eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
590 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های جذاب و شنیدنی شهید مهرداد عزیزالهی 🌷🌹🌺🌷🌹 شادی روحش صلوات 🌼🌼🌼 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید مجید زین الدین نام پدر : عبدالرزاق محل تولد:قم تاریخ تولد : 1343/07/06 وضعیت تاهل : مجرد تاریخ شهادت : 1363/08/28 محل شهادت :جاده بانه - سردشت نحوه شهادت :توسط منافقین (گروهک خبات) 🕊شهید مجید زین الدین برادر شهید مهدی زین الدین...
🌷 یک شب ، مجید به همراه شش نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می‌ شود . در حین شناسایی ، نیرو های عراقی سرمی ‌رسند . به محض پیدا شدن سر و کله ‌ی نیرو های عراقی ، همراهان مجید سلاح ‌های خود را می ‌گذارند و فرار می ‌کنند ، اما مجید برای این که هم سلاح‌ ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند ، می‌ ماند . برای این که از چشم دشمن پنهان بماند ، وارد کانالی که در همان نزدیکی بوده می ‌شود . کانالی که پر بوده از آب گندیده و جسد های بوگرفته ‌ی عراقی‌ ها . خودش را در کانال نگه می ‌دارد و بالاخره عراقی‌ ها دور می ‌شوند . مجید هم پس از پایان کار شناسایی به همراه سلاح ‌ها برمی ‌گردد ، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ‌ی کانال تمام بدنش زخم می‌ شود .  زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده ‌هایش تاول زده بود . به طوری که نمی ‌توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را ، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می‌ کردیم . شهید مجید زین ‌الدین ، جوان نوزده ساله ‌ی ایرانی ، ترجمان شجاعت و گذشت ، مردانگی را با تمام وجود به اثبات رساند  مجید 15 ساله بود که آقا مهدی او را با خودش برد جبهه ما از فعالیت های آقا مهدی خبر داشتیم اما از مجید نه . انگار که در ابرها زندگی میکرده که هیچ اسمی از او نیست . هیچ وقت حاضر نشده از او فیلم و مصاحبه ای بگیرند با اینکه در اطلاعات عملیات لشکر هم بوده و مدام هم جبهه بود از این پنج سال جبهه مجید جز رنگین کمانی کم رنگ چیزی باقی نمانده . مجید دلش می خواست بی نام و خالصانه باشد که همینطور هم شد . روای : مادر معزز شهیدان زین الدین 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید مجید و مهدی زین الدین صـلوات🌼 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴تعاریف و تعابیر شگفت انگیز رهبر انقلاب از زبان مرحوم مصابح یزدی یکی از علت های حمله و شایعه‌سازی پیرامون مرحوم مصباح پشتیبانی این حکیم بزرگوار از رهبر انقلاب بود| ببینید 🌹🌹🌹☘☘🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌱☘☘☘☘☘☘☘☘☘ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
قری به گردنش می دهد و نگاهش راازمن میگیرد. شانه بالا میندازم و از آشپزخانه بیرون میروم. پدرم کتش رااز روی سنگ اُپن بر میدارد و می گوید: صبحانتم نخوردی. برو کتونیت رو بپوش... منم باید به کارم برسم! چَشمی می گویم و به سمت در می روم. " کی میفهمن من بزرگ شدم؟" پدرم جلوی در آموزشگاهم پارک می کند و بالبخند خداحافظی می کند. پیاده می شوم و ارام می گویم: ممنون که منو رسوندی. سری تکان می دهد ودور می شود. وارد آموزشگاه می شوم و درراه پله منتظر میمانم، می خواهم مطمئن شوم که کاملادورشده ومرانمی بیند.تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون می آورم و به سحر زنگ می زنم. چندبوق آزاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد.. جون؟ - سلام سحری! کجایی؟ _ علیک! میچرخم واسه خودم. حاجی ولت کرد؟ -آره بابا! میشه بیای دنبالم؟ _ آره. کجایی بیام؟ -دم در آموزشگام. کی میرسی؟ _ ده دقیقه دیگه اونجام. _ باشه. _ فعلا گلم. تماس قطع می شود و من با بی حوصلگی روی پله می نشینم و دستم را زیر چانه می زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری هام شدید نبود. همیشه خودم انتخاب می کردم که چه کلاسی بروم، البته تو چهارچوب میل بابا. پوزخندی می زنم و زیرلب آرام می گویم: ممنون که رسوندیم با این حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم می کند. حس می کنم گذشت دورانی که با کمربند دختران را مجبور میکردند که درخانه بمانند. زندگی من نیاز به تحولی بزرگ دارد!
میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممکن است. لبخندی می زنم و می ایستم. ازاموزشگاه بیرون می روم و کنار خیابان منتظر می مانم. اصلا که گفته که باید حتما به کلاس هایی طبق میل پدرم بروم؟! خطاطی و نقاشی و معرق کاری... اینها هیچ وقت طبق خواسته های اولیه ی من نبوده. به غیر اززبان که درآخر به سختی توانستم مدرکم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر می کنم و به کتونی هایم زل می زنم. گاز بزرگی به برش پیتزایم می زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا می دهم. سحر ریسه می رود و نوشابه اش را سر میکشد. عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی می کنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول با لبخندهای نیمه و پررنگش عذابم می دهد. دستمال کاغذی را از کنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاک می کنم. سحر آرام به پهلویم میزند و می گوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود که. بادهان پر و چشمهای اشک آلود می گویم: -زهرمار! کوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میذارن هی بیاید چرت و پرت بگید. مهسا لبخند روی چهره ی خفه شده در آرایشش، می ماسد و می گوید: روانی! گریه نکن. _ توساکت باشا. میگم خسته شدم یه راه حل بگید، می گید با یکی رفیق شوفرارکن؟! به شمام میگن دوست؟ آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخی کرد. چته تو؟! سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: _ هیچی. سحر: ببین محیا، تاکی آخه؟! عزیزم ماکه بد تورو نمی خوایم. مهسا: راست میگه. من شوخی کردم ببخشید. آیسان: بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگه! برش دیگری از پیتزایم راجدا می کنم و نزدیک دهانم می آورم. مهسا دستش را دراز می کند و مقابل صورتم بشکن میزند. آها. بابا توکه نمیری دیگه کلاس خطاطی. _ من میخوام ازهفته بعد برم کلاس گیتار
پایه ای؟ باتردید نگاهش می کنم گیتار؟ _ آره. خیلی حال میده دختر. حالا که حاجی و حاج خانوم فک میکنن میری خطاطی، سر خرو کج کن بیا کلاس گیتار. گیج و کلافه برش پیتزایم را در ظرفش می گذارم و جواب می دهم: نمی دونم. می ترسم! آیسان : ازبس...! بچه جون، اینقد تو زندگیت ترسیدی که الان افسرده شدی. _ سحر راس میگه. تازه اگر گیتار زدن رو شروع کنی، میتونی جرئت خیلی چیزای دیگرم پیدا کنی. ابروهایم را بالا میدهم و می پرسم: ینی چی؟! آیسان : ببین آیکیو، تو میری کلاس گیتار. خب؟ بعد یه مدت مثلا حاجی میفهمه. تواین مدت تو تیپت هی رنگ عوض کرده، سو گرفته به طرفی که عشقت میکشه. بعدکه فهمید توخونه داد میزنی که آقاجون من چادر نمی پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون! خودم زندگی کنم. بهشت و جهنم کیلو چند؟! نمیدانم چرا باجمله ی آخرش پشتم می لرزد. تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمی توانم منکر قبر و قیامت بشوم. اما در دید من خداآنقدر مهربان است که هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمی کند. به پشتی صندلی ام تکیه می دهم و به فکر فرو می روم. رفاقت من و سحر و آیسان از کلاس زبان شروع شد. سن کم من باعث می شد جذب حرکات عجیب و غریبشان شوم. باهجده سال سن، کوچکترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطه ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشته ام بیشتر فاصله گرفتم. هرسه بزرگ شده ی خانواده های آزاد و به دید من روشنفکر بودند. سحر بیست و سه ساله و آیسان سه سال از او کوچکتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت می کرد. اما من شدیدا به آنها علاقه داشتم. هرسه دانشگاه آزاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانه و تفریحشان ق*ل*ی*ا*ن باطعم های نعنا و دوسیب بود. یک چیز همیشه در دیدم غیرممکن به نظر می آمد. آنهم این بود که
💐🌿 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ أَنْتَ أَوَّلُ مَظْلُومٍ وَ أَوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ فَأَشْهَدُ أَنَّکَ لَقِیتَ اللهَ وَ أَنْتَ شَهِیدٌ عَذَّبَ اللهُ قَاتِلَکَ بِأَنْوَاعِ الْعَذَابِ وَ جَدَّدَ عَلَیْهِ الْعَذَابَ جِئْتُکَ عَارِفا بِحَقِّکَ مُسْتَبْصِرا بِشَأْنِکَ مُعَادِیا لِأَعْدَائِکَ وَ مَنْ ظَلَمَکَ أَلْقَى عَلَى ذَلِکَ رَبِّی إِنْ شَاءَ اللهُ یَا وَلِیَّ اللهِ إِنَّ لِی ذُنُوبا کَثِیرَةً فَاشْفَعْ لِی إِلَى رَبِّکَ فَإِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ مَقَاما مَعْلُوما وَ إِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ جَاها وَ شَفَاعَةً وَ قَدْ قَالَ اللهُ تَعَالَى وَ لا یَشْفَعُونَ اِلّا لِمَنِ ارْتَضَى سلام بر تو اى ولى خدا، تو نخستین ستمدیده‏اى، و نخستین کسى‏که حقّش غصب شد، صبر کردیو به حساب خدا گذاشتى تا مرگت رسید، شهادت مى‏دهم که تو خدا را ملاقات کردى. درحالى‏که شهید بودى، عذاب کند خدا کشنده‏ات را به انواع عذاب، و بر او عذاب را تازه کند، به سویت آمدم، شناساى به حقّت، و بیناى به شأنت، دشمن با دشمنانت و آن‏که به تو ستم کرد، ان شاء الله بر این عقیده پروردگارم را ملاقات‏ کنم، اى ولى خدا، مرا گناهان زیادى است، از من نزد پروردگارت شفاعت کن، که تو را پیش خدا جایگاه معلومى است، و تو را به درگاه خدا آبرو و حق شفاعت است، و خداى تعالى فرموده است: و شفاعت نکنند جز براى کسی که‏ او پسندد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خورشید به خاک افتاده ... شهدای عزیز کربلای خانطومان، دلاورانی از لشکر ۲۵کربلا که عید مبعث هفتمین سالگرد قمری شهادتشان هست . روحشان شاد و یادشان گرامی. به والله قسم راهتان را ادامه می دهیم.. 🌺🍃🌺🍃🌺 شادی روح بلندشان صلوات کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا