eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 #نقلِ_اول: تویِ بخش اعصاب و روان، با یه پاکت پر قرص، از اتاق دکتر اومد
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 . : حالم خوب نبود. تازه از سرکار برگشته بودم.خسته بودم و اضطراب و استرس داشتم. از بعد اون گرفتگی، خیلی بی تاب میشدم و کنترلم رو از دست میدادم. بچه ها تو اتاق به پر و پای هم میپیچیدن. یه دقیقه میخندیدن و یه لحظه باهم دعوا میکردن. صدای بازی‌شون عین پتکی بود تو سرم کوبیده میشد. سینه سنگین شده بود و نفسم تنگ. صدای بچه ها امونم رو بریده بود. نفسم براشون میرفت ولی جیغ و هیاهوشون... کلافه شده بودم. لیلا تویِ آشپزخونه بود. کاش پیشم بود تا با چشم و ابرو بهش میگفتم بچه ها رو ساکت کنه. قلبم تند میزد. نباید کنترلم رو از دست میدادم آروم گفتم: بچه هاجونم میشه یه کم آرومتر بازی کنید؟ گرم بازی بودن و به حرفم توجه نمیکردن. دلم ضعف میرفت برای بازی کردنشون ولی... دوباره یه کم بلندتر گفتم:حلما باباجون صدای داداشت رو درنیار قربونت بشم. تو دنیای خودشون بودن و غرق تو بازی. اصلا انگار صدام رو نمیشنیدن. انگار یکی تو کاسه‌ی سرم بود و با کف پاش به پشت پیشونیم میکوبید. حالم داشت بد میشد. کاملا مشهود گره افتاده بود به ابروهام. شاید از دردِ سرم بود.صدام رو باز بلند تر کردم که: آرومتر بچه ها مگه با شما نیستم قربونتون برم. نه فایده نداشت اونا داشتن کار خودشون رو میکردن افسار این اسب وحشی داشت از دستم رها میشد. صورت عین فرشته هاشون و صدای ناز و مهربونشون شده بود سوهان و افتاده بود به جونِ روحم. داشتم بالا میآوردم. دیگه نتونستم، با همه توان و عصبانیتم صدا رو انداختم پشت حنجره و فریاد زدم: مگه با شما دوتا نیستم میگم آروم باشید، نمیفهمید؟ . مثل ماهی قرمز کوچولوهاییکه از تنگ درشون بیاری و تو دستات بگیریشون و بعد دوباره رهاشون کنی توی آب، از ترس و وحشت کپ کرده بودن و بی حرکت شده بودن و اومدن روی آب. آخ از چشماشون... دلم آتیش گرفت با اون نگاه مظلومشون با ترس زل زدن تو چشمام نفسم بند اومد داد زدم:هر چی میگم قربونتون بشم آروم، فداتون بشم آروم، اصلا انگار نه انگار نمیفهمن. حتما باید سرتون داد بزنم! خب آروم باشید دیگه. چشمای معصومشون از اشک پر شده بود مات به من نگاه میکردن. محمد از ترس نمیتونست حرف بزنه، حلما با بغض گفت: فقط داریم بازی میکنیم بابا. قلبم داشت میترکید نتونستم اونجا وایستم سریع اومدم تو اتاق و لبه تخت نشستم. تصویر چشمای ترسیده و صورت یخ کرده‌شون آوار شده بود رو سرم. بغضم ترکید نمیخواستم ببینن دارم گریه میکنم. از شدت گریه داشتم خفه میشدم. آخ بچه هام... بچه‌هام... بچه‌هام. لیلا با فریاد من اومد بالاسر بچه‌ها. لیلایی که همیشه خودش رو کنترل میکرد تا لااقل بداخلاقیای هر ازگاهی من رو با مهربونیش از دل بچه ها بشوره هم حال منو که دید ریخت به هم و شروع کرد سر بچه ها داد زدن. مگه نمیببنید بابا حالش خوب نیست هی میگه ساکت شید ولی شما گوش نمیدین. همینو میخواستین، باید حتما دعواتون کنیم... صدای لیلا و تصور صورت معصوم بچه ها داشت قبض روحم میکرد. تو دلم ملتمسانا به لیلا میگفتم سرشون داد نزن تو رو خدا... داد نزن لیلا. بغضم و قورت دادم و سعی کردم صدام رو صاف کنم. لیلا رو صدا زدم. لیلا... لیلا جان... لیلا اومد تو چارچوب در، پریشون و عصبانی. نتونستم جلویِ گریه‌م رو بگیرم، ملتمسانه و با خواهش گفتم: لیلا جان تو رو خدا من سرشون داد میزنگ تو دیگه سرشون فریاد نکش... مت بمیرم براتون تو دیگه دعواشون نکن... گریه امون نداد ادامه بدم. دستم رو گذاشتم رو صورتم و به بهونه خرید نون از خونه زدم بیرون... . سلامتی همسران مدافعین حرم، علی‌الخصوص جانبازان صلوات 🌹🍃 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃 .... _ .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2