eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ببین‌ حکایت‌ شیرینِ‌ عشق‌ با دل‌ِ من چه کرد‌ه ِکن فرهاد میدهد پندم!🥲🤍 @YekAsheghaneAheste
تنهایی‌عمیق‌ترین‌لحظات‌زندگی‌یک‌ انسان‌است،درتنهایی‌به‌خدا‌هم‌می‌رسیم . -شهیدعلم‌الهدی
داری‌ یه‌ رفیقی‌ كه‌ دستتو بگیره به خدا نزدیکترت کنه نه‌ هُلت‌ بده‌ وسط‌ گناه . .؟! @YekAsheghaneAheste
بادِلَم‌گُفتَم‌؛‌حَرَم‌باشَد‌بَراےِاَربَعین؛ مَن‌چِگونِہ‌تاڪُنَم‌با‌این‌دِلِ‌وا‌ماندِه‌اَم؟
هرچه می‌خواهی بکن اما عشق خودت را از دل ما برندار؛ اگر چیزی هم از (ع) میخواهی همین را بخواه ... -آیت‌الله‌مصباح‌یزدی- ˹ @YekAsheghaneAheste ˼
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان شدن یک زن کاستاریکایی توسط یک پرستار فلسطینی 🧕🏼 🌱 @YekAsheghaneAheste
«🌸📸» قبلـه‌راگم‌کـرده‌ام،یك‌لحظه‌از‌چشـمم‌برو چـآدرت‌ر‌سر‌نکن‌باکعبـه‌قـٰآطی‌میشـوی:) ‌ 🧕🏼¦↫ 🌸¦↫ 🌱 ‹ @YekAsheghaneAheste
تو کتاب ماه‌ به‌ روایت‌ آه میگفت: یعنی . و چه نامی زیبنده تر و برازنده تر از این نام برای مولودی که پدرش شیر خدا(اسدالله) است و مادرش ماده شیرِ بنی کلاب؟! @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_226 "امیر" تو اتاق نشسته بودم که جواد زنگ زد قضیه رو نصفه نیمه بهش گفته
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ پیراهن خاکی رنگی رو با شلوار مشکی پوشیدم... از اتاق که بیرون اومدم بابا وهمراه با خاله و سوگل و بنیامین وارد خونه شدن مامان جلو رفت و با همه خوش و بش کرد رفتم جلو سلامی به بابا دادم و رو به خاله کردم _ سلام...خوش اومدین خاله _ وای چقدر امیر بزرگ شدی ماشالله _ سلامت باشید راهنماییشون کردیم سمت پذیرایی و برای لحظه‌ای با بنیامین چشم تو چشم شدم سریع سرش رو انداخت پایین! بله منم حرف گوش نمی‌دادم بایدم خجالت میکشیدم و سرم رو پایین میگرفتم...پسره پررو! بتول خانم لیوان شربتی رو به همه تعارف کرد و سره صحبت باز شد _ یه خوشگل کمه تو جمعمون ریحانه دخترم کجاس؟ مامان اشاره‌ای بهم کرد و خواستم از جا بلند شم که با صدای سلام ریحانه نگاه ها برگشت سمتش... چشم دوختم به چیزی که تنش کرده بود یه مانتو بلند عبایی خاکستری با روسری زرد رنگی به سرش! روسریش رو کشیده بود جلو و اونقدر قشنگ حجاب گرفته بود که برق تو چشمام رو میتونستم حس کنم چقدر حجاب بهش میومد... نگاه کلافه مامان و نگاه های سرد خاله از دور پیدا بود ولی بابا... فکر کنم اونم مثه من ذوق زده بود _ خیلی خوش اومدین ببخشید دیر شد _ سلام عزیزم لبخند رو لبه خاله خشک شده بود سوگل هم پوفی کشید و از لیوان شربتش جرعه‌ای خورد... ولی انکار بنیامین میدونست اینجوری میشه و تغییری تو نگاهش حس نکردم اصن هیچ کسی برام مهم نبود...فقط الان این ریحانه بود که اینجوری دیدنش منو سره ذوق میوورد کنارم نشست و نیم نگاهی بهم انداخت بتول خانم شیرینی ها رو هم پخش کرد و مامان برای اینکه حو رو عوض کنه شروع کرد ار مدتی که با خاله اینا بوده گفتن سر چرخوندم سمت ریحانه _ اینو از زهرا خانم گرفتی؟ _ نه قضیه داره میگم برات _ باشه از کنارم بلند شد که بره چایی ها رو بیاره خواستم همراهش برم که مامان زودتر بلند شد و گفت _ با اجازتون برم ببینم چیزی کم و کسری نباشه میام الان فهمیدم که میخواد بره آشپزخونه و کلی با ریحانه دعوا کنه... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste