🌴 #یازینب...
#داستان_امشب... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 وقتی که خیلی بچهتر از الان بودم یکی از رفقا داستان
#داسـتـان_امشب...
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
#حضرت_آیت_الله_بروجردی_میفرمودند:
در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد، حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند
تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستهجات عزاداری به منزل ما میآمدند، نشسته بودم اشک میریختم
درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود
در همان حال گویا به من الهام شد از آن گِلهایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم
مقداری گِل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم
فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه به کلی کسالت آن رفع شد.
بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم
در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمیشد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و میگفتند:
به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم، این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.
#مردان_علم_در_میدان_عمل، جلد۱
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
#هـر_شـب_یک_داسـتـان... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 #طرفدار_امام_حسین_علیهالسلام #یا_طرفدار_صد
#داستان_امشب..
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
#خاطره_محمد_قاضی... مترجم نامدار و یکی از دبیران بازنشسته آموزش و پرورش
سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود
به عنوان معلم استخدام شده بودم
محل خدمتم یکی از روستاهای دور افتاده سنندج
حقوق خوبی میگرفتم.
بلافاصله پس از استخدام به صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
در مسیرم از سنندج تا روستا و برعکس گاهی افرادی را که کنار جاده منتظر ماشین بودند سوار میکردم. بعضیها پولی میدادند.
یکروز که به دبستان رسیدم،
مدیر سراسیمه و وحشتزده من را به جای خلوتی برد
و یک نامه به من داد که رویش دو تا مهر محرمانه خورده بود.
من و مدیر تعجب کردیم که این چه نامهی محرمانهای است
من که کاری نکردهام
مدیر گفت نامه را باز کن ببینم.
نامه را باز کردم متن نامه:
«جناب آقای ... آموزگار دبستان روستای ....شهر سنندج
بنا بر گزارشات رسیده از اهالی روستا شما اقدام به مسافرکشی نموده
و از اهالی پول دریافت میکنید.
اگر حقوق و مزایای دریافتی شما برای گذران زندگی کافی نیست باید به اطلاع وزارت فرهنگ برسانید
جنابعالی با انجام مشاغلی [ مسافرکشی ] که برخلاف شأن معلم و قشر فرهنگی اجتماع است
شأن و جایگاه فرهنگ و فرهنگیان را خدشهدار مینمایید.
اگر پس از دریافت این نامه همچنان به شغل دوم ادامه دهید،
استعفای خود را بنویسید.
امضا: مدیرکل استان... »
نفس راحتی کشیدم و به مدیر قول دادم
که هرگز از مسافرانی که در بین راه سوار میکنم پولی نگیرم و مسئله نامه محرمانه هم حل شد.
#زمانى_كه_معلم_عزت_و_احترام_داشت...
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#داستان_امشب...
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
#مرحوم_حاج_شيخ_رمضان_على_قوچانى از علماى معروف و ائمه جماعت، موصوف به زهد و ورع و تقواى مسجد گوهرشاد بودند
ايشان بيمار و مشرف به مرگ شدند و اقوام و ارحام و دوستان آمده بودن كه او را تشييع كنند،
ناگهان مشاهده كردند كه ايشان حركت كرده و بار ديگر چشم به جهان گشود و با صداى ضعيف همه را دور خود فراخوانده و گفت:
بيائيد برايتان روضه بخوانم!
همه تعجب كردند چون ايشان منبرى و روضهخوان نبودند!
فرمودند: الان صحراى محشر را ديدم و هاتف به صداى بلند اعلام كرد كه حاج شيخ رمضان على قوچانى اهل بهشت است به سوى بهشت برود
پس من درى ديدم به سوى بهشت باز است و جماعتى بسيار در صف طولانى ايستاده كه به نوبت بروند
گفتند اين صف علما میباشد
من در اواخر صف بودم تا نوبت به من برسد هلاك میشوم به عقب نگاه كردم و در ديگرى را ديدم به سوى بهشت باز است ولى اين در خلوت است
با خود گفتم: من كه اهل بهشتم
از اين در نشد از آن در میروم
پس به سوى آن در آمدم نزديك شدم، ديدم دربان جلوى من را گرفت و گفت: نمیشود!
اين در مخصوص اهل منبر و روضهخوانهاى حضرت حسين علیهالسلام است
تو كه روضهخوان نيستى!
پس متحير بودم، ديدم حاج ميرزا عربى خوان، معروف به ناظم، سوار اسب از بهشت بيرون آمد رفتم جلو سلام كردم گفتم:
من را كمك كن و به بهشت ببر
گفت: نمیتوانم چون اين در مخصوص روضهخوان هاست
اصرار كردم گفت: يك راه دارد من از اسب پياده میشوم و مینشينم و تو روضه بخوان و من مستمع میشوم و شايد بتوان به اين وسيله تو را ببرم
آنگاه پياده شد و نشست و من براى او روضه خواندم پس براى شما هم روضه میخوانم
سپس بعد از چند كلمه روضه خواندن از دنيا رفت.....
🍃🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴🍃
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#داستان_امشب...🏴🍃
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
#_تشرفات...
#نان_و_حلوای_بهشتی...
#مرحوم_حاج_سیدمحمد_کسایی بدون واسطه، از #مرحوم_آقا_سیدکریم نقل می کند:
یکی از روزهای سرد زمستان بود. چندین سانتیمتر برف روی زمین نشسته بود و کار و کاسبی به شدت کساد شده بود. آن روز از صبح تا غروب خبری از مشتری نبود؛ اما آقا سیدکریم پینه دوز به امید روزی حلال تا پاسی از شب در مغازه بسیار کوچکش به انتظار می نشیند.
کم کم ساعت از دوازده شب هم می گذرد. و ایشان دلش نمی آید دست خالی به خانه اش برود.
بچه ها تا این ساعت شب با شکمهای گرسنه خوابشان برده بود و خدا را خوش نمی آمد تا آنها صدای باز شدن در را بشنوند و با خوشحالی بیدار شوند، ولی دستهای آقا سیدکریم را خالی ببینند.
آقا سیدکریم مومنی بسیار ساده و بی آلایش بود؛ اما به اندازه همه ظرفیتش، خودش را به خدای سبحان تسلیم کرده بود؛ وظیفه اش را شناخته بود و بی هیچ کم و کاستی به وظایفش عمل می کرد او یاد گرفته بود که باید در هر شرایطی با خدا یکرنگ و یکدل باشد و لحظه به لحظه مراقب بود تا بر طبق معارف و آموزه های اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام در هر شرایطی آن گونه باشد که خدا می خواهد.
آقا سیدکریم مغازه اش را می بندد و به سوی خانه اش می رود.
سر کوچه، میان برفها و در تاریکی شب می ایستد تا صبح فرا رسد و سپس در را به صدا درآورد.
ایشان در آن حال مشغول ذکر و یاد خدا می شود که یکباره صدایی می شنود:
#آقا_سیدکریم! #آقا_سیدکریم!
آقایی جلیل القدر در مقابلش همراه با چندین نان تازه و داغ ایستاده بود.
بگیر آقا سیدکریم!
ایشان نانها را می گیرد در حالی که داغی نانها را در آن سرما و برف و یخبندان به حوبی احساس می کند، سرش را که بالا می آورد دیگر آن آقای بزرگوار را در مقابلش نمی بیند.
آقا سیدکریم با خوشحالی به خانه می رود و سر سفره با بچه ها می نشینند لای نانها را که باز می کنند مقداری حلوای داغ و تازه هم به چشم می خورد که عطر و بوی روح افزا و جان بخشی داشت.
خانواده ایشان نان و حلوای باقی مانده را در لای سفره گذاشتند. صبح وقتی بسوی سفره می روند؛ با صحنه ای بسیار عجیب روبرو می شوند، دوباره به همان اندازه نان و حلوایی که دیشب خورده بودند، در سفره بود؛ انگار که دیشب به آن نزده اند !
بچه سیدها دوباره مشغول خوردن نان و حلوا می شوند و به مقتضای سن و سالشان متوجه نمی شوند چه اتفاقی افتاده است.
آقا سیدکریم به خانمش گوشزد می کند که مواظب باشد کسی از این ماجرا بویی نبرد.
او می گفت: نفعشان فقط به این است که هیچ کس از این امر باخبر نشود!
پس از یک هفته، یکی از خانمهای همسایه که به عطر و بویی که گاه در فضای خانه آقا سیدکریم می پیچید مشکوک شده بود.
عاقبت موفق می شود که خانم آقا سید عبدالکریم را به حرف بکشد و کمی از آن نان و حلوا را برای شفای مریض درخواست کند.
هر دو خانم به سراغ سفره رفته و آنرا باز می کنند، اما دیگر هیچ اثری از آن نان و حلوای تازه باقی نمانده بود!
آقا سیدکریم پینه دوز خودش به مرحوم آقای حاج سید محمد کسایی تأکید کرده بود که آن نان و حلوای داغ و تازه به دست #حضرت_بقیة_الله_الاعظم_حجت_ابن_الحسن_العسکری (عج) به من مرحمت شد و اگر خانواده ما توانسته بود جلوی زبانش را بگیرد و رازداری کند، آن نان و حلوای تازه تا آخر عمر برای ما باقی می ماند!...😔
🍃🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴🍃
#یازهرا....🏴🍃
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_ #داستان_امشب...🏴🍃 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 #_تشرفات... #نان_و_حلوای_به
#داستان_امشب...🏴🍃
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴🍃
#_امیرکبیر و یاد #_امامحسین علیهالسلام
مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم
جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه
با تعجب پرسیدم:
پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید
ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان!
دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!!
پس چه کشید پسر فاطمه؟
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
#منبع:
#کتاب_آخرین_گفتارها...
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🏴🍃 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴🍃 #_امیرکبیر و یاد #_امامحسین علیهالسلام مرحوم آی
#داستان_امشب...🏴🍃
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
#فرزند_علامه_جعفری_میگوید:
با توجه به اینکه سالها علامه در نجف تحصیل کرده بود در هیأت عزاداری نجفیهای مقیم تهران شرکت میکرد.
این هیات مدّاح بسیار خوبی داشت به نام هوشنگ ترجمان که استاد دانشگاه نیز بود و از لحاظ هنر شعری تبحر داشت و شعرهایی که در هیأت میخواند خودش میسرود.
علامه جعفری به ایشان خیلی علاقه داشت و در این هیأت با شور و علاقه خاصی حضور مییافت و من و برادر بزرگم دکتر غلامرضا جعفری را هم با خودش همراه میبرد.
این هیات در دهه اول محرم بعد از ساعت ۱۲ نیمه شب شروع میشد و ما در این ایام تا نزدیکیهای اذان صبح به همراه پدر در هیأت بودیم.
برادرم دکتر غلامرضا جعفری که در آخرین ساعات عمر علامه جعفری نزد ایشان در بیمارستان بود نقل میکند:
چون علامه دچار سکته مغزی شده بود و قدرت تکلّم نداشت در آخرین لحظههای عمرشان با ایما و اشاره از من میخواستند که چیزی را برایشان بیاورم،
ولی من هر چه تلاش میکردم نمیفهمیدم که ایشان چه خواستهای دارند!
یک پارچه سبزی بود که یکی از دوستان علامه چند ماه قبل از کربلا آورده بود و به ضریح مطهر امام حسین علیهالسلام متبرک شده بود.
من متوجه شدم که علامه آن پارچه را میخواهند.
به سرعت از بیمارستان خارج شدم تا آن پارچه را بیاورم، رفت و برگشت حدود یک ساعت طول کشید و من وقتی به بیمارستان رسیدم ایشان تمام کرده بودند و دکترها پارچه سفیدی را به سرش کشیده بودند.
از اینکه نتوانسته بودم این خواسته استاد را به موقع اجابت کنم خیلی متاثر شدم
پارچه سفید را کنار زدم و پارچه متبرک شده را روی صورت علامه گذاشتم
در کمال تعجب مشاهد کردم که ایشان چشمانشان را باز کرده و لبخندی زدند و برای ابد چشمان مبارک را بستند.
#اَلسَّلامُ_عَلَیک_یا_اَباعَبداللهِ_الْحُسَيْنِ...
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🏴🍃 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 #فرزند_علامه_جعفری_میگوید: با توجه به اینکه سالها
#داستان_امشب...🏴🍃
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
یکی از دوستان تعریف میکرد میگفت وسط بیابون بنزین تموم کردیم
خونوادم تو ماشین بودند
هوا خیلی گرم بود تقریبا نزدیک ظهر
گالن ۴ لیتری رو برداشتم اومدم کنار ماشین وایسادم شروع کردم به دست بالا کردن واسه ماشینهایی که به سرعت از کنارم رد میشدند
ساعتی گذشت و کسی نایستاد
کلافه شده بودم
از من بدتر زن و بچه هام تو ماشین خیلی از این وضعیت شاکی بودند
بازم سعی خودم رو کردم ولی بازم فایده نداشت
یک دفعه فکری به ذهنم رسید
سرم رو از شیشه داخل ماشین کردم و به خانومم گفتم بچه شیرخوارم رو بده
پرسید میخوای چیکار کنی
گفتم مگه نمیبینی کسی نگه نمیداره بهمون بنزین بده شاید به خاطر بچه نگه دارند
به محض اینکه بچه رو بغل گرفتم دیدم ی ماشین ۱۸چرخ منو که دید به سرعت نگه داشت و به سرعت پایین پرید و با ی کلمن اب به سمت ما دوید
نفس زنان گفت چی شده ؟
بچه تشنشه؟
گفتم نه
دوساعتی هستش اینجا ایستادیم برای بنزین
دیدم کسی نگه نمیداره بچه رو بغل کردم
دوستم میگفت دیدم اشک تو چشمای راننده حلقه زده
گفت مرد حسابی تو که میدونی ما شیعه ها به اینجور صحنه ها حساسیم
چرا با دل ما بازی میکنی
ونشست کنار ماشین
من و خونوادم دیگه حالمون رو نفهمیدیم و شروع به گریه کردیم
نمیدونم چندتا ماشین نگه داشتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده
ولی همینو میدونم
هیچ وقت
هیچوقت دیگه اون لحظه روضه رو یادم نمیره
لحظه ای که امام نگاه کرد دید گوش تا گوش .....😭
#یا_علی_اصغر_حسین(علیهالسلام )
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🏴🍃 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 یکی از دوستان تعریف میکرد میگفت وسط بیابون بنزین تمو
#داستان_امشب...🏴
🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴
خاطرهای شنیدنی از روحانی زندان رجایی شهر تهران درباره _حکم_قصاص_یک_قاتل، وقتی حضرت ابوالفضل علیهالسلام پادرمیانی میکند.
حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار میشود،
بعد از مدتی یک شب بعد از تمام شدن کار صاحب کبابی دخل آن روز را جمع میکند و میرود در بالکن مغازه تا استراحت کند
درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه میکند و در جریان سرقت پولها، صاحب مغازه به قتل میرسد و او متواری میشود
خلاصه بعد از مدتی، او را دستگیر میکنند و به اینجا منتقل میشود
بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود ۱۷-۱۸ سال به طول میانجامد
میگویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود
آنقدر تغییر کرده بود که همهٔ زندانیها عاشقش شده بودند.
خلاصه بعد از ۱۷-۱۸ سال، خانواده مقتول که آذری زبان هم بودند، برای اجرای حکم میآیند
همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمهچینی، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف نظر کنند.
همسر مقتول گفت: من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده
به هر حال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمیگذرم!
زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سالها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم به هر حال روی اجرای حکم مصر بود
من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبرو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید
یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود
وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد
به او گفتم اگر درخواستی داری بگو
او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است
یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت
وقت کم بود و چاره دیگری نبود
بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطهٔ اجرای احکام شدند
جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرف نظر کنند شیرش را حلالشان نمیکند!
به هر حال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:
من فقط یک خواسته دارم
من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگهدارید تا آخرین خواستهاش را هم بگوید
شاگرد قاتل، گفت: هجده سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کردهاید، حالا هم تنها ده روز تا محرم باقی مانده و تا تاسوعا، بیست روز
میخواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر این هجده سال، بیست روز دیگر هم به من فرصت بدهید
من سالهاست که سهمیه قند هر سالم را جمع میکنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس علیهالسلام، شربت نذری به زندانیهای عزادار میدهم
امسال هم سهمیه قندم را جمع کردهام
اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل علیهالسلام بدهم
هیچ خواسته دیگری ندارم
حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابوالفضل علیهالسلام در نمیافتم
من قصاص نمیکنم
برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد!
وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟
پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعریف کرد جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص میکردید شیرم را حلالتان نمیکردم.
خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس علیهالسلام ختم به خیر شد و دل یازده نفر با اسم ایشان نرم شد و از خون قاتل عزیزشان گذشتند.
گر چه بیدستم ولی من دستگير دستهايم
نام من عباس و مفتاح در باب الشفايم
مادرم قنداقهام را دور بيرق تاب داده
من ابوالفضلم دوای دردهای بیدوايم
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🏴 🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴 خاطرهای شنیدنی از روحانی زندان رجایی شهر تهران دربار
#داستان_امشب...🏴
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
#روزى_امام_حسن_مجتبى_عليهالسلام در يكى از باغستانهاى شهر مدينه قدم میزد
كه ناگاه چشمش به يك غلام سياه چهره افتاد كه نانى در دست دارد و يك لقمه خودش میخورد و يك لقمه هم به سگى كه كنارش بود میداد تا آنكه نان تمام شد.
حضرت با ديدن چنين صحنهاى، به غلام خطاب كرد و فرمود: چرا نان را به سگ دادى و مقدارى از آن را براى خود ذخيره نكردى؟
غلام به حضرت پاسخ داد:
زيرا چشمهاى من از چشمهاى ملتمسانه سگ خجالت كشيد و من حيا كردم، اينكه من نان بخورم و آن سگ گرسنه بماند.
امام حسن عليهالسلام فرمود:
ارباب تو كيست؟
پاسخ گفت: مولاى من ابان بن عثمان است
حضرت فرمود: اين باغ مال چه كسى است؟
غلام جواب داد:
اين باغ مال ارباب و مولايم میباشد.
پس از آن حضرت اظهار داشت تو را به خدا سوگند میدهم كه از جايت برنخيزى تا من باز گردم
سپس حضرت حركت نمود و به سمت ارباب غلام رفت و ضمن گفتگوهايى با ابان بن عثمان، غلام و همچنين باغ را از او خريدارى نمود و سپس به جانب غلام بازگشت و به او فرمود:
اى غلام! من تو را از مولايت خريدم
پس ناگاه غلام از جاى خود برخاست و محترمانه ايستاد، سپس حضرت در ادامه سخنان خود اظهار نمود:
اين باغ را هم خريدارى كردم و هم اكنون تو را در راه خداوند متعال آزاد نموده و اين باغ را نيز به تو بخشيدم.
#منابع:
#تاريخ_ابن_عساكر_ترجمة الامام الحسن عليهالسلام، صفحه۱۴۸، حدیث۲۴۹
#احقاق_الحقّ، جلد۱۱، صفحه۱۴۶
#یا_امام_حسن_مدد😔
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🏴 @Yazinb2 🏴
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🏴 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 #روزى_امام_حسن_مجتبى_عليهالسلام در يكى از باغستانها
#داستان_امشب...🏴🍃
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
#حضور_جنیان_در_کربلا
#زعفر_جنی_در_کربلا
هنگامی که واقعه ی جانسوز کربلا در حال وقوع بود، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر ذات العلم، برای خود مجلس عروسی بر پا کرده بود و بزرگان طوایف جن را دعوت نموده و خود بر تخت شادی و عیش نشسته بود در همین حال ناگهان متوجه شد که از زیر تختش صدای گریه و زاری می آید
زعفر جنی گفت : کیست که در وقت شادی، گریه می کند ؟! دراین هنگام دو نفر از جنیان حاضر شدن و زعفر از آنان سبب گریه را پرسید آنان گفتند : ای امیر ! وقتی که ما را به فلان شهر فرستادی، در حین رفتن به آن شهر، عبور ما به رود فرات افتاد که عربها به آن نواحی نینوا می گویند
ما دیدیم که درآنجا لشکریان زیادی از انسانها جمع شده ود ر حال جنگ هستند وقتی که نزدیک آنان شدیم، مشاهده کردیم که حضرت حسین بن علی علیه السلام پسر همان آقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده یکه و تنها برنیزه ی بی کسی تکیه داده و به چپ و راست خود نگاه می کردند و می فرمودند :
آیا یاری دهنده ای هست تا ما را یاری دهد ؟! و نیز شنیدم که اهل و عیال آن بزرگوار، فریاد العطش العطش بلند کرده بودند
وقتی که این واقعه ناگوار را مشاهده کردیم فی الفور خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر نماییم که اکنون پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله را به شهادت می رسانند
#زعفر_جنی_و_حرکت_بسوی_کربلا
به محض اینکه زعفر جنی این سخنان را شنید، تاج شاهی را از سر خود بر داشت و لباسهای دامادی را از تن خود خارج کرد و طوایف مختلف جن را با سلاحهای آتشین آماده کرد و همگی با عجله به سوی کربلا حرکت نمودند
#مخالفت_امام_حسین علیهالسلام
از کمک #زعفر_جنی...
#خود_زعفر_گفته_است :
وقتی که ما وارد زمین کربلا شدیم، دیدیم که چهار فرسخ در چهار فرسخ را لشکریان دشمن فرا گرفته است، بعلاوه صف های فرشتگان زیادی را دیدیم، خود را به امام حسين علیه السلام رساندیم و گفتنیم : ما در خدمت هستيم، امام حسين از آنان تشكر كردند و فرمودند :
بايد امور اين عالم به طور طبيعي پيش برود
این الطالب بدم المقتول بکربلا 😭
#ماجرای #زعفر_جنی از زبان خودش در سرزمین کربلا، روز عاشورا...😭
ﺧﻮﺩ ﺯﻋﻔﺮ (ﺟﻨﯽ) ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺮﺳﺦ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺮﺳﺦ ﺭﺍ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺻﻔﻮﻑ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ .
ﻣﻠﮏ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻃﺮف ،
ﻣﻠﮏ ﻧﺼﺮ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ،
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ،
ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﮑﺎﺋﯿﻞ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ،
و ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻠﮏ اﺳﺮﺍﻓﯿﻞ ، ﻣﻠﮏ ﺭﯾﺎﺡ ، ﻣﻠﮏ بحار، ﻣﻠﮏ ﺟﺒﺎﻝ ، ﻣﻠﮏ ﺩﻭﺯﺥ ، ملک عذﺍﺏ ، ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﺎ ﻟﺸﮑﺮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﯾﮑﺼﺪ ﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﺗﺎ ﺧﺎﺗﻢ ﻫﻤﻪ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻩ ،ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻧﺪ .
#ﺧﺎﺗﻢ_ﺍﻧﺒﯿﺎﺀ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽﻓﺮﻣﻮﺩند :
«ﻭﻟﺪﯼ؛ ﺍﻟﻌﺠﻞ ﺍﻟﻌﺠﻞ ﺍﻧّﺎ ﻣﺸﺘﺎﻗﻮﻥ»؛ «پسرم، ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ، ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ، ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ»
ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﮑﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﺎﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ، ﭘﯿﺸﺎﻧﯿﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ، ﺳﺮﺵ ﻣﺠﺮﻭﺡ ، ﺳﯿﻨﻪﺍﺵ ﺳﻮﺯﺍﻥ
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﺣﻠﻘﻪﻫﺎﯼ ﺯﺭﻩ ﻣﯽﺟﻮﺷﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼً ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﻧﻤﯽﻧﻤﻮﺩ .
ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﺮﺳﻢ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪﺍﻟﺴﻼﻡ ﺳﺮ ﻏﺮﺑﺖ ﺍﺯ بیکسی ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩﺍﯼ ﻓﺮﻣﻮﺩند :
#ﺍﯼ_ﺯﻋﻔﺮ_ﺑﯿﺎ..
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩﻧﺪ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ :
«ﻣﻦ ﺑﺎ ﺳﯽ ﻭ ﺷﺶ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ.»
#ﺣﻀﺮﺕ_ﻓﺮﻣﻮﺩند :
«ﺍﯼ ﺯﻋﻔﺮ؛ زﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯼ ، ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﺧﺪﻣﺖ ﺗﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻻﺯﻡ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ»
#ﻋﺮﺽ_ﮐﺮﺩﻡ : ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ ﺷﻮﻡ ﭼﺮﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﻓﺮﻣﺎﯾﯽ ؟»
#ﺣﻀﺮﺕ_ﻓﺮﻣﻮﺩند:
ﺷﻤﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﻭﺕ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ».
#ﻋﺮﺽ_ﮐﺮﺩﻡ :
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﮔﺮ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ».
#ﺣﻀﺮﺕ_ﻓﺮﻣﻮﺩند :
زعفر ﺍﺻﻼً ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻟﻘﺎﯼ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ . ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ نصرﺕ ﻭ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﻦ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ اﺷﮏ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ، ﻣﺮﻫﻢ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
#منبع: ﺑﺤﺎﺭﺍﻻﻧﻮﺍﺭ ﺝ ۴۴ ﺹ ۳۳۰
یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجة
#_مقام_زعفر_جنبی_در_کربلا_شارع_السدره
#_حافظات
#_شارع_السدره
#_باب_الطاق
#_محرم_۱۴۴۱
#_کربلا
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــنـــــبــــــ....🏴
@yazinb3
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🏴🍃 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 #حضور_جنیان_در_کربلا #زعفر_جنی_در_کربلا هنگامی
#داستان_امشب...
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴🍃
#_جوون_غلام_سیاهى که #امیرمؤمنان_على_علیهالسلام او را خریدارى کرد و به ابوذر غفارى بخشیده بود.
او در ربذه، تبعیدگاه ابوذر، همراه ابوذر بود و پس از شهادت ابوذر در سال ۳۲ هجرى به مدینه بازگشت و در خدمت امیرمؤمنین علیهالسلام و سپس امام حسن مجتبى علیهالسلام و پس از آن در خدمت امام حسین علیهالسلام بود.
او به همراه امام از مدینه به مکه آمد
امام علیهالسلام در روز عاشورا به وى فرمود:
تو از جانب ما آزادى!
تو در جستجوى عافیت با ما همراه بودى، پس خویش را در راه ما گرفتار مکن
#جوون خود را به پاهاى حضرت انداخت و ملتمسانه عرض کرد:
پسر پیامبر! در خوشیها خانه شما بودم
حال در گرفتارى رهایتان کنم؟
آنگاه افزود:
بخدا سوگند میدانم بویَم ناخوشایند،
حَسَبم ناچیز و چهرهام سیاه است
پس بهشت را بر من ارزانى دار تا بویَم خوش و حَسَبم شریف و سیمایم سفید گردد.
به خدا سوگند از شما جدا نخواهم شد تا این خون من با خون شما بیامیزد.
پس از این گفتار، امام به وى اجازه داد
او شادمان به سوى میدان شتافت
سپس جنگید تا به فیض شهادت نائل آمد.
امام بر بالین وى حاضر شد
و اینگونه در حقش دعا کرد:
خدایا چهره او را سفید گردان
و بوى او را خوش گردان
و او را با اَبرار محشور کن
و بین او و محمد و آل محمد در بهشت
آشنایى برقرار ساز
#از_امام_سجّاد_علیهالسلام نقل شده است: آنگاه که جمعى براى دفن شهیدان کربلا حاضر شدند، پیکر جوون را در حالى یافتند که با گذشت چند روز بوى بسیار خوشى از آن به مشام میرسید.
یه غلام هم داشت ابی عبدالله به نام واضح که حافظ قرآن بود
به میدان رفت پس از آنکه به زمین افتاد امام علیهالسلام بر بالینش حاضر شد و چون مشاهده کرد غلام نسبت به آن حضرت اظهار علاقه میکند، امام گریان شد و در کنارش نشست و صورت بر جبینش نهاد.
غلام که از این همه محبت به وجد آمده بود، شادمان شد و فریاد زد:
کیست همانند من که پسر پیامبر صورتش را بر صورتم قرار داده است
این را گفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
یکسان رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت:
در دین ما سیه نکند فرق با سپید
در اینجا امام علیهالسلام در لحظه شهادت صورت بر صورت غلامش میگذارد
یعنى همان ابراز محبتى را که درباره فرزند شجاع و دلبندش علیاکبر علیهالسلام میکند،
درباره غلامش نیز روا داشت.
یعنى اینها همه مجاهدان و شهیدان راه خدا هستند و همه آنها عزیز و گرامیاند
و همه در یک مسیر و براى یک هدف جهاد کردند و شربت شهادت نوشیدند.
#برگرفته_از_كتاب_نفس_المهموم..
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🏴 @Yazinb2 🏴
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴🍃 #_جوون_غلام_سیاهى که #امیرمؤمنان_على_علیهالسلام او را
#داستان_امشب...🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
#_داستانی_از_تشرف_آیت_الله_مرعشی
در ایام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت علیهم السلام در نجف اشرف، شوق زیاد جهت دیدار جمال مولایمان بقیة الله الاعظم عجل الله فرجه الشریف داشتم، با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم؛ به این نیت که جمال آقا صاحب الامر علیه السلام را زیارت و به این فوز بزرگ نائل شوم.
تا ۳۵ یا ۳۶ شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در این شب، رفتنم از نجف تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود.
نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم بر اثر تاریکی شب وحشت و ترس وجود مرا فراگرفت مخصوصاً از زیادی قطاع الطریق و دزدها؛ ناگهان صدای پایی را از دنبال سر شنیدم که بیشتر موجب ترس و وحشتم گردید.
برگشتم به عقب، سید عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت: ای سید! سلام علیکم ترس و وحشت به کلی از وجودم رفت و اطمینان و سکون نفس پیدا کردم و تعجب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجه سیادت من شد و در آن حال من از این مطلب غافل بودم. به هر حال سخن می گفتیم و می رفتیم از من سوال کرد: « کجا قصد داری؟»
گفتم: #مسجد_سهله
فرمود: « به چه جهت؟»
گفتم: « به قصد تشرف زیارت ولی عصر علیه السلام»
مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان ( مسجد کوچکی است نزدیک مسجد سهله ) رسیدیم، داخل مسجد شده و نماز خواندیم و بعد از دعایی که سید خواند که کأنّ با او دیوار و سنگها آن دعا را می خواندند، احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم.
بعد از دعا سید فرمود: « سید تو گرسنه ای، چه خوبست شام بخوری»
پس سفره ای را که زیر عبا داشت بیرون آورده و در آن مثل اینکه سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود.
مثل اینکه تازه از باغ چیده و آن وقت چلّه زمستان، و سرمای زننده ای بود و من متوجه این معنا نشدم که این آقا این خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده؟ طبق دستور آقا، شام خوردم.
سپس فرمود: « بلند شو تا به مسجد سهله برویم» داخل مسجد شدیم آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می کردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشا را به آقا، اقتدا کردم و متوجه نبودم که این آقا کیست.
بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود:
«ای سید آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می روی یا در همین جا می مانی؟ »
گفتم: #می_مانم.
در وسط مسجد در مقام امام صادق علیه السلام نشستم به ایشان گفتم: آیا #_چای یا #_قهوه یا #_دخانیات میل داری آماده کنم آقا در جواب، کلام جامعی را فرمود: « این امور از فضول زندگیست و ما از این فضول دوریم.»
این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می آید ارکان وجودم می لرزد.
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🏴 @Yazinb2 🏴
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 #_داستانی_از_تشرف_آیت_الله_مرعشی در ایام تحصیل
#داستان_امشب...🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
شب هنگام #محمدباقر_طلبه جوان در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختری وارد اتاق او شد.
در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد.
دختر پرسيد: شام چه داری!؟
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بیدار شد
و از اتاق خارج شد، مأموران شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند
شاه عصبانی پرسید:
چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت: شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.
شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائی کرده يا نه؟
و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و علت را پرسيد
طلبه گفت: چون او به خواب رفت
نفس اماره مرا وسوسه مینمود!
هر بار که نفسم وسوسه میکرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم
و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيزکاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد مير محمد باقر درآوردند و به او لقب ميرداماد داد
و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی ياد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند.
از مهمترين شاگردان وی میتوان به
ملا صدرا اشاره نمود.
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🏴 @Yazinb2 🏴
#داستان_امشب...🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
#نخواه_گناه_کنی! #گناه_نمیکنی❗️
یه جوان زیبایی بود به نام ابن سیرین شغل این جوان پارچه فروشی بود، مغازه هم نداشت
فقط یه سبد داشت که رو سرش میذاشت و تو این کوچهها را میفتاد و كاسبی میكرد
و گاهی هم برای رفع خستگی گوشهای مینشست و بساطش را كناری پهن میكرد
از قضا زن جوانی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود او را به دام بیندازد
این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت:
من شوهرم مریضه، لباس میخوام براش بخرم اما میخوام به سلیقه خودش باشه
بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم
ابن سیرینم قبول کرد و با آن زن راهی خانهشان شد، زن وارد شد و ابن سیرین هم یا الله گويان پشت سرش وارد خانه شد
اتاق اول را گذراند
دومی را هم همین طور
رسید به اتاق سوم
دید مثل اینکه اینجا هیچ خبری نیست!
رو کرد به به زن و گفت: پس شوهرت کجاست؟
زن هم خیلی راحت گفت: من که شوهر ندارم
بعد به ابن سيرين گفت: ببین اینجا خانه من هست، تو هم الان در خانه من هستی
اگه آماده برای گناه نشوی و در اختیار من نباشی داد میزنم که مزاحمم شدهای
ابن سیرین يكباره متوجه شد در باتلاقی افتاده که هر چی بیشتر دست و پا بزند بیشتر فرو خواهد رفت!
این بود که رو کرد به سمت آسمان و گفت:
ای خدا تو که میدانی من اهل این کارها نیستم پس خودت نجاتم بده
در همين حال یک فکری به خاطرش رسید
گفت: باشه نياز نيست داد بزنی، من آماده میشوم برای گناه، فقط به من بگو دستشوئی خانه کجاست؟
آن زن هم با این خیال كه او راضی شده محل دستشویی را نشان داد
ابن سیرین رفت داخلش و تا توانست از نجاسات آنجا برداشت و به خودش مالید!؟
و آمد و یک گوشه نشست
زن تا وارد اتاق شد، دید چه بوی بدی میآید
رويش را برگرداند و ابن سیرین را در آن وضع دید!
گفت: چرا خودت رو اینجوری کردی!؟
ابن سیرین گفت: این تجسم عملیه که از من میخواستی انجام بدهم!
آن زن با عصبانيت و ناراحتی ابن سیرین را با همان وضع از خانه خود بیرون كرد
ابن سیرین با همان قیافه از خانه بیرون آمد،
اما انگار آن روز و آن ساعت همه مرده بودند؟!
هیچکس ابن سیرین را با آن قیافه ندید
از آن روز به بعد از او بوی خوشی استشمام میشد و خداوند علم تعبیر خواب را به ابن سیرین عنایت فرمود.
میدانید چرا!؟؟؟
چون حفظ حرمت کرده بود و به نفس خودش به یاری خدا غلبه كرده بود
دوستهای خوبم..!!
اگر ما هم نخواهیم گناه كنيم، میتوانیم
ترک گناه سخته ولی ممکنه!
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🏴 @Yazinb2 🏴
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 #نخواه_گناه_کنی! #گناه_نمیکنی❗️ یه جوان زیبایی
#داستان_امشب...
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃
#داستان_واقعی_جوان_همدانی
فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان (عج)
اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: #نشد
دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
#برداشتی_آزاد_از_کتاب_مستدرک_البحاره
🍃🏴اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها🏴🍃
_••🏴🍃 #یاحسین...🏴🍃••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🏴 @Yazinb2 🏴
#داستان_امشب...🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
داشتم برگههای دانشجوهامو صحیح میکردم
یکی از برگههای خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوالها جواب نداده بود!
فقط زیر سوال آخر نوشته بود:
نه بابام مریض بوده، نه مامانم
همه صحیح و سالمن شکر خدا
تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم،
اتفاق بدی هم نیفتاده
دیشب تولد عشقم بود
گفتم سنگ تموم بذارم براش
بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچهها
شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی میارزید
مخصوصاً باقالی و لبوی داغ چرخیهای سر میدون، بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم
رفتیم دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب
راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم، یعنی لای جزوههارو باز کردما، اما همش یاد قیافش میافتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو صورتش خندم میگرفت و حواسم پرت میشد
یهویی هم خوابم برد بیهوش شدم انگار
حالا نمره هم ندادی، نده فدا سرت
یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش
فقط خواستم بدونی که بیاهمیتی و این چیزا نبوده یه وقت ناراحت نشی
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر
از پشت زد روی شانهام گفت:
اون بیستی که دادی خیلی چسبید
گفتم: اگه لای برگت یه تیکه لبو میپیچیدی برام بهت صد میدادم بچه
خندید و دست انداخت دور گردنم
گفت: بچمون هفت ماهشه استاد
باورت میشه!؟
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد خندیدم
گفت: این موهات رو کی سفید کردی؟
این شکلی نبودی که ...
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط
نشست کنارم دلم میخواست براش بگم که یک شبی هم تولد عشق من بود
که خودش نبود، دورهمی نبود
نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،
فقط سرد بود ....
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🍃🌹 @Yazinb2 🌹🍃
#داستان_امشب...🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
چوپانی عادت داشت تا در يک مکان معين زير يک درخت بنشيند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زير درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان هميشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد
هر بار که او آتشی ميان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دليل آن را نمیدانست
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگيرش شود اما همچنان در هر جائی که سنگ را قرار میداد سرد بود
تا اينکه يک روز وسوسه شد تا از راز
اين سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نيم کرد، آه از نهادش بر آمد. ميان سنگ موجودی بسيار ريز مانند کرم زندگی میکرد!
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
#خدايا، #ای_مهربان
تو که برای کرمی این چنين میاندیشی
و به فکر آرامش او هستی
پس ببين برای من چه کردهای
و من هيچگاه سنگ وجودم را نشکستم
تا مهر تو را به خود ببینم.
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#داستان_امشب...🌹🍃
#کوتاه_پند_آموز..
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت . وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
#امام_علی_علیه_السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
#غررالحكم، ج۲، ص۵۲
#یازهرا...🌹🍃
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#داستان_امشب...🌹🍃
#پنـدآموز...
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
روزی شیوانا همراه شاگردانش در حال عبور از کنار مزرعهای بود.
صاحب مزرعه به محض مشاهده شیوانا از آنها دعوت کرد تا به خانه او بروند و قدری استراحت کنند. شیوانا پذیرفت و همگی به خانه کشاورز رفتند.
مرد کشاورز وقتی که از آنها پذیرایی کرد گفت: متأسفانه من نمیتوانم در هیچ یک از کلاسهای درس شما حاضر شوم
چرا که بسیار مشغول کار هستم و اینگونه هرگز از درسهای زندگی نخواهم آموخت.
شیوانا پاسخ داد: دوست من، همین مزرعه تو میتواند برایت کلاس درس باشد
سپس به مزرعه رو کرد و ادامه داد:
مثلاً همین علفهای هرز داخل مزرعۀ تو آموزگارت هستند
کشاورز با تعجب گفت: آخر چطور ممکن است که این علفهای هرز معلم باشند؟ آنها جز دردسر چیزی برای ما کشاورزان ندارند
علفها مواد غذایی داخل خاک را مصرف میکنند و باعث میشوند که مواد معدنی گیاهان کاشته شده کم شود
علاوه بر آن چون مزه آنها تلخ است گاوها و گوسفندها هم آنها را نمیخورند و ما مجبوریم خودمان آنها را بکنیم
حال چگونه باید از آن درس بگیرم!؟
شیوانا گفت: اگر خوب فکر کنی میبینی که زمین هم به گیاهان مفید و هم به علفهای هرز فرصتی برابر برای رشد داده است
یعنی اگر بذر گندم و بذر گیاه هرز بکاری به یک اندازه از زمین بهرهمند میشود و رشد میکنند
مانند همین قضیه در زندگی ما انسانها هم وجود دارد، اگر ما در دل خود کینه و نفرت و یا حسد و بخل بکاریم
چیزی بهتر از آن به دست نخواهیم آورد
و اگر در دلمان مهر و محبت و دوستی و صداقت باشد خوبی درو خواهیم کرد
تا وقتی که در دل صفات بد نگه داریم نباید توقع داشته باشیم بهتر از آن را دنیا به ما هدیه بدهد
در ضمن علف هرز هر چه بیشتر بماند از منابع زمین بیشتر استفاده خواهد کرد
و در این صورت گیاهان مفید نخواهند توانست خوب تغذیه و رشد کنند.
پس اگر صفت بدی داریم باید
در از بین بردن آن سریع عمل کنیم
مرد کشاورز بعد از شنیدن حرفهای شیوانا فریاد زد: پس همین جا کلاس درس من است.
#منبع_اصلی: #مجله_مؤفقیت
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#داستان_امشب..🌹🍃
#عبدالله_مبارک
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
#عبدالله انسانی حکیم، دانشمند و عارف بود، در ایام جوانی جهت باغداری و باغبانی به استخدام یک باغ دار در آمد.
صاحب باغ در فصل انار تعدادی مهمان به باغ آورد، صدا زد مبارک، انار بیاور. مبارک سبدی از انار آورد، انارها ترش بود، صاحب باغ گفت: انار شیرین بیاور، مبارک سبدی دیگر آورد، باز هم ترش بود. گفت: مبارک، مگر نگفتم انار شیرین بیاور، تو در این مدت شش ماهی که در این باغ کار می کنی خبر نداری انار شیرین مال کدامین درخت است؟ گفت: نه! خبر ندارم. گفت: چرا؟
جواب داد: روزی که با هم قرارداد می بستیم قرار باغبانی بستیم نه باغ خوری، من از وضع میوه های این باغ از جهت شیرینی و ترشی خبر ندارم!!
آری، نطفه ی پاک، رحمی پاک، مادری پاک، تربیتی پاک، حافظ مال می سازد نه مال مردم خور، باغبان به وجود می آورد نه باغ خور.
#زنان_در_آخرالزمان..
#داستانهای_آموزنده
#یازهرا...🌹🍃
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
#داستــان_امشب...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 #پیرمرد_قفل_ساز_و_امام_زمان_عج🌹🍃 مردی سالها در
#داستان_امشب..🌺🍃
#از_امام_زمان(عج)🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
#من_قائم_آل_محمّد_هستم!🌹🍃
احمد بن فارس اديب ميگويد:
در همدان طايفه اي زندگي ميكردند كه معروف به «بني راشد» بودند، و همه آنها شيعه بوده و پيرو مذهب اماميه بودند. كنجكاو شدم و پرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟
پيرمردي كه ظاهر الصلاح و متشخّص به نظر ميرسيد، گفت: جدّ ما راشد كه - طايفه ما به او منسوب است - سالي به حجّ مشرّف شد، وي پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل كرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم كه از شتر فرود آمدم تا كمي پياده روي كنم. مدّت زيادي پياده حركت كردم تا اين كه خسته شدم. پيش خود گفتم: بهتر است براي استراحت و خواب، كمي توقّف كنم، آنگاه كه انتهاي قافله به نزد من رسيد، برمي خيزم.
به همين جهت، خوابيدم، وقتي بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است و خورشيد به شدّت ميتابد و هيچ كس ديده نمي شود. ترسيدم؛ نه جاده ديده ميشد و نه ردّ پايي مانده بود. ناچار به خدا توكّل كردم و گفتم: به هر طرف كه او بخواهد ميروم!
هنوز چند قدمي راه نرفته بودم كه به منطقه اي سبز و خرّم رسيدم، گويا آن جا به تازگي باران باريده خاكش معطر و پاك بود. در ميان آن باغ،
قصري بود كه چون شمشير ميدرخشيد.
با خود گفتم: خوب است كه اين قصر را كه قبلاً نديده و وصف آن را از كسي نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتي مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم كه سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.
سلام كردم، آنها با لحن زيبايي پاسخ دادند و گفتند: بنشين كه خداوند خيري به تو عنايت فرموده است.
يكي از آنها وارد قصر شد. بعد از اندك زماني، بازگشت و گفت: برخيز و داخل شو!
وقتي وارد قصر شدم، ساختماني را ديدم كه تا آن زمان عمارتي بدان زيبايي و نورانيت نديده بودم. خادم پيشتر رفت و پرده اتاقي را كنار زد و گفت: وارد شو!
وارد اتاق شدم. جواني را ديدم كه چهره اش همچون ماه در شب تاريك ميدرخشيد، بالاي سرش شمشير بلندي از سقف آويزان بود كه فاصله كمي با سر مبارك او داشت.
سلام كردم و او با مهرباني و زيباترين لحن پاسخ داد و پرسيد:
آيا مرا ميشناسي؟
- نه واللَّه.
- من قائم آل محمّدعليهم السلام هستم كه در آخر الزمان با همين شمشير - اشاره به آن شمشير كرد - قيام ميكنم، و زمين را بعد از آن كه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد ميكنم.
با شنيدن اين كلمات نوراني، به پاي حضرت عليه السلام افتادم و صورت به خاك پاي مباركش ميساييدم.
- فرمود: اين كار را مكن! سرت را بلند كن! تو فلاني از ارتفاعات همدان نيستي؟
آري! اي آقا و مولايم!
- دوست داري كه به نزد خانواده ات بازگردي؟
- آري! مولايم، ميخواهم مژده آنچه را كه خداوند به من ارزاني داشته، به آنها برسانم.
آن گاه حضرت به
آن خادم اشاره كرد. او دست مرا گرفت و كيسه پولي به من داد و با هم از خدمت امام عليه السلام مرخص شديم. چند قدم كه رفتيم. سايهها و درختان و مناره مسجدي را ديدم. او گفت: آيا اين جا را ميشناسي؟
گفتم: نزديك همدان شهري است كه «اسد آباد» نام دارد. اين جا شبيه آن جا است.
او گفت: اين جا «اسد آباد» است. برو! كه هدايت يافتي و واقعاً راشد شدي!
من كه به منظره پيش روي خود خيره شده بودم، وقتي بازگشتم، او را نديدم. وارد «اسد آباد» شدم. به كيسه نگاه كردم، پنجاه و چهار سكّه طلا در آن بود و تا زماني كه آنها را داشتيم خير به ما روي ميآورد. (۱۳۵)
🌹🍃🌹🍃🌹
#منابع:
۱۳۵) كمال الدين، ج ۲، ص ۴۵۳ و ۴۵۴، من شاهد القائم عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۴۰ - ۴۲.
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb4
#داسـتــان_امشب..
#امیرکبیر_و_یاد_امامحسین علیهالسلام
🏴🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🏴
مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم
جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه
با تعجب پرسیدم:
پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید
ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان!
دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!!
پس چه کشید پسر فاطمه؟
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
#منبع:
📗کتاب آخرین گفتارها
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم..🇮🇷🏴
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🥀
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#درد_دل... با اون های که این روزها به خانواده شهدا بی احترامی میکنند😔 🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊
#داستان_امشب...
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ علیهالسلام ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۳ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ
ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ
ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ
ﻭ حالا ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،
درب خانه حضرت داوود علیهالسلام را زدن، وايشان اجازه ورود دادند،
ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارو به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟؟؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم ودکل کشتي اسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با ان قسمتهاي اسيب ديده کشتي را بستيم ونذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم.
حضرت داوود علیهالسلام رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي.
اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست...
خالق من بهشتی دارد،
«نزديک
زيبا و بزرگ»...
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را
گاهي به بهانه دعايی در حق ديگری...
شايد امروز آن روز بي دليل باشد،،،
دعايتان ميکنم دعايم کنيد...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb4
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#داستان_ده_برابر_پاداش....🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 دکتر علی حائری شیرازی فرزند مرحوم آیت ال
#داستان_امشب...
#خیلی_قشنگه_از_دستش_ندید😭
یاحسین...😭
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
اسمش عبدالله بود . .
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود
هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . .
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه
دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت
نمیتونست درست صحبت کنه
به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما😔
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'
عبدالله دیوونه ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما...
خونه ما....
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
اومد خونه
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری
خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
کتکش زد . .
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . .
واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین.. قراره خونه ما باشه...😭
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر
خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم..
عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما...😭
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟
مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!
عبدالله دیوونه گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا
بگو یابن الحسن...سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده
عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما .. خونه ما..
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت
گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!!
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین.. خونه ما
رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب
آره یابن الحسن... خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد
عبدالله خودش که متوجه نشد
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد
آخه یابن الحسن.... رو دیده بود.
میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود
حواست بود خرج هیئتت رو نداره
اینجوری هواشو داشتی
آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه ...
میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!
میشه درد منم دوا کنی بیام حرم😔
یا امام حسین علیهالسلام خیلی دلشون میخواد بیاند کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیونه براشون درست کن...
بحق مادرت 😭
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb4
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#داستان_امشب... #خیلی_قشنگه_از_دستش_ندید😭 یاحسین...😭 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 اسمش عبدالله
#داستان_امشب...
#من_گاو_هستم...😳
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی مدیر بودم. روزی چند دقیقه مانده به زنگ تفریح ، مردی باظاهری آراسته وارددفتر مدرسه شد.گفت:با خانم ناصری دبیر کلاس دوم کار دارم.... می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال کنم . ازاو خواستم خودش رامعرفی کند....
گفت: من گاو هستم !!!!...
خانم دبیر بنده را می شناسند!!!! ..
بفرمایید گاو آمده !!!!.....
ایشان متوجه می شوند چه کسی آمده ! .. تعجب کردم و موضوع را به خانم ناصری،دبیرکلاس دوم گفتم. او هم تعجب کرد وگفت:
ممکن است این آقا اختلال روانی داشته باشد ....
یعنی چه گاو؟؟ ...
من که چیزی نمیفهمم!ناچارازاو خواستم پیش آن مرد برود. با اکراه پذیرفت و رفت.
مرد آراسته،با احترام به خانم دبیر ماسلام دادو خودش را معرفی کرد:
من گاو هستم!!!!
معلم جواب سلام داد و گفت: خواهش میکنم، ولی ...
مرد ادامه داد شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم ، پدر گوساله!!!!...
همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدازدید...دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، میدونید... مرد گفت: بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم . ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیزدرمیان می گذاشتید. قطعاً من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم. خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم گفتگو کردند...
آن آقا،در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و رفت. وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم روی آن نوشته شده بود:
دکترفلانی عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه.....
چند روز بعد از ایشان خواستم که یک جلسه برای معلمان صحبت کنند، در کمال تواضع خواسته ام روقبول کردند،سخنرانی دلپذیری داشتند...ایشان میگفت:
خشونت آن گونه كه ما فکر می کنیم فقط محدود به خشونت فيزيكي و بدني نيست. عموما مادرگيري هاي فيزيكي یا تعرض جنسی را خشونت می دانیم.... ولی واقعیت آنست که دامنة خشونت حوزه های گسترده تري دارد از جمله خشونت زبانی.وقتی توهین میکنیم، قومی را مسخره می کنیم. صاحبان یک عقیده را تحقیر می کنیم. وقتی تهمت یا برچسب می زنیم یا تهدید میکنیم همه این ها خشونت است؛ منتهاخشونت زبانی. بدون خون و خونریزی است. خشونت زبانی از درون می کُشد....
تا حالا هیچ کس را دیده اید که به دلیل اینکه مسخره شده و یا فحش خورده باشد به اورژانس مراجعه کند؟ یا به پلیس شکایت کند؟ قربانیان خشونت زبانی، اثری از جای زخم بر بدنشان یا مدرک دیگری ندارند.خشونت ابتدا در ذهن شكل مي گيرد بعد خود را در زبان نشان می دهد و سپس زمینه ساز خشونت فیزیکی میشود....
وقتی رهبریک گروه سیاسی در جامعه،افراد طرف مقابل رااحمق،مغرض و فاسد معرفی میکند،ما به عنوان طرفداران اوآمادگی لازم را پیدا می کنیم که در زمان مناسب با ماشین از روی آنها رد شویم .....
چرا؟ چون دیگر آنها را شایسته زندگی نمی دانیم !!!!!
وقتی در یک ورزشگاه صد هزار نفری،طرفداران تیم مقابل را با ده ها فحش آبدار و ناموسی می نوازیم، زمینه را برای زد و خورد بعد از بازی فراهم میکنیم.وقتی ما جریان رقیب را فریب خورده و عامل دست دشمن معرفی میکنیم، آنگاه حذف سیاسی و فیزیکی رقیب مشروعیت پیدا می کند...
وقتی دختر همسایه را داف خطاب می کنم، راننده کناری را یابو، مشتری را گاو، دانش آموزم راخنگ و فردقانون مداررا اُسکُل، همه اینها خشونت های زبانی یعنی آمادگی برای خشونت رفتاری در آینده؛ از تعرض جنسی بگیرید تا صدمه فیزیکی.
چه باید کرد ؟؟؟؟.....
اولین کار این است:
که مهارت گفتگو را بیاموزیم. فقدان مهارتهای گفتوگو باعث می شود افراد نتوانند آنچه که مدنظر دارند را بهزبان روشن بیان کنند و ایده و احساس خود را در یک کلام خشن و تندتخلیه میکنند. تمرین گفتگو تمرین تخلیه ذهن و قلب به شیوه ای غیرخشونت آمیز است ......
دومین کار این است :
که به خودمان بارها و بارها یادآوری کنیم کشتن آدم ها فقط به فرو کردن چاقو در سینه آنان نیست. دختر یا پسر، زن یا مردی که شخصیت اش تخریب شده، شرافت اش لکه دار شده، عزت نفس اش لگدمال شده دیگر زندگی نرمال نخواهد داشت. به خودم یادآوری کنم که جریان رقیب من،تیم مقابل،صاحبان دین و مذهب و اندیشه متفاوت از من، نه بی شعور هستند نه فاسدنه احمق نه هوس باز نه فریب خورده نه ... آن ها فقط انسان هستند،درست ودقیقا مانند من!آنگاه یاد خواهم گرفت.
کلمه گاو را فقط و فقط برای خود گاو بکار بگیرم نه کمتر و نه بیشتر ....
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb4
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---