┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔶 نهج البلاغه حکمت ۴۰
❣ اميرالمؤمنين علی علیهالسلام فرمودند:
لِسَانُ اَلْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ وَ قَلْبُ اَلْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ.
✨ زبان عاقل پشت قلب او قرار دارد در حالى كه قلب احمق پشت زبان اوست.
🔹 سخن امام علیه السلام اشاره به این دارد که :
👈 انسان عاقل نخست اندیشه مىکند سپس سخن مىگوید در حالى که
👈 احمق نخست سخن مىگوید و بعد در اندیشه فرو مىرود..
به همین دلیل سخنان عاقل حساب شده، موزون، مفید و سنجیده است ؛ ولى سخنان احمق ناموزون و گاه خطرناک و بر زیان خود اوست.
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
ثواب این حکمت از نهج البلاغه نثار روح شهید محمد فصیحی
💐💐💐
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۱۵۶
#رمان_عشق_من
به تصویر شهیدی که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و میپرسم: مث این؟!
_ آره... مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به
امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن.
_ اشتباه کردن مگه؟
_ نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن... یحیی
میگه شهدا ازهمون اول زمینی نیستن! ازجنس آسمونن، از جنس خدا....
چون بچه شون تااومد بفهمه بغل بابا ینی چی... یکی اومد و در خونه رو زد و گفت بابایی رفت!_پس چرا میگی سوزوندن!؟
بچه هم سوخت... محیا سوخت... بچه های شهید توی این دوره هم اکرام میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن سهمیه ای... این انصافه؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میکشد و اشکش را پاک می کند.
بغضم را به سختی قورت میدهم.
_ اونوقت یه عده پامیشن میگن خب کی مجبورشون کرد که برن؟! میخواستن نرن!
یکی نیست بگه اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو از
دشمن میگرفتی... اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون
مفقود شدن و برنگشتن... حتی جسمشون رو خداخریده.
بغضم دیوانه وار قفسش را میشکند و اشکهایم سرازیر میشود...یکی از کسانی که روزی
می گفت چرارفتند خود من بودم! یلدا
دستم رامیگیرد و به دنبال خودش میکشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعه ی بیست و
نه.
یک دفعه سرجایم خشک میشوم. یک عکس... گویی بارها دیده بودمش! جوانی که
چشمانش را بسته... و آرام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند...
هنر... هنر شهادت... پاهایم سست می شود... یعنی او واقعا شهید بوده؟
شهید امیرحاج امینی ... به سختی پاهایم را روی زمین میکشم و جلو می روم...
دهانم باز نمی شود... اشک بی اراده می آید و قلبم عجیب خودش را به دیواره سینه ام می کوبد.
#قسمت157
#رمان_عشق_من
چادرم را بلند می کنم و جلوی قبرش روی زانو می نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر
آرام. انگار نه انگار که سرش شکاف خورده. طوری پرزده که گویی ازاول دراین دنیا نبوده. دستم راروی اسمش میکشم و بلند گریه می کنم.
حرفهای یلدا. تصویر آن لبخند... خوابی آسوده! مشتاق رفتن... خم می شوم و پیشانی ام راروی سنگ قبر میگذارم. عجیب دلم گرم می شود. خودم رارها می کنم...
نمیتوان وصف کرد. چهره اش را... مادرت برایت بمیرد. تو چنین آرامی و دل
خانواده ات... سخت در عذاب... یک لحظه جملات کتاب فتح خون جلوی چشمم میدود و
حسین دیگر هیچ نداشت و حسین و علی اکبرش و او و امیر و صدها نفر دیگر مانند علی اکبر
رفتند! یعنی خانواده ی شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همه چیزت را ببخشی. دیگر هیچ نداری. چطور میخواهیم جواب هیچ ها را بدهیم؟
روزی سرشار از معنویت بود برام .راستی چرا درکنار شهدا اینقدر آرامش هست؟ به خانه برگشتیم.
موهایم را به آرامی شانه میزنم و درآینه محو خاطراتی می شوم که روی پرده چشمانم درحال اجرا است. آه حسرت از عمق دلم بلند می شود. همان روزها بود که یحیی اعلام کرد که میخواهد برود. آن روز چهره عموجواد و آذر دیدنی بود و
همینطور من که لقمه ی شام دردهانم ماسید! همه مات لبخند رضایتش بودیم. همان دم بود که به احساس درونم ایمان آوردم! شکّم مبدل به یقین شد! او را دوست داشتم و دراین بحثی نبود. موهایم را با یک تل عقب میدهم...موهایی به رنگ
فندقی تیره. دیگر خبری از آبشار طلایی نیست! خبری از ربودن دلت نیست. آخر تویی
نیستی که بخواهد دلت هم باشد! یادم می آید یلدا از سر میز بلند شد و به اتاقش
رفت و آذرهم دیگر لب به غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانی برای همه زهرشد.
تو،اما چنان خبر اعزامت را دادی که گویی قراراست کت و شلوار دامادی تنت کنند!
من تنها به لبخندت خیره شدم. مات ... مثل یک عروسک چوبی دیگر حرکت نکردم..
نمیدانم آن لحظه خودم را سرزنش کردم یانه... ولی...دیگر مطمئن بودم که مهرت عجیب
به جانم نشسته! تو همانی بودی که دستم را گرفتی و پرو بالم دادی...همانی که علاقه
ام را به خوبی باور کرد و نا امیدی ام را شکست!
چطور می شد تو را دوست نداشت؟؟!. دستم را زیر چانه میزنم و درآینه دقیق میشوم.
#قسمت158
#رمان_عشق_من
زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یک سال است... اگر چنین باشد
...ازرفتن تو قرنهاست که میگذرد...
بادستمال لبم راپاک و به چشمان یحیی زل میزنم.. امیددارم که شوخی اش گرفته
یاحرفش بی مزه ترین جوک سال باشد. عموبه طرفش خم می شود و تشر میزند: اعزام
شی؟!
بااجازه کی؟!
سرش راپایین می اندازد و لبش را به دندان میگیرد. آذر در حالیکه لبش از بغض میلرزد
میگوید: یحیی مامان... چندباردیگه میخوای ما رو جون به لب کنی...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتی آلمان درستو تموم کردی که الان بری جنگ؟؟!
هوفی می کند و با ملایمت جواب میدهد: مادرمن... این چه حرفیه! کلی دکتر و
مهندس میرن و شب و روز خاک و دود میخورن...من بااونا چه فرقی دارم؟!
عمو: هیچی! فقط عقل تو کلّه ات نیست! یه
ذره ام حرمت نگه نمیداری! من باباتم راضی
نیستم! پس بشین سرجات!
یحیی : ببین پدرم. اونجوری که فکر می کنی نیست! فقط...
عمو :توگوش کن! من هیچ جوری فکر نمی کنم! کلا نمیخوام راجع به این مسئله فک کنم!
الان جهاد واجب نیست...کسیم اعلام دفاع نکرده و فریضه الزامی نشده! پس نطق نکن!
و بعد بشقابش را کنار میزند و دستش را روی پیشانی اش میگذارد. یحیی دست دراز
می کند و بشقاب عمو را دوباره جلو میکشد..
توروخدا یه دیقه گوش کنید... حتما نباید هلمون بدن که! وقتی یه مسلمون ازهرجای
دنیا طلب کمک میکنه...من باید برم! این گفته من نیست.. گفته امیرالمومنینه
عمو : ببین آقاعلی علیه السلام رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمی؟! من رضایت نداشته باشم
حتی نمیتونی حج بری...هروقت مردم پاشو برو.. اصلا بری شهید شی ان شاءالله!
آذر محکم به صورتش میکوبد
ای وای اقاجواد...نگو تورو قرآن. براش کلی آرزو دارم.
#به_امید_فردایی_روشن🌞
#شبتون_پر_از_آرامش_الهی🌙
(فرازی از زیارت عاشورا)
*اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*
(پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران)
*انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»*
(اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار).
(نهج البلاغه: خطبه 171)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
entezar_2.mp3
2.63M
اذان انتظار
موذن روح الله کاظمی زاده
به یاد شهدا و پادگان دوکوهه 🌹
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✧❁﷽❁✧
🔸 #تلاوت_جزء_هجدهم
🔹 بصورت #فایل_صوتی و نیازی به #دانلود_ندارد
✅ فقط کافيست روی لینک زیر کلیک نمائید . 👇
http://j.mp/2b8SCfc
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 هر روز #یک_جزء_قرآن
👈به نیابت شهدای حسن آباد
🌹 امروز به نیابت #شهید
🌹#سرافراز_محمود_صادقی
🍀 شادی ارواح پاک شهدا از صدر اسلام تاکنون #صلوات
💐 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فرجهمَ 🥀
━💠🍃🌺🍃💠━
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398