عشقآندارمڪهتاآیدنفـس
ازجماݪدلبـرمگویمفقط
حـقپرستم،مقتدایممهـدۍاست
تاابدازسرورمگویمفقــط...♥️(:
#صاحبنا
#السلامعلیڪیابقیةاللہ
مواظبباشاللهمعجللولیکالفرجگفتنات،
نشهنامههایافرادکوفیبرایامامِزمانشون. . !(:
#تلنگر
یهروزمیای سامون میدی این دنیارو..
یهروزمیای کاش ببینم اون روزارو..
یه روز میای..(:
#جمعههایبیتو
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
بندهای،بیسَروسآمانوتوآقاییوبَس منکویرمودِلمتِشنهیدَریاستبیا...(:
اگر در جستجوی امام زمان هستی ،
او را در میان سربازانش بجوی!
[آسِدمرتضیآوینی]
یکیازراههاینجاتانســانازگناه،
پناهبردنبهامامزمان‹عج›است.
ایشانبهانتظارنشـــستهاندتاکسی
دستشرابهسمـتشاندرازکندو
ایشـاناوراهدایتکند(:
_آیتاللهجاودان
دعا میکنم،
انشاءاللهجوریزندگۍکنیمکہ
وقتیامامزمانمونظهورکـــــرد
بتونیمتوچشاشنگاهکنیـــــم !
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
_
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کے؟
دل در غم عشق تو رسوای جھان تا کے؟
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کے؟ دل در غم عشق تو رسوای جھان تا کے؟
چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو . .
بر بوے وصال تو دل بر سر جان تا کے؟(:
میگفت:
ڪاش خودمونم
به اندازھ ۍ پروفایل و بیو هاۍ
مجازۍ قشنگ بودیم
خیلۍ بیشتر از ³¹³ تاییم ولۍ . . .
بیوها دروغہ یا . . . . ؟!
هـَروَقتیکۍگُـفتیِہدَهدقیقِہ
دَرمـورِدامـٰامزَمانعَجحـَرفبزن،
بِہتتہپتہنَیفتـٰادۍوَراحَتدَرمورد
امـٰامزمانعَجگـُفتۍ!
هَمونموقِعاسـمِخودتـوبزارمـُنتَظِـر(:
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
هـَروَقتیکۍگُـفتیِہدَهدقیقِہ دَرمـورِدامـٰامزَمانعَجحـَرفبزن، بِہتتہپتہنَیفتـٰادۍوَراحَ
آخر هفته اس..
بیاین به لحظه ای فکر کنیم که پرونده اعمالمون هر آخر هفته
به دست امامِمون میرسه و قلبشون از دست ما...💔
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
آخر هفته اس.. بیاین به لحظه ای فکر کنیم که پرونده اعمالمون هر آخر هفته به دست امامِمون میرسه و قلبش
بیاین قول بدیم از همین امروز اشتباهاتمونو کنار بزاریم...
و بشیم یه سرباز واقعی!(:
_یادمون باشه خیلی زود دیر میشه تا دیر نشده دست به کارشیم!
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
بیاین قول بدیم از همین امروز اشتباهاتمونو کنار بزاریم... و بشیم یه سرباز واقعی!(: _یادمون باشه خیلی
ما آدما فراموش کاریم ..
امروز قول میدیم فردا یادمون میره ..
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
ما آدما فراموش کاریم .. امروز قول میدیم فردا یادمون میره ..
با خودت تعارف نداری که ..
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
با خودت تعارف نداری که ..
حواست باشه چی واس خودت رقم میزنی ..
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وسوم
از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی.
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود.
گفتم:
+ بالاخره چه کار میکنی؟
_ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم #قره_چمن، روستایی که با #تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
ایوب یا #بیمارستان بود یا #جبهه
یا #نامه می فرستاد یا هر روز #تلفنی صحبت می کردیم.
چند روزی بود از او خبری نداشتیم.
تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد.
هدی را باردار بودم
از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود #عملیات شده.
شب خواب دیدم ایوب می گوید
"دارم می روم #مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره #مجروح شده.
صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای
_"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم.
تمام بدنش باندپیچی بود.
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند.
+ چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
_ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو..
شیمیایی شده بود با #گاز_خردل
مدتی طول کشید تا #سوی_چشم_هایش برگشت.
توی بیمارستان آمپول #اشتباهی بهش
تزریق کرده بودند و #موقتاًنابینا شده بود.
پوستش #تاول داشت و #سخت نفس می کشید.
گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک #بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.
برای ایوب فرقی نمی کرد.
او رفته بود همه #هستیش را یک جا بدهد و خدا #ذره_ذره از او می گرفت.
.
نفس های ثانیه ای ایوب #جزئی از زندگیمان شده بود.
تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست #تاول های ریز و درشت می زند.
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی #خارش تاول ها بیشتر شده بود.
صورتش #زخم می شد و از زخم ها #خون می آمد.
#ریشش را با #تیغ زد تا زخم ها #عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت:
_"مردم چه #ظاهربین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟"
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وچهارم
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
_"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم."
عاشق #پزشکی بود. شاید از بس که زیر #تیغ_جراحی رفته بود...
و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده
بود.
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت.
مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.
بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را #بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون...
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود...
که پرستارها برای #تزریق مسکن قوی آمدند.
دوست نداشت کسی #جزمن کنارش باشد.
#مادرش هم خیلی #اصرار کرد اما ایوب قبول #نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه #کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند.
یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با #چوب_کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•