خاطره ای از شهید مرتضی جاویدی
« عمـــو زنجیـــــر بــــاف »
سر ظهر، بعد از پنج کیلومتر کوهپیمایی با تجهیزات در کوه های پیرانشهر ، خسته و بی رمق رسیدیم داخل پادگان، عمو مرتضی ورزیده و سر حال تر از همه ، نعره کشید: کی خسته؟
همه ی گردان یک نفس هوار کشیدیم: دشمــن!
کی بریده ؟ آمریکا
روحیه؟ عالیه!
عمو که ساکت شد، مش موسی ، تدارکات چی گردان شروع کرد:
شکم ها؟ خالیه!
بسیجی؟ جنگیه!
حزب الله؟ جنگیه!
آمریکا مشقیه!
شوروی ؟ گازیه!
اسرائیل ؟ بادیه!
در پایان آموزش هر روز ، نای و رمقی برای ما نمی ماند؛ اما گامهای بلند و استوارعمو مرتضی همه ی ما را زنده می کرد. از آن طرف هم دلمان خوش بود که به زودی حمله ای در کار است و بر دشمن بعثی می تازیم. عمودست به کمر ، لبخند زد و محکم گفت: بشین!
کلاه آهنی بر سر ، کوله و پتو بر پشت و تفنگ بر دست، هماهنگ نشستیم و فریاد کشیدیم : یاحسین!
- بلند شو!
بلند شدیم و فریاد زدیم یا علی! خوش حال از این که آموزش طاقت فرسای امروز تمام شده، اما ناگهان صدای عمو رشته های ما را پنبه کرد.
- امروز میخوایم دو برابر هر روز راهپیمایی کنیم!
لبو لوچه بعضی آویزان شد و به هم خیره شدیم. یکی پشت سرم گفت: پاهامون تاول زده!
پچ پچه شد بین افراد . عمو مرتضی دست بالا برد.
- کوهپیمایی دوبله ی امروز ، زوری نیس! هر کی عذر داره ، می تونه از صف بیاد بیرون و بره تو خیمه استراحت !
خورشید عمود روی سرمان بود. همهمه شد دوباره یکی یکی به هم خیره شدیم. برای مرتضی ، جان می دادیم، ولی توی این خستگی کشنده، تحمل یک راهپیمایی طاقت فرسای دیگر محال بود! جلیل اسلامی مدتی داوطلبانه فرماندهی گردان فجر را به عمو داده و خودش پارکاب او شده بود، گفت: هر کی مشکل داره از صف بیاد بیرون ... بره نماز و ناهار!
پا به پا کردم و انتظار کشیدم. آن قدر زمان طول کشید تا اولین نفر از صف بیرون آمد. پشت سرش تعدادی دیگر هم از صف جدا شدند. از گردان سیصد و خورده ای هنوز دویست نفری مانده بودند. عمو اشاره کرد به اسلامی و او هم با انگشت ارتفاع و دره ی خاکستری مقابل را که صبح روی آن جولان داده بودیم، نشان داد.
- شوخی بازی نیس، باید بریم دوباره اون جا!
مکث کرد و پنجاه، شصت نفر دیگر کوتاه آمدند. عمو خودش جلو آمد.
- کسی دیگه نمی خواد بره استراحت ! دوباره می گم، اجبار نیس، الان هم شب عاشورا نیس و منم – نعوذو بالله – امام حسین (سلام الله علیه ) نیستم!
حرفش برای خیلی ها حجت شد و تعداد بیشتری از صف بیرون آمدند و هفتاد نفری باقی ماندند . عمو دستش را تکاند و بچه هایی را که از صف جدا شده بودند ، مرخص کرد و به بقیه گفت: به ستون ، پشت سرم حرکت کنید!
شوخی و خنده شروع شد و هر کس فانوسقه ی نفر جلو را گرفت و حرکت کردیم.
حسن مایلر هم آواز خواند: عمو زنجیر باف!
همه کلمه ی بعله را کشیدیم و گفتیم: بـــــــعـلـــــــــــــه!
زنجیر منو بافتی؟ بعله
پشت کوه انداختی؟ بعله
عمو اوده! چی چی آورده؟
ساندیس و آب میوه! بخورو بیا
گردان که به یک گروهان آب رفته بود، پیچید پشت اولین ساختمان پادگان.
با صدای چی؟ خمپاره.خمپاره......
کُپ کُپ کُپ... کُپ...
توی حرکت ،پلکهایمان از خنده ی بی صدا بهم آمده بود و از فرط فشاری که به خود می آوردیم، می لرزیریم! محمد رضا بدیهی معاون دوم ، یک راست ما را برد جلو خیمه تدارکات گردان و ایست داد: بشین!
عمو جلیل با خنده پیش آمدند. خنده هایی بی صدایی که خستگی را از تن مان در آورده بود. عمو گفت: خداقوت ، خسته نباشین!
مش موسی تدارکات گردان را صدا زد و او هم با چند نفری که صندوق یخ در دست داشتند، ظاهر شد.
- اینم جایزه ی ایثارتون !
مش موسی با موهای فلفل نمکی از داخل صندوق کائوچوبی یخ ، ساندیس آبمیوه در آورد و به افراد داد و بین شوخی و جدی می گفت : حیف این آب میوه های تر و تمیز که می ره تو شکم شما!
آب میوه ها که تقسیم شد ، انگار موسی تقسیم شده بود! آخر سر عمو گفت: آبمیوه به تعداد همه ی گردان نبود، مجبور شدم امتحان بگیرم ، حالا تا چادرتون راهپیمایی کنید و برین استراحت !
آب میوه ی خنک را یک نفس خوردیم و عمو زنجیر باف را از نو خواندیم تا چادرهای استراحت.
- عمو زنجیر باف.. بله.....
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🔰شهید سپهبد علی صیاد شیرازی:
کمتر کسی می دانست؛
او جانباز ۷۰ درصد بود..
پنج بار زخمی شد..
۲۲ ترکش در بدن داشت..
ترکش گلویش را دریده بود..
📎راوی: همسر شهید صیاد شیرازی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دستش قطع شد ، امّـا...
دست از یاری امامزمانش برنداشت .
◇ میگفت:
من اهمیتی نمی دهم ،
دربارهٔ ما چه می گویند.
من می خواهم دل #ولایت را راضی کنم.
📎 پ.ن فیلم: خاطرات زیبا از شهید حاج حسین خرازی از زبان دوستان و همرزمانش به همراه تصاویری از شهید
🌷 «خورشید شلمچه»
علمدار و فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#سردارشهید_حسین_خرازی🌷
#سالروز_شهادت
▫️ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان
▫️شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای۵
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ساخت پل شناور بیسابقه در زمان دفاع مقدس و در مناطق جنگی❗️
◇ « پلی به طول ۱۳ کیلومتر برای وصل کردن ساحل هورالهویزه به جزایر مجنون»
◇ #شهید_مهندس_سعید_شجاعیفر، قائم مقام لشکر مهندسی ۴۳ امام علی (علیه السلام) از ویژگیها و نحوهی ساخت پل خیبر می گوید..
#پل_خیبر
#ایران_مقتدر
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 «حسین خود معرف لشکر بود؛
حسین ختم همه تصمیمات جنگ بود.»
🔹 توصیفات کمتر شنیده شده حاج قاسم از شهید خرازی
◇ کلام شهید خرازی بود، همیشه میگفت:
″همواره سعی مون این باشه که شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم.″
#نعم_الرفیق
◇ فیلم سخنرانی شهید حاج قاسم سلیمانی در مراسم شهید حسین خرازی سال ۸۳
#حاج_قاسم
#سردارشهید_حاجحسین_خرازی🌷
#سالروز_شهادت
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷.....ای نامت جاودان شهید......🌷
من زکویت گردش ایام را
دیده ام از دیدگانم بارها
بوی عطری مملو ازعشق خدا
روی تابلو سر هرکوچه جدا
کوچه ها چون مزین نامها
نام هر شاخه لاله شهدا
جان خود برکف گذاشتن بی ریا
چون شهادت آرزو بود یارها
عاشقانه سوی رب خود شدند
تا ابد جاودان مانند یادها
ای که عاشق گشته ای دیداررا
این سعادت آن توست از بار الا
عزت و آزادگی و از شرف
از تو میجوییم در یادوارها
تقدیم به پیشگاه شهدا،که همیشه نامشان جاودان خواهدبود،چراکه این عزت وشرف را مدیون ایثارگریهای آنانیم.
آنها بانثارخونشان امنیت و زندگی را به ما ارزانی داشتند
تقدیم به روح پاکشان...صلوات🌷
(ارادتمند: قنبری)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ان شاء الله از این مهرهای قشنگ توی شناسنامه ی ما هم ثبت بشه🌷
(به فیض #شهادت نائل آمد)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهدا در میان تابوت ؛ در خون خفته ؛ روی دستان بیشمار مردم ؛ یک به یک تشییع شدند تا دستگیر بندگان خدا باشند و با نور خود راه ظلمانی دنیا را روشن کردند تا در این غربتکده ی دنیا کسی گم نشود.
خوشا بحال آنانی که شهدا دستگیرشان هستند و با نور شهدا به راه راست هدایت شدند...!
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شهید منتظر مرگ نمیماند، این اوست که مرگ را برمیگزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش میمیرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمیگذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت میآمیزد.
(شهادت مزد خوبان است)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#گاز_خردل
#راوی_جانباز_شهید
#غلامحسین_مهدی_زاده
آن منطقه به گاز خردل آلوده بود من با اين گاز مصدوم شدم. گاز خردل بوي شكوفه سيب ميدهد و تقريباً اكثر اين سلاحهاي شيميايي بوي شكوفه سيب را در فضا ايجاد مي كرد. در آن زمان كه خيلي حواسمان به اين چيزها نبود و بيشتر تمركزمن بر اين بود كه وارد منطقه بشويم و عمليات را انجام دهيم. گردان 3000 نفر بودند، البته تنها گردان ما نبود و گردانهاي ديگر نيز در منطقه حضور داشتند كه بعضي قبل از ما آمده بودند و بعضي بعد از ما يك سري از بچهها از شهر كرد آمده بودند و در تيپ 41 قمربني هاشم بودند، بچههاي زرين شهر بودند، لشكر 25 كربلا بود و در مجموع فكر ميكنم حدود 1000 نفر در آن منطقه شيميايي شدند. بله، همه ماسك داشتند، اما به خاطر اينكه اعلام شده بود منطقه خنثي است و نيازي به استفاده از ماسك نيست، كسي از ماسك استفاده نكرد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شیمایی
#راوی_جانباز_شهید
#غلامحسین_مهدی_زاده
تنفس و تأثير گازهاي شيميايي موجود در منطقه باعث شده بود كه چشمهاي ما دچار سوزش و ريزش اشك زيادي شود و حالت تهوع و استفراغ به بچهها دست داده بود. ديگر كسي نميتوانست خودش راه برود. يك مقداري كه راه آمديم چشمهايمان خواه ناخواه روي هم رفت و كسي بايد دستمان را ميگرفت. حالت تهوع و استفراغ باعث شده بود كه بچهها از پا بيفتند و ديگر تقريباً كسي نبود كه بتواند با پاي خودش راه برود. به همين خاطر هم پس از حدود 2 ساعتي كه در منطقه بوديم، دستور عقبنشيني صادر شد و حدود ساعت يك بعدازظهر بود كه ما به كمك امدادگرها از منطقه عقبنشيني كرديم. لطف خداوند اين بود كه هنوز وارد عمل نشده بوديم، زيرا اگر وارد عمل ميشديم با وضعيتي كه برايمان به وجود آمده بود ممكن بود تا آن مقدار پيشروي را كه بچهها داشتند از دست بدهيم و آن مناطق دوباره به دست عراقيها افتاده و زحمات بچهها به هدر برود. گردان ما تنها نبود و يك سري گردانها و لشكرهاي ديگر نيز بودند، لشكر عاشورا لشكر 25 كربلا و بچهها شمال نيز بودند و ممكن بود آنها هم خواه ناخواه به خاطر سهل انگاري و عدم توانايي بچههاي ما از بين بروند.
(چندتن از این جانبازان عزیز که در تصویر بالا عکسشان را مشاهده می کنید جزو جانبازان شیمیایی بودند.)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۳۴
#رمان_عشق_من
وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد!
حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم
کلاسی هام شد. خودش را دهه شصتی معرفی کرد و به حساب ما
سی و خورده ای
ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد
مهدی پناهی "
باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و
عقب مانده نبود! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و درمدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه
کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!"
اواسط دی ماه، یکی از
هم کلاسی هایم که دختری فضول و پرشور بود ،خبر آورد که از خود آقای پناهی
شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! می گفت که استاد در حالی که
باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مردمذهبی و بااخلاق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم
دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه با چادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس، به عقب رفتن مقنعه ام توجهی
نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق او از شیدا، از زیبا دیده شدن هم ل*ذ*ت
می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خالصانه دوست
داشتم محمدمهدی نگام کنه!"
لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگی! چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از
خودم متنفر می شوم، نمی توانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه می روند... به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور
شماره ی استاد را گرفتم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد!بگوید:بله! و من هم با ذوق بگویم:سلام! محیام استاد!
به مرور زمان کلمه ی
" بله "پناهی به "جانم محیا" تبدیل شد!
برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به شاگرد جوانش می گوید: جانم!
#قسمت۳۵
#رمان_عشق_من
شاگرد جوانش می گوید: جانم!
سرم را به حالت تاسف تکانی می دهم و چشمانم را می بندم...
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعی می شوند. تنها راه نجات،
یادداشت نکردنشان است!
بادست گلویم رامی فشارم و چندبار سرفه می کنم.
باناله روی تخت دراز می کشم و ملافه را تا س*ی*ن*ه ام بالا
می کشم. به سقف
خیره می شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را می گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! می توانم به راحتی بگویم:
"دلم برای محمدمهدی تنگ شده"
با تجسم نگاه های جدی ازپشت عینکش، لبخند کجی می زنم و یک بار دیگر سرفه می کنم. تمام وجودم درتب می سوزد اما روی
پیشانی ام دانه های درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیکه یک ظرف پلاستيکی را پر از آب کرده، با عجله به اتاقم می آید و بالای سرم می ایستد. موهای کوتاهش کمی بهم ریخته و رنگش پریده! امان از نگرانی های بیخودش!
دستمال سفید کوچکی را در آب خیس می کند و روی پیشانی ام
می گذارد. بی اراده از سرمای آب که مانند یک شوک به درونم
می دود، دستهایم را مشت می کنم و بلافاصله بعد از چند لحظه به حالت اول
باز میگردم. مادرم کنارم روی تخت مینشیند و محبتش را در قالب غر برایم می گوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش؟ حرف گوش نکن ،باشه؟! قبلا می گفتی کاپشن زیرچادر پف میکنه. خب الان که چادر نمی پوشی! چرا اینقد لج بازی! ببین باخودت
چیکار کردی! از درستم عقب افتادی!
بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر
می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!"
مادرم چند باری دستمال را خیس
می کند و روی پیشانی و پاهایم می گذارد. خم می شود، صورتم را می ب*و*س*د و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگی بیزارم!
به نظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانی! باحرص زیر لب زمزمه می کنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا بلند
می شوم و دستم را سمت کیفم که کنارتخت و روی زمین افتاده،
#شبتون_علوی💐🌿
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ أَنْتَ أَوَّلُ مَظْلُومٍ وَ أَوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ فَأَشْهَدُ أَنَّکَ لَقِیتَ اللهَ وَ أَنْتَ شَهِیدٌ عَذَّبَ اللهُ قَاتِلَکَ بِأَنْوَاعِ الْعَذَابِ وَ جَدَّدَ عَلَیْهِ الْعَذَابَ جِئْتُکَ عَارِفا بِحَقِّکَ مُسْتَبْصِرا بِشَأْنِکَ مُعَادِیا لِأَعْدَائِکَ وَ مَنْ ظَلَمَکَ أَلْقَى عَلَى ذَلِکَ رَبِّی إِنْ شَاءَ اللهُ یَا وَلِیَّ اللهِ إِنَّ لِی ذُنُوبا کَثِیرَةً فَاشْفَعْ لِی إِلَى رَبِّکَ فَإِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ مَقَاما مَعْلُوما وَ إِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ جَاها وَ شَفَاعَةً وَ قَدْ قَالَ اللهُ تَعَالَى وَ لا یَشْفَعُونَ اِلّا لِمَنِ ارْتَضَى
سلام بر تو اى ولى خدا، تو نخستین ستمدیدهاى، و نخستین کسىکه حقّش غصب شد، صبر کردیو به حساب خدا گذاشتى تا مرگت رسید، شهادت مىدهم که تو خدا را ملاقات کردى. درحالىکه شهید بودى، عذاب کند خدا کشندهات را به انواع عذاب، و بر او عذاب را تازه کند، به سویت آمدم، شناساى به حقّت، و بیناى به شأنت، دشمن با دشمنانت و آنکه به تو ستم کرد، ان شاء الله بر این عقیده پروردگارم را ملاقات کنم، اى ولى خدا، مرا گناهان زیادى است، از من نزد پروردگارت شفاعت کن، که تو را پیش خدا جایگاه معلومى است، و تو را به درگاه خدا آبرو و حق شفاعت است، و خداى تعالى فرموده است: و شفاعت نکنند جز براى کسی که او پسندد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا