودند که قاری اول جهان اسلام را شناخته بودند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
2_1152921504607199116.mp3
4.16M
تقدیم به روح پاک شهدا و رفتگان ⚘
جزء ۳ 🎧
استاد معتز آقایی🎤
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
۱۵ فوریه، ۱۶.۴۴ روضه موسی ابن جعفر .mp3
8.22M
🏴 روضه موسی ابن جعفر علیهم السلام
🏴 روضه امام حسین علیه السلام
🏴 روضه حضرت زهرا علیهاالسلام
🎤 قاضی زاده ۲۶ بهمن ۱۴۰۱
شب شهادت امام کاظم علیه السلام تسلیت باد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت_4
#رمان_عشق_من
ممنون عزیزم که داداشی رو بغل کردی.
حسنا لبخند بانمکی میزند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما!
بعد هم پایین دامنم را میکشد و ادامه میدهد: این چه نازه! خیلی خوشگل شدی!
لبهایم را غنچه و بافاصله برایش ب*و*س* می فرستم. حسین به پیراهنم چنگ می
زند و پاهای کوچکش را درهوا تکان میدهد...
***
حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن برمی گردم. یک راست سمت
میز
ناهار خوری می روم و دفتررا بر میدارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم می
اندازم و ازخانه بیرون میروم. باد گرم ظهر به صورتم میخورد و عطرگلهای سرخ و
سفید باغچه ی کوچک حیاط درفضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت
حوض
میروم. صفحه ی اول دفتر را باز می کنم و لب حوض مینشینم. یک بیت شعر که
مشخص است
با خودکاربیک نوشته شده. انبوهی از سوال در ذهنم میرقصد. متعجب دوباره دفتر را
می بندم و درافکارغرق می شوم. اگر این برای یحیی است چرا به من نگفت؟ چرا اون جا
گذاشته. اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه نکنه...نباید بخونمش. یا
شاید... باید حتما بخونمش؟! نفس عمیقی می کشم و صفحه ی اول را باز می کنم وبا
نگاه کلمه به کلمه ر ادقیق می خوانم:
فصل اول: تو نوشت
" یامجیب یا مضطر "
یک تکرار
ِ
جهان بی عشق چیزی نیست به جز تکرار
گاهی باید برای گل زندگیت بنویسی گل من
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه کوتاه بود اما چقدر من کوتاهی
ماندن را درکنارت دوست داشتم
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم، ام
#قسمت_5
#رمان_عشق_من
میخواهم تو داستان این عشق را بنویسی بنویس گلم. خط های سفید بعدی برق
ازسرم
پراند. تلخ می خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود. دفتررا می بندم و بایک
بغض
خفیف سمت خانه بر میگردم. دفتر را به س*ی*ن*ه ام می چسبانم و سمت اتاق
حسنا می روم.
بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش میکنم: حسنا؟ حسنا مامانی؟
قبل ازورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_بعله ماما محیا؟
_قربون دختر شیرینم. یه چیز کوچولو میخوام!
_چی چی؟
_یکی از اون خودکار خوشگل رنگیهات. ازونا که قایمش کردی.
سرش را به نشانه ی فکرکردن، میخاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام
خریده؟
دلم خالی میشود.
_آره گل نازم.
_واسه چی میخوای؟ توهم میخوای نقاشی بکشی؟
لبخند میزنم
_نچ! میخوام یچیزایی بنویسم.
_اون چیزا خیلی زیاده؟
_چطو؟
_آخه..
حرفش را میخورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو می زنم و باپشت دست
گونه اش
را ل*م*س می کنم و می پرسم:
_چی شده خوشگلم؟
ِخو تموم نشن.. عا...
من من می کند و می گوید: ا...آخه.. ی
_نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_نه! به بابا یحیی بگو اون بخره