شهدا در میان تابوت ؛ در خون خفته ؛ روی دستان بیشمار مردم ؛ یک به یک تشییع شدند تا دستگیر بندگان خدا باشند و با نور خود راه ظلمانی دنیا را روشن کردند تا در این غربتکده ی دنیا کسی گم نشود.
خوشا بحال آنانی که شهدا دستگیرشان هستند و با نور شهدا به راه راست هدایت شدند...!
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شهید منتظر مرگ نمیماند، این اوست که مرگ را برمیگزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش میمیرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمیگذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت میآمیزد.
(شهادت مزد خوبان است)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#گاز_خردل
#راوی_جانباز_شهید
#غلامحسین_مهدی_زاده
آن منطقه به گاز خردل آلوده بود من با اين گاز مصدوم شدم. گاز خردل بوي شكوفه سيب ميدهد و تقريباً اكثر اين سلاحهاي شيميايي بوي شكوفه سيب را در فضا ايجاد مي كرد. در آن زمان كه خيلي حواسمان به اين چيزها نبود و بيشتر تمركزمن بر اين بود كه وارد منطقه بشويم و عمليات را انجام دهيم. گردان 3000 نفر بودند، البته تنها گردان ما نبود و گردانهاي ديگر نيز در منطقه حضور داشتند كه بعضي قبل از ما آمده بودند و بعضي بعد از ما يك سري از بچهها از شهر كرد آمده بودند و در تيپ 41 قمربني هاشم بودند، بچههاي زرين شهر بودند، لشكر 25 كربلا بود و در مجموع فكر ميكنم حدود 1000 نفر در آن منطقه شيميايي شدند. بله، همه ماسك داشتند، اما به خاطر اينكه اعلام شده بود منطقه خنثي است و نيازي به استفاده از ماسك نيست، كسي از ماسك استفاده نكرد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شیمایی
#راوی_جانباز_شهید
#غلامحسین_مهدی_زاده
تنفس و تأثير گازهاي شيميايي موجود در منطقه باعث شده بود كه چشمهاي ما دچار سوزش و ريزش اشك زيادي شود و حالت تهوع و استفراغ به بچهها دست داده بود. ديگر كسي نميتوانست خودش راه برود. يك مقداري كه راه آمديم چشمهايمان خواه ناخواه روي هم رفت و كسي بايد دستمان را ميگرفت. حالت تهوع و استفراغ باعث شده بود كه بچهها از پا بيفتند و ديگر تقريباً كسي نبود كه بتواند با پاي خودش راه برود. به همين خاطر هم پس از حدود 2 ساعتي كه در منطقه بوديم، دستور عقبنشيني صادر شد و حدود ساعت يك بعدازظهر بود كه ما به كمك امدادگرها از منطقه عقبنشيني كرديم. لطف خداوند اين بود كه هنوز وارد عمل نشده بوديم، زيرا اگر وارد عمل ميشديم با وضعيتي كه برايمان به وجود آمده بود ممكن بود تا آن مقدار پيشروي را كه بچهها داشتند از دست بدهيم و آن مناطق دوباره به دست عراقيها افتاده و زحمات بچهها به هدر برود. گردان ما تنها نبود و يك سري گردانها و لشكرهاي ديگر نيز بودند، لشكر عاشورا لشكر 25 كربلا و بچهها شمال نيز بودند و ممكن بود آنها هم خواه ناخواه به خاطر سهل انگاري و عدم توانايي بچههاي ما از بين بروند.
(چندتن از این جانبازان عزیز که در تصویر بالا عکسشان را مشاهده می کنید جزو جانبازان شیمیایی بودند.)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#قسمت۳۱ #رمان_عشق_من خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خواسته ام می رسیدم
#قسمت۳۴
#رمان_عشق_من
وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد!
حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم
کلاسی هام شد. خودش را دهه شصتی معرفی کرد و به حساب ما
سی و خورده ای
ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد
مهدی پناهی "
باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و
عقب مانده نبود! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و درمدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه
کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!"
اواسط دی ماه، یکی از
هم کلاسی هایم که دختری فضول و پرشور بود ،خبر آورد که از خود آقای پناهی
شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! می گفت که استاد در حالی که
باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مردمذهبی و بااخلاق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم
دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه با چادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس، به عقب رفتن مقنعه ام توجهی
نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق او از شیدا، از زیبا دیده شدن هم ل*ذ*ت
می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خالصانه دوست
داشتم محمدمهدی نگام کنه!"
لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگی! چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از
خودم متنفر می شوم، نمی توانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه می روند... به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور
شماره ی استاد را گرفتم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد!بگوید:بله! و من هم با ذوق بگویم:سلام! محیام استاد!
به مرور زمان کلمه ی
" بله "پناهی به "جانم محیا" تبدیل شد!
برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به شاگرد جوانش می گوید: جانم!
#قسمت۳۵
#رمان_عشق_من
شاگرد جوانش می گوید: جانم!
سرم را به حالت تاسف تکانی می دهم و چشمانم را می بندم...
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعی می شوند. تنها راه نجات،
یادداشت نکردنشان است!
بادست گلویم رامی فشارم و چندبار سرفه می کنم.
باناله روی تخت دراز می کشم و ملافه را تا س*ی*ن*ه ام بالا
می کشم. به سقف
خیره می شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را می گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! می توانم به راحتی بگویم:
"دلم برای محمدمهدی تنگ شده"
با تجسم نگاه های جدی ازپشت عینکش، لبخند کجی می زنم و یک بار دیگر سرفه می کنم. تمام وجودم درتب می سوزد اما روی
پیشانی ام دانه های درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیکه یک ظرف پلاستيکی را پر از آب کرده، با عجله به اتاقم می آید و بالای سرم می ایستد. موهای کوتاهش کمی بهم ریخته و رنگش پریده! امان از نگرانی های بیخودش!
دستمال سفید کوچکی را در آب خیس می کند و روی پیشانی ام
می گذارد. بی اراده از سرمای آب که مانند یک شوک به درونم
می دود، دستهایم را مشت می کنم و بلافاصله بعد از چند لحظه به حالت اول
باز میگردم. مادرم کنارم روی تخت مینشیند و محبتش را در قالب غر برایم می گوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش؟ حرف گوش نکن ،باشه؟! قبلا می گفتی کاپشن زیرچادر پف میکنه. خب الان که چادر نمی پوشی! چرا اینقد لج بازی! ببین باخودت
چیکار کردی! از درستم عقب افتادی!
بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر
می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!"
مادرم چند باری دستمال را خیس
می کند و روی پیشانی و پاهایم می گذارد. خم می شود، صورتم را می ب*و*س*د و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگی بیزارم!
به نظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانی! باحرص زیر لب زمزمه می کنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا بلند
می شوم و دستم را سمت کیفم که کنارتخت و روی زمین افتاده،
#شبتون_علوی💐🌿
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ أَنْتَ أَوَّلُ مَظْلُومٍ وَ أَوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ فَأَشْهَدُ أَنَّکَ لَقِیتَ اللهَ وَ أَنْتَ شَهِیدٌ عَذَّبَ اللهُ قَاتِلَکَ بِأَنْوَاعِ الْعَذَابِ وَ جَدَّدَ عَلَیْهِ الْعَذَابَ جِئْتُکَ عَارِفا بِحَقِّکَ مُسْتَبْصِرا بِشَأْنِکَ مُعَادِیا لِأَعْدَائِکَ وَ مَنْ ظَلَمَکَ أَلْقَى عَلَى ذَلِکَ رَبِّی إِنْ شَاءَ اللهُ یَا وَلِیَّ اللهِ إِنَّ لِی ذُنُوبا کَثِیرَةً فَاشْفَعْ لِی إِلَى رَبِّکَ فَإِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ مَقَاما مَعْلُوما وَ إِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ جَاها وَ شَفَاعَةً وَ قَدْ قَالَ اللهُ تَعَالَى وَ لا یَشْفَعُونَ اِلّا لِمَنِ ارْتَضَى
سلام بر تو اى ولى خدا، تو نخستین ستمدیدهاى، و نخستین کسىکه حقّش غصب شد، صبر کردیو به حساب خدا گذاشتى تا مرگت رسید، شهادت مىدهم که تو خدا را ملاقات کردى. درحالىکه شهید بودى، عذاب کند خدا کشندهات را به انواع عذاب، و بر او عذاب را تازه کند، به سویت آمدم، شناساى به حقّت، و بیناى به شأنت، دشمن با دشمنانت و آنکه به تو ستم کرد، ان شاء الله بر این عقیده پروردگارم را ملاقات کنم، اى ولى خدا، مرا گناهان زیادى است، از من نزد پروردگارت شفاعت کن، که تو را پیش خدا جایگاه معلومى است، و تو را به درگاه خدا آبرو و حق شفاعت است، و خداى تعالى فرموده است: و شفاعت نکنند جز براى کسی که او پسندد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا