شهیدحججیمیگفت،
همـهمیگویند:
خــوشبـهحالفلانی،شهیدشــد
امــاهيچکسحـواسشنیست
کـهفلانیبــرایشهیدشـدن،
شهیدبـودنرايـادگـرفت...🙂🌱
#امام_زمان
•تُـــــو• دوستداشتنیتَرین
نُسخهِایهَستیکهِمیشَودپیچید..!
بهِدستوپای •زندگــــی• مَن
تاهِیقَدبِکشیتوی •لَحظـــهِهایَم•
وحالمراخــوبتَرکنی :)!🙃💙
#اللهم_ارزقنا🥲
#امام_زمان
#حجاب🌱
@YekAsheghaneAheste
🔵 دختر اسپانیایی ساکن مادرید مسلمان شد.
🔹 او در تیک تاک بیش از یک میلیون دنبال کننده دارد. وی گفت اگر عریان شدن آزادیست پس با #حجاب شدن هم آزادیست. چرا غرب به افراد با حجاب شغل و موقعیت اجتماعی مناسب نمیدهد؟ اگر حجاب اجباری در حق زنان ایران ظلم است عریانی اجباری در غرب هم ظلم است.
🔹 ان شاء الله درد و بلات بخوره تو سر جماعت خودتحقیر و برعنداز
#ماه_رمضان
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبران دل میبرند اما تو جانم برده ای آقا😍♥️
#لبیک_یا_خامنه_ای♥️
#امام_زمان
#ماه_رمضان
@YekAsheghaneAheste
نقل است هرموقع آب نوشیدی،
بگو: #یاحسین(ع)
اما این روزها که آب میبینی و نمیتونی
بنوشی بگو: #یاعباس(ع)🙂💔
#ماه_رمضان
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_118 دیگه نزدیکای ساعت ۲۲ بود که همه برای رفتن از جا بلند شدیم. نیم نگاهی به
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_119
_پسره خیلی خوبی بود. اون بود که من رو با بسیج و محمد و جواد آشنا کرد...
همیشه رفتار و حرف هاش برام خاص بودن. یه جوری با استدلال و منطق حرف میزد که جای اعتراضی نمیزاشت.
اون موقع ها که بیشتر درگیر دانشگاه بودیم یادمه چند تا از بچه های کلاس گروه شده بودن و به رهبری ناسزا میگفتن.
جواد اومده بود پایگاه و به آقای بیاتی که سر دفتر بسیج بود این موضوع رو اطلاع داد.
من خیلی اعتقادی به این نظام و رهبری نداشتم...
اگه یادت باشه قبلا تو جمع هایی که حرف از نظام جمهوری اسلامی میشد من فراری بودم.
اون روز با پسرا رفتیم تو حیاط دانشگاه جایی که اون دانشجو ها ریخته بودن و چرا و پرت میگفتن...
_یادته چی میگفتن؟
_خب اون موقع تازه جنگ تو سوریه راه افتاده بود و خبر اعزام ایرانی ها به سوریه خیلی داغ شده بود. اینا ریخته بودن و به نشونه اعتراض میگفتن دارید ما ها رو به کشتن میدید و فلان...
یا مثلا میگفتن رهبری خودش کاری نمیکنه و از جوون هایی مثل ما مایه میزاره...
_بعدش چی شد؟
_من گوشهای وایساده بودم و فقط اون معرکه به راه افتاده رو تماشا میکردم.
محمد عصبی بود و جواد دست هاش رو تو هم گره زده و آماده توپیدن بود..
پسر جوونی که ترم سوم رشته مهندسی بود با همون داد و فریاد هایی که میکرد یهو جملهای به زبونش اوورد...
اونم اینکه در ازای رفتن به سوریه پولی دریافت میشه!
با این حرف سجادی که تا الان اروم بود مهر سکوتش رو شکست و رفت جلو...
با همون آرامشش گفت که کدوم از شما ها حاضرید بمیرید ولی به خانوادهاتون پول بدن؟
کدوم از شما حاضرید از دختری که دوست دارید بگذرید ولی در عوضش پول بدن؟
کی حاضره مهر و محبت و سایه خانوادهاش رو نبینه و بدونه بعده مردنش پول میدن؟
چند نفرتون حاضرید از بچه هایی که تازه شیرینی گفتن بابا افتاده رو زبونشون رو ترک کنید و بگید در ازاش پول میدن؟
معمولا زیاد کسی با سجاد دهن به دهن نمیشد و سریع ول میکرد...
اون روز هم همه ساکت بودن و کسی چیزی نگفت...
محمد اینبار اومده بود کنار سجاد وایساد و برخلاف آرامش سجاد با صدایی بلند گفت
برید معرفت به اهل بیت رو یاد بگیرید به جای تهمت زدن به سید خدا...
معلوم بود میخواست بیشتر حرف بزنه ولی سجاد نزاشت!
از اون روز من رفتم تو فکر! من با بچه ها رفیق بودم اما هنوز بعضی چیزا بود که معتقدش نبودم.
رفتم گشتم،رفتم دیدم،رفتم خوندم و شنیدم..
ریحانه به خدا قسم که تا اون روز اینقدر افتخار نکرده بودم به وجودم تو کشوری مثل ایران!
تا به حال اونقدر حس غرور نمیکردم وقتی حرف از سیدعلی خامنهای میشد...
همه باورم عوض شد!
تمام دیدگاه هایی که یک عمر به اشتباه نسبت به این زندگی و سیاست و دنیا داشتم عوض شد!
نزدیک خوابگاهمون شدیم....
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_119 _پسره خیلی خوبی بود. اون بود که من رو با بسیج و محمد و جواد آشنا کرد...
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_120
هیجان و ذوق حرف های امیر باعث شده بود مسافت نسبتا طولانی تا خوابگاه کم بشه.
_سال بعدش خودش بود که همه عزیز هاش رو برای شق حضرت زینب به امانت گذاشت.
میگفتم منم میام و حواست باشه تنها نری...
لبخندی و زد و گفت باشه،منتظرتم...
گوشهای از پیادهرو ایستاد و سرش رو به کنار خم کرد..
چشم برگردوندم که نگاه های آقا جواد رو دیدم و سر به طرف امیر چرخوندم.
_امیر دوستات...
_مهم نیستش!
_نمیخواد دیگه تعریف کنی،همش بعدش ناراحت میشی..
یکم دستی به صورت خودش کشید و صاف جلوم وایساد.
_فکر کن میرفتی و تنهام میذاشتی. میدونی چه به سره من میومد؟
دستش رو گذاشت رو شونهام و لبخند تلخی زد.
_من امروز خیلی خسته شدم ریحانه،بعدا با هم حرف میزنیم.
نزاشت حرفی بزنم و از کنارم گذشت...
چیزی نگفتم و شاهده رفتنش بودم. چشم چرخوندم و فهمیدم زهرا رفته...
منم وارد خوابگاه شدم و بعد از آسانسور و رسیدن به اتاق تقهای به در زدم.
لحظهای بعد در باز شد و زهرا از بین در با دیدنم لبخندی زد.
_کجا موندی تو؟
_ببخشید داشتم با امیر حرف میزدم..
_اهان،بیا تو...
از کنار در کنار رفت و وارد اتاق شدم.
کلافه کیفم رو گوشهای انداختم و نشستم رو زمین...
"محمد"
با رفتن بقیه و گذشتن ساعت از ۲۴ یکم حرم خلوت شده بود به نسبت.
کتاب دعا رو بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و پام رو توی خودم جمع کردم.
دلم گرفته بود! دلگیر دلدادگی بودم که باید از بین میرفت...
با لرزش گوشیم اون رو بیرون اووردم و با دیدم اسم مریم لبخند بی جونی زدم.
_الو سلام
_سلام مشهدی محمد گل!
_چطوری مریم خانم؟
_خوبم به خوبی اخوی. ببینم کجایی؟
_حرم هستم
_حرم؟ این موقع شب؟میخوای بمونی تا سحر؟
_اگه قسمت باشه اره
_بهبه خوش به سعادتت،یادت نره برا منم دعا کنی..
_به روی چشم..
_یعنی الان تنهایی؟
_اره چطور؟
_هیچی من همش دارم تماس میگیرم با زهرا ولی جواب نمیده...
_نمیدونم رسیدن یا نه والا
_باشه مهم نیست میبینه زنگ زدم. راستی محمد..
_جانم
_کی برمیگردی؟
_ان شاءالله عمری باشه پس فردا صبح قراره راه بیوفتیم نزدیکای صبح تهرانیم
_خب خوبه منم هفته دیگه واسه اول ماه میام
_خداروشکر،مامان خبر داره؟
_دو روز پیش باهاش حرف زدم حالا صبح زنگ میزنم بهش
_باشه عزیزم..
_مزاحمت نشم التماس دعا خدافظ
_خداحافظ عزیزم..
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
به کسی اعتماد کن که
اندوه پنهان شده در لبخندت
عشق پنهان شده در خشمت
و معنای حقیقی سکوتت را بفهمد . . .
#حجاب
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
سلام علیکم ۱۴ صلوات به نیابت از #شهیدحججی برای سلامتی و ظهور #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف التماااس دعای فرج 🤲🤲🤲🤲🌺
@YekAsheghaneAheste