℘ #تلنگر_مهدوے (عج) ℘
تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯
کہ اگہ،
نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞
انرژے گرفتن🔗"!
واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍
غذا خوࢪدنموݩ هم...
عبادٺ بہ حساب میاد؟!"
سعی کنیم همه کارامون نیت مهدوی داشته باشن ◈◈◈◈◈
#باران
#حزباللههمالغالبون
فرشتههاچادر
#دوڪلامحرفحساݕ
اگھلباستبهیهمیخگیرڪنه،📌
بهعقببرمےگرد
و اونروآزادمےڪنے...
حالا
اینمیخ،همونگناهہ🔥
ڪهبهقلبتنشسته...🖤
چےمیشهاگہ
دوقدمبه عقببرگردے
و خودتو آزادڪنے؟!🦋✨
پیامبر(ص):💌
ڪسےڪهازگناهتوبهڪند،همچون
ڪسےاستڪهاصلاگناهنڪردهاست...🌸🌿
#یههمچینخدایےداریمرفقا
#باران
#حزباللههمالغالبون
فرشتههاچادر
😋⃢🍒↫ #تلنگرانه
مےگفـت::💌::
تو حیـفے•😓•🌱•
تو گـناه نکن•🔥•✋🏻•
تـوبـخاطرخـداعاشـقبمـان•😻•💛•
تـو بخـاطر خـدا•💗•🎈•
هیـچ چـراغِ قرمـزی را•🚦•
رد نـکن•⚓•
#توخوببمـان✨
#براےخدآ؛♥️
#بهخودمونبیایم
#باران
#حزباللههمالغالبون
فرشتههاچادر
『 °•📕•°』
•
•بر نَفْس خود...؛
امیر باشیم؛:نه اسیر...!
زندگی، اسارت نیست
زندگی محل پرواز تا خداست...!!🌿
اَعُوذُ بِاللّهِِ
مِنْ شَرِّ نَفْسِی
وَ مِنْ شَرِّ غَيْرِی
وَ مِنْ شَرِّ اَلشَّيَاطِينِ .
#تَــلَنـگـر... ⃠🚫
#باران
#حزباللههمالغالبون
فرشتههاچادر
شیطان بسیـــــار طمع داره به
وقتایے که بیکاری ❗️
و مدام ذهنتو درگیر میکنه...♨️
برای زندگیتـــــ برنامه ریزی کن رفیق
بیکاری سمه⚠️
#تلنگر
#باران
#حزباللههمالغالبون
فرشتههاچادر
هدایت شده از כࢪ ڄسٺ ۅ ڄۅێ ێڪ ࢪۅێٵ ❥••
در جست و جوی یڪ رویا
ببین ببین باز این دختر های کلاسه با حاجی مون به هم بر خوردن نگاه کن آخه این چه طرز برخورده هرکی ندونه فکر میکنه کی هست حالا این خانوم ...
تو دانشگاه هدیه صداش میزدن تقریبا کل دانشگاه میشناختنش
تو دانشگاه تقریبا همه ی پسر های خفن ازش خاستگاری کرده بودن ولی این همشون را رد میکرد
انـگار دنبال یکی بود که از خودش با کلاس تر و پول دار تر باشه ...
█████▒█████▒███████░
بالاخره بعد کلی مصیبت خلاص شدم و به آرزوم رسیدم ...
_خوشت اومد؟
+بله خیلی قشنگنه❤️
_اختصاصی از حرم امام حسین و متبرڪ به حرم آقا امام حسین برای شما گرفتم
با این حرف لبخند عجیب قشنگی به روی لب هاش نشست .
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
این داستان ادمه دارد ...😍
#نیلوفــر_بانــو
#نویسنده
رمان مذهبی 💯♨️
با ما همرا باشید
…•…•…•…•…•…•…•…•
♡ @yak_roya ♡
یہدݪٺنڱ!))))
اینم از عیدی همگی تون 😍😍
🙄🙄فک کردم چی میخای بدی
دیگه اعضا به این راضی باشین مدیره دیگه🤣😐
#باران
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ هیثم خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و جوری واکنش به خرج داد که انگار به آرزوی دیرین و قلبیش رسیده. با زیتون مطرح کرد و زیتون خیلی معمولی و بدون هیچ عکس العمل خاصی بهش گفت: یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن.
✔️ بعدش زیتون به هیثم گفت که یه نفر پیدا کردم که میتونه سفارش سنگینی که ایران به ما سپرده، انجام بده و اجناسی که لازم داریم و در بازار سیاه و دست و بال دلال های معمولی سلاح پیدا نمیشه، جفت و جور کنه. اسمش ابونصر هست(همان اسمی که فواد به مسعود گفته بود و تاکید کرده بود که همین ابونصر هست که لیست محلول ها با یک عنوان رد گم کنی دیگه در برگه ترخیصش مینویسن!)
✔️ از طرف دیگه هم، محمد و خانمش با توضیحات تلخ و ناگوار تیم پزشکی مواجه شدند و به اونا اطلاع دادند که مغز دخترتون با یک ویروس فعال و بسیار خطرناک مواجه شده و فعالتیش در مغز جوری هست که انگار داره مغز دخترتونو میخوره و دیگه توقع و انتظار به هوش اومدن از دخترتون نداشته باشید. محمد به خاطر روبرو شدن با این حجم از تلخی و غم، حالش بسیار خراب و خانمش هم دچار رعشه و بی هوشی شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیستم
🔺 دبی-سوییت فواد
مسعود که خبر شهادت عماد مغنیه را شنیده بود در حال مذاکره و تماس با دوستاش و همکاراش بود که به یکی از همکاراش گفت: من مسئولیتی در تحقیق و تفحص در این خصوص ندارم اما شک ندارم که ما بازی خوردیم. درسته خودِ عماد هم خیلی اهل احتیاط نبود و تا جایی که شنیدم، حاج قاسم و دو سه نفر دیگه از فرماندهان مقاومت هم در جلسه بودند، ولی عماد شهید شد. چرا؟ یا هدف اصلی خود عماد بوده یا میخواستن همشون را بزنن اما اونا همه جوانب احتیاط را رعایت کردن ولی عماد نکرد و این اتفاق افتاد.
کسی که پشت خط بود گفت: هر دو احتمال هم قوی هست و نمیشه به راحتی ازشون گذشت. ولی سر و ته این عملیات در ظرف کمتر از سه دقیقه انجام شده!
مسعود: ینی به محض انفجار و آسیب به عماد، شواهد جدّی دارین که صحنه ترک شده و ...
پشت خط: دقیقا! تیم پشتیبان و انتقال نیروهای عملیاتشون همونجا بودن و حتی اگه عماد جون سالم به در برده بود، اونا برای عملیات مجدد و جایگذین و تمام کردن کار آماده بودند!
مسعود: عجب! پس اینا اومده بودن برای خودِ عماد!
پشت خط: بعلاوه اینکه اصلا محلّ جلسه ...
مسعود: نگو که جدیدا عوض شده بوده و قرار بوده یه جای دیگه باشه و...
پشت خط: دقیقا همین بوده. چرا نگم؟ آخه در ملاقات های دفعات قبل، جای دیگه بودیم. اونجا نبودیم که.
مسعود: پس کرم از خودِ درخته!
پشت خط: فقط گفتم که در جریان باشید. قرار شده خودم با آقا حامد صحبت کنم و ببینم برنامه اونا برای پاسخ و مدیریت پس از ترور حاج عماد چیه؟ فعلا که همه تو شوک هستن.
مسعود: خوبه. حامد پسر باهوشیه. ببین چی میگه؟ فقط حرفی از من نزن.
پشت خط: مگه خبر دارم که کجایی که بخوام حرفی از تو بزنم؟ چشم ولی چرا حرفی از تو نزنم؟
#باران
#کپیممنوع😐⭕️
🔺 پاریس-دفتر هیثم
زیتون و هیثم نشسته بودند و صحبت میکردند و برای ملاقات با ابونصر آماده میشدند.
-هیثم من خیلی دلم میخواد حالا که عماد کشته شده، تو اینقدر در این معامله بدرخشی و کارِ ایران را راه بندازی و ازت راضی باشن که جای عماد را بگیری.
-گرفتن جای عماد کار هر کسی نیست. مستقیم از طرف خودِ سید حسن و شورای مرکزی تشکیلات تصمیم گرفته میشه. ولی چرا دروغ؟ خودمم دلم میخواد همچین اتفاقی بیفته.
-خب بگو چیکار کنیم تا از همین حالا شروع کنیم. تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست.
-درسته. تو بیشتر از اونا منو درک میکنی و به توانمندی های من آگاهی. ولی الان یکی دو تا علامت سوال پشت سرمه که فکر کنم روم حساس شدند. اول باید یه فکری به حال اونا کنم.
-فکر کنم اولیش من باشم. درسته؟
-درسته. نمیخواستم بهت بگم. گفتم شاید ناراحت بشی. ولی حالا که خودت گفتی، آره. من در آوردنت به ایران عجله کردم. حالا آقا حامد بزرگی کرد و ماجرای ورود و اقامتمون حل کرد ولی فکر نکنم تشکیلات خودمون توی بیروت از من بگذره.
-بگم چیکار کن؟
-بگو!
-دو تا راه داره: یا برو بگو اغفالم کرد و دیگه از این اشتباه ها رخ نمیده و همه چی بنداز گردن حامد تا خودشون بین خودشون حلش کنن. یا یه نقشه ترتیب میدیم و میگی این زیتون جاسوس بوده و خوب شد در این سفر فهمیدم و یه بلایی سرش آوردم.
هیثم که چشماش گرد و فکش آویزون شده بود گفت: اینا را جدی میگی؟ ینی برم بگم اغفال شدم و بندازم گردن حامد یا مثلا بگم تو جاسوس بودی و کشفت کردم؟ بنظرت تو میتونی بعدش زندگی کنی؟ دیگه زنده ات میذارن؟
زیتون خیلی معمولی گفت: خب نذارن! بجاش یه نفر رفته سرِ جای عماد که لیاقتش داره. هیثم راه دیگه ای نداری. مگه میتونی تا ابد منو مخفی کنی؟ مگه میتونی تا ابد بیروت نری و با مسعود چشم تو چشم نشی؟ من بمیرم بهتر از اینه که تو آواره بشی و کم کم از معادلات حرف بشی و به حاشیه رونده بشی. راست میگی که علامت سوال پشت سرت هست. خب حلش کن. من حاضرم حل بشم.
هیثم که دیگه نمیدونست چیکار کنه و چی بگه از این همه فداکاری و درایت زیتون، بعد از چند لحظه سکوت گفت: خب چرا عقد رسمی نکنیم؟ اینجوری برای همیشه به هم نزدیکیم و بعد از اینکه تحقیقات کردند و تایید شدی، دیگه همه چی حل میشه.
زیتون بازم بسیار معمولی بدون ذره ای عکس العمل خاص گفت: میل خودت. ایگه میبینی جواب میده، حاضرم. ولی حساس تر نمیشن؟ همین شیخ قرار بهت انگ بی تقوایی و این چیزا نمیزنه؟ برات پرونده اخلاقی درست نمیکنن؟
هیثم گفت: وقتی رسمی باشه و با درخواست خودم باشه و بندازمش تو سیکل خودش، نه دیگه. همه چی حله.درست میشه. اتفاقا باید از کانال همین شیخ قرار وارد بشم. اگه شیخ سفارشمون بکنه و تایید کنه، تمومه!
#باران
زیتون: بازم فکرش کن. ببین چجوری به نفعته. من دست تو رو بذارم تو دست ابونصر که وقتی خیلی گرفتار شدی، بتونه کمکت کنه و همه چی ردیف کنه و جنس هایی که میخوای بهت برسونه، کارم تمومه. شاه ماهی انداختم پیش پات. دیگه به من نیازی نداری. حتی اگه بگی برو، میرم.
هیثم پاشد و نشست کنار زیتون و با صدای آروم بهش گفت: دختر اینقدر مسلمون؟ اینقدر از خود گذشته؟
زیتون سرشو بلند کرد و نگاهی به چشم های هیثم کرد و به آرامی و با حالت خاصی گفت: دختر اینقدر عاشق؟!
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد روی یک تخت و خانمش روی یک تخت دیگه خوابیده بودند. سِرُم محمد در حال تمام شدن بود که بیدار شد. یه نگاه به دور و برش انداخت و یادش اومد چی شده. نگاهی به خانمش انداخت. دید تازه سِرُمش عوض کردند و هنوز پانشده.
محمد پاشد و سرم را باز کرد.یه کم سرش گیج بود. نشست لبه تخت و گوشیش چک کرد. دید دوازده بار تماس بی پاسخ از شماره نگهداشته شده داشته. فهمید که باید بره و خیلی کار داره. از یه طرف دیگه هم خانمش هنوز بیدار نشده و شرایط خوبی نداره.
رفت ایستگاه پرستاری. یه قم و کاغذ از پرستار گرفت و برگشت تو اتاق و در را بست. وضو گرفت و نمازش خوند و بعد از نماز، همین طور که رو به قبله بود، قلم و کاغذو برداشت و شروع به نوشتن کرد:
«همسر عزیزتر از جانم سلام.
همه عمر و امید و جان و نفس محمد سلام.
وقتی این کاغذو بخونی، من نیستم و رفتم سرِ کار. انقلاب و کشور به من بیشتر نیاز داره تا اینکه بخوام در بیمارستان بمونم و نتونم کاری بکنم و حتی نتونم باری از دوش تو بردارم. پس بذار برم سر کار و به وظیفم برسم. چندین پروژه دستمه که صد ها و بلکه هزاران نفر در داخل و خارج از کشور مثل دختر و پسرمون درگیرش هستن و باید به اونا رسیدگی کنم و اجازه ندم دشمن غلطی بکنه. مگه بچه های ما از بچه های مردم عزیزتر هستند؟ قطعا نه.
عزیزم! حق داری هر چی خواستی تو دلت بهم بگی و فحشم بدی. اما حق نداری فکر کنی سنگ دل هستم و دوستت ندارم و حال تو برام مهم نیست و از این چرت و پرت ها. چون خودتم میدونی که چقدر درگیرتم.
دخترمون هم بسپار به حضرت زهرا. بسپارش به رقیه امام حسین. اگه قسمتمون باشه، بازم چشمای ناز و خنده های قشنگشو میبینیم. اگه هم روزیمون نباشه که دیگه کاریش نمیشه کرد. هر جور صلاح باشه، همون میشه. سپردم به خودش. تو هم بسپار به خودش.
عاشقت؛ محمد.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
فرشتههاچادر
یه پارانتز میندازم این وسط
پارت گزاری باران تموم شد براتون یک عیدی دیگه هم دارم
#والپیپر
#عیدی
#نیلوفــر
#نه_به_توقیف_گاندو
#حزباللههمالغالبون
ʝơıŋ➘
↬|❥ @chadorihaAsheghtaran ッ