بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید جواد الله کرم
نـام پـدر :فرج اله
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۰/۰۴/۰۲
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۳۵ سـال
وضـعیت تاهل :متاهل
شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/۱۹
کـشور شـهادت :سوریه :حلب عـملیـات :خان طومان :توسط تروریست های تکفیری
مـحل مـزار :بهشت زهرا سلام الله علیها
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا قـطعـه :۵۰-ردیـف:۱۱۸-شـماره :۱۸
🌷#خـاطرات_شـهید
شاکرالانعمه
خودش را موظف می دید برای هر نعمتی که خدا بهش داده شکر بجا آورد خیلی وقت ها سجده شکرش هم بجا می آورد.
هربار که باران می آمد سجده شکر می رفت. از نعمت های خدا بدون شکر نمی گذشت.
این همه گناه از ما این همه نعمت از تو
یک بار درخت پر باری دید حسابی رفت تو فکر محو درخت شده بود و در حال و هوای خودش بود همینطور که چشم از میوه ها برنداشته بود گفت: «این همه گناه از ما این همه نعمت از تو»
شــهادت
شب بود، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی میکردیم،
جواد گفت: بچهها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم، به شوخی گفتم:
«جواد نکنه داری شهید میشی» گفت: «آره نزدیکه» هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم.
همه لحظهای سکوت کردند. یکی از بچهها دوربین آورد و گفت:
«بگذار چند تا عکس بگیریم» قبول کرد، نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم،
فردا جواد شهید شد.
🌼شـادی روح پـاک هـمـه شهیدان
و شهید جواد الله کرم صـلوات🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 #کبوتران_مهاجر
🌹 شهید جواد الله کرم
شهیدی که همیشه منتظر امام زمان عجل الله بودن ...
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۴۴
#رمان_عشق_من
تمرین را شروع کردیم. توضیحاتش را به دقت گوش می دادم و گاها بدون منظور به چشمان و لبش خیره می شدم. بعداز یک ساعت خودکارش را بین صفحات کتاب
ریاضی گذاشت و مستقیم به چشمانم زل زد! جاخوردم و کمی نگاهم را دزدیدم
اما ول کن نبود! آخر سر باخجالت مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و پرسیدم: چی شده؟!
خودش را جلو کشید و به طرفم خم شد. بااسترس صندلی ام را چند سانت عقب
دادم. لبخند عجیبش میان ته ریش مرتبش گم شد.
پناهی: واقعا چشمات فوق العاده اس!
هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شما هم!
و خودم متعجب از حرف مزخرفی که زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم
را باحرص مشت کردم...
محمدمهدی لبهایش را با زبان تر می کند و لبخند دندان نمایی
می زند.
_ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه می کنی؟
ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز
می گیرم و جوابی نمیدهم. ادامه میدهد:
میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟
بازهم سکوت می کنم! ضربان قلبم شدت میگیرد.
_ خیلی بده دخترجون! یه شرط آداب احترام اینه که وقتی یکی داره باهات حرف میزنه بهش توجه کنی.
حرفش منطقی به نظر می رسد. سرم را به حالت تایید تکانی
می دهم و نگاهم را
به سختی روی مردمک چشمانش متمرکز
می کنم. لبخندی از سر رضایت می زند و
می گوید: خوبه. حالا شد، میدونی اگر خوب نگام نکنی نصف چیزایی که میگم
رو نمیفهمی؟
آرام می گویم: بله! حق باشماست.
جمله هایش قانع کننده بود. البته برای من! یکدفعه می پرسد: مامان چشماش
این رنگیه یا بابا؟
_ مامان.
_ پس مامانتم قشنگه.
ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشکر می کنم. چیزی نمی گوید و دوباره درس را ازسر می گیرد
#قسمت۴۵
#رمان_عشق_من
سر می گیرد.
گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جزء بهترین لحظات حساب میشد. به اواعتماد داشتم و به راحتی به منزلش می رفتم. بهانه های مختلفی هم هر بار
پیش می آمد. احساس می کردم که خود او هم بی میل نیست. مادرم اوایلش می پرسید: چی شده باز بعضی روزا دیر میای؟!
من هم با پناهی هماهنگ کردم که به مادرم می گویم: کلاس فوق العاده و خصوصی برایم گذاشته اید. او هم باخوشحالی پذیرفت و زیرلب گفت: خیلی بلایی ها.
پای من به حریم خصوصی و درواقع مرکز اشتباهاتم باز شد. رفته رفته دیگر
توجیهی برایم به وجود نمی آمد. دیگر خجالت نمی کشیدم از تصور دوست داشتنش.
با دلی قرص و محکم به تفکراتم دامن می زدم. دیگر او برایم فقط یک استادنبود. صحبتهایم بااو رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. خودم را غرق در
آزادی و شادی میدیدم. نام دختری که خبر جدایی محمدمهدی را به گوشم رساند،
میترا بود. قابل اعتماد به نظر می رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها! هربار از خانه ی
محمدمهدی برمی گشتم به او زنگ می زدم و از حرفهایمان می گفتم. اوهم غش غش
می خندید و گاها می گفت: دروغ؟ برو!
باورش نمی شد که مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم. از سخت گیری های
خانواده ام هم خبر داشت. می گفت: پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟
من هم می خندیدم و با حماقت می گفتم:
_ خب محیا باهمه فرق داره!
تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود. دنیایی که خودم برای خودم ساخته بودم.
دنیایی که هرلحظه مرا بیشتر درخود می کشید و فرو میخورد.
به سقف خیره می شوم و با دهانم صدا در می آورم.
از عصرجمعه متنفرم. ازبچگی عادت داشتم باصدای دهانم مغز همه را تیلیت کنم. این بار هم نوبت مادرم بود که صدایش سریع درآمد: نَمیری دختر!
چرااینقد بااعصاب بازی می کنی؟!
سرجایم می نشینم و به چهره ی کلافه اش با پررویی زل می زنم.
و باز صدا در میاورم! روبه روی تلویزیون نشسته و سالاد درست می کند.
روز جوان را به علی اکبر هایی که جوانیشان را فدای اقتدار و امنیت ما کردن تبریک عرض می کنیم 💚🤍❤
میلاد با سعادت حضرت
#علی_اکبر
#جوان
#کربلا
بر همگان مبارک باد 🌷💐🪴
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شبتون_علوی💐🌿
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ أَنْتَ أَوَّلُ مَظْلُومٍ وَ أَوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ فَأَشْهَدُ أَنَّکَ لَقِیتَ اللهَ وَ أَنْتَ شَهِیدٌ عَذَّبَ اللهُ قَاتِلَکَ بِأَنْوَاعِ الْعَذَابِ وَ جَدَّدَ عَلَیْهِ الْعَذَابَ جِئْتُکَ عَارِفا بِحَقِّکَ مُسْتَبْصِرا بِشَأْنِکَ مُعَادِیا لِأَعْدَائِکَ وَ مَنْ ظَلَمَکَ أَلْقَى عَلَى ذَلِکَ رَبِّی إِنْ شَاءَ اللهُ یَا وَلِیَّ اللهِ إِنَّ لِی ذُنُوبا کَثِیرَةً فَاشْفَعْ لِی إِلَى رَبِّکَ فَإِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ مَقَاما مَعْلُوما وَ إِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ جَاها وَ شَفَاعَةً وَ قَدْ قَالَ اللهُ تَعَالَى وَ لا یَشْفَعُونَ اِلّا لِمَنِ ارْتَضَى
سلام بر تو اى ولى خدا، تو نخستین ستمدیدهاى، و نخستین کسىکه حقّش غصب شد، صبر کردیو به حساب خدا گذاشتى تا مرگت رسید، شهادت مىدهم که تو خدا را ملاقات کردى. درحالىکه شهید بودى، عذاب کند خدا کشندهات را به انواع عذاب، و بر او عذاب را تازه کند، به سویت آمدم، شناساى به حقّت، و بیناى به شأنت، دشمن با دشمنانت و آنکه به تو ستم کرد، ان شاء الله بر این عقیده پروردگارم را ملاقات کنم، اى ولى خدا، مرا گناهان زیادى است، از من نزد پروردگارت شفاعت کن، که تو را پیش خدا جایگاه معلومى است، و تو را به درگاه خدا آبرو و حق شفاعت است، و خداى تعالى فرموده است: و شفاعت نکنند جز براى کسی که او پسندد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با #قرآن آغاز کنیم/ ترتیل ۵۱۸ قرآن کریم ( آیات ۱ تا ۵ سوره مبارکه ق)
❄️🌹❄️
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «مَن کانَ القُرآنُ حَدیثَهُ وَ المَسجِدُ بَیتَهُ، بَنَی اللهُ لَهُ بَیتًا فِی الجَنَّةِ» هرکه قرآن سخنش باشد و مسجد خانهاش، خداوند برای او خانهای در بهشت بنا کند. (امالی صدوق /۴۰۵)
🎙 استاد پرهیزگار
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهید سر جدا مدافع حرم محسن حججی 🌷
#علی اکبر حضرت زینب علیهاالسلام
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقاجانم ۰۰۰۰مولای من۰۰۰۰۰۰💐
جانم فدای نام تو يا صاحب الزمان
قـربان آن مقام تو يا صاحب الزمان
جان ميدهم بخاطر يکلحظهديدنت
دلعاشقِ سلامِ تو يا صاحب الزمان
یا صاحب الزمان همه سرباز توائیم ✌
#شهدا رفتند تا #ظهور محقق گردد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#جانباز
رضا فصیحی دستجردی برادرشهید حسن فصیحی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#جانباز رضا فصیحی دستجردی برادرشهید حسن فصیحی کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad
#فعالیتهای_انقلابی
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
ما اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستیم. من حدود پنج سالم بود که پدرم به علت نبودن کار و عدم درآمد و کم بود امکانات ما را از دستجرد به برآن شمالی روستای اسفینا اصفهان آورد. من دوران دبستان و راهنمایی را در روستای اسفینا به اتمام رساندم و بعداز گذراندن دوران راهنمای به تهران آمدم و در یک مغازه آجیل پزی مشغول به کار شدم. در اواخر سال ۱۳۵۵ فعالیت من در زمینه پخش اعلامیه های امام خمینی از مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) واقع در چهارراه سیروس شروع شد. در اکثر راهپیمائیها شرکت می کردم؛ در سال ۱۳۵۸ با توجه به فعالیتهایی که داشتم توسط آقای مظفری از بازار من به اتفاق دوستان همشهری به نام های حسین فصیحی(شیخ رضا) و حسن هاشم پور(علی اکبر) واکبرفصیحی(محمدباقر) و دوستان دیگر جهت همکاری در دادستانی کل انقلاب به ریاست شهید قدوسی و شهید محمدکچوی رئیس زندان اوین و شهید لاجوردی دادستان تهران مشغول به کار شدیم. مدتی بعد کم کم زمزمه جنگ آغاز شد و حملاتی از سوی عراق به ایران صورت گرفت. زمانی که اولین هواپیمای عراقی آمد و فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد من بالای پشت بام بند ۲۱۶ در حال نگهبانی بودم. بعد از چند روز با بچه هایی که باهم بودیم خدمت شهید کچوی رفتیم و گفتیم: ما می خواهیم به جبهه برویم؛ ایشان مخالفت کرد. دیدیم شهید کچوی مخالفت کرد با اکثر بچه ها جمع شدیم و پیش آقای لاجوردی و آقای آیت الله گیلانی رفتیم تا برای جبهه رفتن از آن ها اجازه بگیریم ولی همگی مخالف جبهه رفتن ما بودند. اما با پافشاری ما آنها به شرط قرعه کشی با رفتن نصف بچه ها موافقت کردند. وقتی قرعه کشی کردند بین من و آقای عباس کبیری که مسئول اسلحه خانه اوین بود قرعه انداختیم به نام عباس در آمد. عباس قرار شد به جبهه برود ولی قبل از رفتن تمام سلاح ها و مهماتها را صورت جلسه کرد و به من تحویل داد و من مسئول سلاح و مهمات شدم. در آن مدتی که من مسئول اسلحه خانه اوین بودم یک موتور یاماها مینی داشتم که در زمان استراحتم شبها شش نوع اسلحه بر می داشتم روی دوشم می انداختم و از اوین با موتور به خانه های بچه دستجردیها در جنوب شهر می بردم تا نحوه استفاده و باز و بسته کردن اسلحه را به آنها آموزش دهم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
18.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرمانده سلام ✋
توو لشکر سیدعلی سرباز شمام ❤️
💖#امام_زمان (روحی له الفداه) 🌷
#سلام_فرمانده ۲
سلام مولانا .. مهدی زهرا 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398