فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بر سر این وعده می مانم بیا 🌷
#یااباعبدالله
@Yamahdi85adrekni
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امـام شیعـیان بـین لات هاو کفتـربـازا
#یااباعبدالله
@Yamahdi85adrekni
🔔 #تلنگــــــــــــــــــــر
❌ اخلاق بد...
🚙 مثل لاستیک پنچر میمونه؛
♻️ تا عوضش نکنیم...
👈 راه به جایی نمیبریم❗️
😔 و در معنویت هم پیشرفتی
نمیکنیم❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•🌴🌺
لعنت خدا برش باد🔥☝️
#امام_یکی_نایب_امام_هم_یکی
شهادت آیت الله دستغیب🥀🌱
@Yamahdi85adrekni
#حدیث_روز
✍امیرالمومنین علیه السلام: هرکس به امور بیهوده بپردازد، امور سودمند را از دست بدهد
📚غررالحکم حدیث ۸۵۲۰
@Yamahdi85adrekni
به نام خدا🌿
پارت بیست و یکم رمان[ بهم مێآډ؟ ]
مطالعه کنی با این حال منتظر موندی تا ما بیایم خونه؟ فکر میکنی من نمیفهمم؟ یالا!
پدر و مادرم عمدتا با من به انگلیسی صحبت می کنند، اما بعضی کلمات به طور ناخودآگاه، جزئی از واژگان روزمرهشان شده است.
وقتی آنها در حس حال مهربانانه به خصوصی هستند، گاهی پیشوند (یا) را اول اسم من اضافه می کنند در این صورت،من می شوم (یا امل).
وقتی بچه بودم واقعاً فکر میکردم اسمم (یا امل) است.
وقتی مشکلی از طرف من هست (یا) از اول اسمم و به ندرت مرا (امل) صدا میزنند. این خبر خوبی نیست.
سر شام میگویم که دارم به حجاب پوشیدن فکر میکنم و با ناباوری می بینم که آنها با حالت عصبی به همدیگر نگاه می کنند.
منتظر بودم برای تشویق من دم بگیرند و آواز بخوانند. نه اینکه دو چهره مضطرب را ببینم که به من خیره مانده اند.
_م م م، دلتون میخواست یه حلقه زبون بندازم؟
بابا چشمانش را یک وری می چرخاند طرف من. مامان در حالی که چشم هایش را به عمد روی من قفل کرده است، جرعهای از لیمونادش را میخورد. انگار تلاش میکند سر در بیاورد من دارم شوخی می کنم یا نه.
_عجب اشتیاقی.
تند تند مقداری پوره سیب زمینی را با عصبانیت توی بشقاب میریزند و با کشیدن چند کار روی بشقاب، قلعه ای از پوره سیب زمینی می سازم تا اینکه مامان ابروهایش را در هم می کشد،می خواهد ببیند جگرش را دارم سرویس شام خوری اش را به فنا بدهم یا نه. قشقرق راه میاندازم...
پایان پارت بیست و یکم🌿
پارت بیست و دوم رمان[ بهم مێآډ؟ ]
_باورم نمیشه که از این کار من حتی خوشحال هم نیستید!فکر می کردم هیجانزده میشید! ش ش ش! لااقل یکم حمایت بد نبود!دائما من رو تشویق می کنید تا بیشتر نماز بخونم و با من درباره معنوی شدن حرف میزنید، اما با این همه، چرا حالا که می خوام یه قدم دیگه بردارم، خوشحال نیستید؟ مثل کاری که شما کردید مامان! هاه؟
بابا با ناراحتی رو برمی گرداند و سرش را می خاراند. مامان آه میکشد، سپس به پشتی صندلی تکیه میدهد را میگیرد در دستانش.
_ ما به تو افتخار می کنیم. اما این تصمیم بزرگیه عزیزم دیگه در مدرسه هدایت نیستی. مک کلینز محیط متفاوتی داره حتی ممکنه بهش اجازه این کار رو ندن.
_آره. درسته! چطوری میتونن مانعم بشن؟این به خودم ربط داره که بخوام این کار رو انجام بدم یا انجام ندم.
دارم طوری پیش میروم، انگار که تصمیم خودم را گرفته باشم. هنوز این کار را نکرده ام، اما فکر اینکه ممکن است کس دیگر این فکر را از سرم بیرون بیاورد، چیزی را درون من تقویت می کند. نامش را هرچه میخواهی بگذار: لجبازی...یک دندگی... .
می سوزم که فکر میکنم ممکن است...
پایان پارت بیست و دوم🌿