eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌟🥺⌜ ❝ درخواب‌گوید‌؛مادرکجایی💔 راهی‌نمانده‌تا؛خانه‌بیایی😭 +عزاۍمادر‌شروع‌شد...🏴 📥 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
بوی‌هوای‌ایام‌فاطمیه‌می‌آید ..🖤!'
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید_آرمان_علی‌وردی ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین سفر عشق 🌹❤️ دیگه اجازه ی حرف زدن به سعیده ندادم که از جام بلند شدم و با حالی خراب ، از خونه بیرون زدم. داخل حیاط نسبت به داخل خونه خلوت تر بود و چون چند دقیقه بیشتر به اذان باقی نمونده بود، همه برای افطار توی مسجد بودن و برخی از خانم ها هم توی خونه ی حاج حیدر جمع شده بودن و در رفت و آمد بودن. بر عکس هر سال که خدیجه خانم توی حیاط خونه ی خودشون شله زرد بار می زاشت، اونسال به خاطر اصرار آقای صبوری همسایه ی دیوار به دیوار حاج حیدر، دیگ های بزرگ آش توی حیاط بزرگ خونه ی اون(آقای صبوری) بار گذاشته شده بودن و کاسه های آش از حیاط اونا خارج می شدن. حسابی از این بد موقع پایین اومدن فشارم بی موقع روزه ام کلافه و عصبی بودم و با خارج شدنم از خونه، به سمت در حیاط قدمای بلند برداشتم و خودم رو به در رسوندم، ولی همین که پام رو توی چارچوب در گذاشتم، امیر حیدر که جلوی در و پشت به من وایستاده بود، یه دفعه به سمتم برگشت و این حرکت ناگهانیش باعث شد تا ظرف آشی که توی سینی توی دستش بود، سُر بخوره و آش داخلش روی چادرم بریزه و کاسه‌ی ملامین هم پایین پام و روی زمین بیفته. توی حالت عادی هر وقت که فشارم پایین می‌اومد، حالم بد میشد ، دیگه چه برسه به اون لحظه که می دونستم اون قراره با مرضیه ازدواج کنه و حسابی ناراحت بودم و این حال بد موقع هم امانم رو بریده بود. تمام دلخوری و عصبانیتم رو توی نگاهم ریختم و به چادر پر از آشم نگاه کردم و خواستم یه حرف درشت بارش کنم که به حرف اومد و با لحنی توأم با تاسف گفت: متأسفم! نمی دونم چی شد که اینجوری شد! با عصبانیت رو بهش توپیدم: یعنی نمی دونی که دست و پا چُل... با دیدن نگاه متعجب و چشمای گشادش، باقی حرفم رو خوردم و به جاش ادامه دادم: تأسف شما چیزی رو درست می کنه؟! لبخند محوی گوشه ی لبش نشست و گفت: مثل اینکه شما خیلی توپت پره! میخواین برای جبران چادرتون رو بشورم؟! با این حرفش، حلقه ی چشمام گشاد شد و با بدجنسی گفتم: چرا که نه؟! این شما بودی که کثیفش کردی، پس خودتون هم می شوریش! چشماش اندازه ی نعلبکی شد و برای اولین بار به طور عمیق نگاهم کرد، ولی من از رو نرفتم و گفتم: اگه سر حرفتون هستین، همینجا بایستین تا براتون بیارمش!ش? ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق ❤️🌹 حرفام دست خودم نبود و با خودم می گفتم دیگه چرا باید خوددار باشم و جلوش سنگین و با وقار باشم.... حالا که همه چی تموم شده! سرش رو پایین انداخت و با لحن خندونی گفت: من همیشه سر هر حرفی که بزنم می ایستم. نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و برای عوض کردن چادرم به سمت خونه قدمای بلند برداشتم و توی خونه هم خیلی سریع چادر کثیفم رو با اولین چادری که دم دستم بود، عوض کردم و از خونه بیرون زدم. امیر حیدر رو از دور دیدم که پاش رو به دیوار تکیه داده بود و به ناکجاآباد نگاه می کرد. برای لحظه ای از کاری که می خواستم بکنم منصرف شدم، ولی با یادآوری حرف سعیده که گفته بود ازش فرار نکنم، عزمم رو جزم کردم و به سمتش قدمای برداشتم. با رسیدنم بهش، تکیه اش رو از دیوار گرفت و نگاهش رو به زمین دوخت که چادر رو به سمتش گرفتم و با جسارتی که نمی دونستم یهو از کجا اومده، رو بهش گفتم: برای فردا شب لازمش دارم... باز هم لبخند کم رنگی روی لبش نشست و من بدون توجه به اینکه بیچاره رو توی چه موقعیت بدی قرار دادم، بهش پشت کردم و به سمت خونه رفتم. به محض رسیدن به خونه، برای فشارم یه قرص خوردم و با ناراحتی از کاری که کرده بودم و از اون بدتر قضا شدن بد موقع روزه ام، روی لبه ی حوض نشستم و بی اختیار فقط اشک ریختم. نمی دونم چه مدت نشسته بودم، ولی دیگه گریه نمی کردم و به ناکجا آباد نگاه می کردم که با در زدن کسی، از جام برخاستم و در رو برای سعیده که با یه کاسه آش توی دستش پشت در وایستاده بود، باز کردم. اونشب سعیده باز هم کلی سوال پیچم کرد و از ته و توی کاری که کرده بودم و علت ناراحتیم با خبر شد، ولی عجیب بود که بر عکس اینکه فکر می کردم به خاطر کارم سرزنشم می کنه، تشویقم کرد و بهم گفت: آفرین! بلاخره یه جنم و حرکتی از خودت نشون دادی، حالا تا صبح فکر امیر حیدر پیش تو و کاریه که کردی! ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
جانانه‌به‌گوشیم(:😉😊 https://harfeto.timefriend.net/16672338632371 رضایت هاتون رو اینجا بهمون بگید 📞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا