رمان سفر عشق ❤️
#پارت_چهارم
سعیده که مات و مبهوت من رو نگاه می کرد، در حیاط رو بست و بعد اینکه به سمتم اومد، کنارم نشست و گفت: نمی خوای بگی باز چت شده؟!
با بغض گفتم: دیگه همه چی تموم شد!
- منظورت چیه؟!... درست حرف بزن ببینم چی می گی!
به چشمای منتظرش نگاه کردم و گفتم: تا چند روز دیگه، امیر حیدر به خواستگاری مرضیه می ره و همه چی تموم می شه!
- همین مرضیه دختر خاله اش؟!
- آره!
- تو از کجا می دونی؟!
- همین الان طیبه خانم داشت به مامانم می گفت.
- اون از کجا خبر داره؟
- چه می دونم! می گفت خدیجه خانم گفته می خوان برای امیر حیدر برن خواستگاری و طیبه خانم هم از رفتاراشون فهمیده که مرضیه رو براش در نظر دارن.
- یعنی خدیجه خانم نگفته که اون دختر مرضیه است؟!
- نه نگفته!
- خب! از کجا معلوم، شاید اون دختر مرضیه نباشه!
- شاید هم باشه...
سعیده ساکت شد و من بعد مکثی ادامه دادم: حالا که فکر می کنم، می بینم خیلی بی راه هم نمی گه!
- چطور؟!
- خدیجه خانم همیشه یه جور دیگه به مرضیه نگاه می کنه و دختر خواهرش هم که هست! امیر حیدر هم که تا حالا نشده حتی یه بار بهم نگاه کنه!... هر وقت من رو می بینه، انقدر به زمین نگاه می کنه که من می گم الانه که زمین بیچاره سوراخ بشه!
سرم رو به نرده ی کنار پله ها تکیه دادم و گفتم: به خدا دیگه خسته شدم! این همه مدت فکر و ذکرم شده امیر حیدر ، ولی اون کوچکترین توجهی بهم نمی کنه و حالا هم که...
- همش تقصیر خودته؟!... چند بار بهت گفتم به جای اینکه این روزا تنها توی خونه بشینی و قرآن بخونی، بیا بریم مسجد تا هم قرآن خونده باشی و هم یه خودی نشون داده باشی، ولی تو هِی گفتی دوست نداری ریا کاری کنی و حوصله ی مسجد رو نداری...
سعیده تیکه ی آخر حرفش، ادای من رو آورد و من با بی حوصلگی گفتم: چه ربطی داره؟!
- ربطش اینه که این مرضیه خانم هر روز میاد مسجد و یه جوری با صوت و لحن قرآن می خونه که همه با به به و چه چه نگاهش می کنن و هر کی پسر داره، اون رو برای گل پسرش در نظر می گیره!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان سفر عشق ❤️
#پارت_پنجم
- برو بابا! تو هم با این فکر مسخره ات.
- تو فکر کن مسخره است، ولی حقیقت داره... پارسال رو یادت رفته که مرضیه با خط خرچنگ غورباقه اش روی شله زرد یا علی نوشته بود و خدیجه خانم کلی ازش تعریف کرد؟!
با این حرفش، به یاد ماه رمضون سال قبل افتادم که روز بیست و یکم طبق معمول خدیجه خانم برای افطار شله زرد درست کرده بود و ما برای کمک بهش به خونه شون رفته بودیم و مرضیه روی ظرفای شله زرد هنر نمایی می کرد و با دارچین، چیزای مختلف می نوشت.
توی همین افکار بودم که سعیده دوباره به حرف اومد و گفت: ولی توی بی سلیقه فقط ضربدرای کج و کوله کشیدی.
- نه که خودت ضربدر نمی کشیدی!
- من با تو فرق دارم... من نیازی ندارم که امیر حیدر و مادرش و خواهراش، هنر نمایی و کد بانوییم رو ببینن.
- حالا می گی چیکار کنم؟
- فعلا که چیزی به ذهنم نمی رسه، از شانس گند تو هم که امسال به جای شله زرد، می خوان آش بپزن و دیگه شله زرد نیست که هنر نمایی کنی!
دهن باز کردم تا چیزی بگم، ولی با باز شدن در حیاط و وارد شدن سعید( برادر بزرگ سعیده) حرفم ر و خوردم و بعد اینکه رو به سعید سلام کردم، روی پام وایستادم و رو به سعیده گفتم: دیگه چیزی به اذان نمونده، من دیگه باید برم.
سعیده تعارف کرد افطار رو پیششون بمونم، ولی من مخالفت کردم و بعد خداحافظی ازش، به سمت در حیاط رفتم و در رو باز کردم که یهو از دیدن کسی که پشت در وایستاده بود، ضربان قلبم بالا رفت و بدون اینکه از حیاط خارج بشم، به نیم رخ مردونه ی پسری که رو به روم وایستاده بود، خیره شدم، ولی اون حواسش بهم نبود و همون جور که رو به روش رو نگاه می کرد، گفت: می گم این ظر....
همانطور که حرف می زد، به سمت در برگشت و با دیدن من، حرفش رو نصفه رها کرد و باز هم سرش رو پایین انداخت و گفت: ببخشید! فکر کردم سعید در رو باز کرده.
قلبم از دیدن امیر حیدر ، نزدیک بود از جا کنده بشه!
از خجالت رو به موت بودم و دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه!
نمی دونم من احساس می کردم یا واقعا نگاه امیر حیدر خندون بود و من فکر کردم چند روز پیش که روش افتادم رو به یاد آورده و داره می خنده.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان سفر عشق ❤️
#پارت_ششم
مثل اینکه برق گرفته باشم چادر رو زیر گلوم محکم گرفتم و دو تا پا داشتم و دوتا هم قرض کردم و به سمت خونمون دویدم.
بدترش این بود که وسط راه چادر مامان که بدون کش بود زیر پام اومد و چیزی نمونده بود با کله زمین بخورم، ولی خودم رو زود جمع و جور کردم و توی حیاط انداختم و در رو محکم به هم زدم.
به در تکیه دادم و نالیدم: خدایا از این بدتر نمی شد!
چادر رو با حرص مچاله کردم و غریدم: مزاحم عوضی...
خواستم شوتش هم بکنم که با دیدن مامان منصرف شدم و برای اینکه به چیزی شک نکنه با روی باز وارد خونه شدم.
داستان عاشقی من به دو سال قبل بر می گشت، به یه شوخی بچگانه! به روزی که با سعیده از مدرسه بر گشتیم و من به امیر حیدر که جلوی در خونمون وایستاده بود و با داداشم حسین، حرف می زد، سلام کردم.
اونروز بعد از ظهر سعیده به خونمون اومد و در حالی که توی اتاقم و روی تختم لم داده بود، رو بهم گفت: فاطمه زهرا می دونی امروز که به امیر حیدر سلام کردی، من به چی فکر کردم؟!
بی حوصله جواب دادم: نه!... به چی؟!
- به اینکه تو و امیر حیدر زوج مناسبی برای هم می شین!
مشتی به بازوش زدم و گفتم: گم شو!... تو فکر هم که نکنی، می دونیم که هستی!
- ولی من دارم جدی می گم!... یه لحظه فکرش رو بکن! تو در کنار امیر حیدر باشی.. به عنوان همسرش !
- اووو... کی می ره این همه راه رو...
- امیر حیدر هم خوش قیافه است و هم خوشتیپ...
- خیلی چشم چرونی....
- نه که تو نیستی!
- برای ازدواج فقط تیپ و قیافه مهم نیست.
- ولی امیر حیدر از هر جهت کیس مناسبیه! هم تحصیل کرده است و هم با دین و ایمونه، تازه سپاهی هم هست که دیگه خدای ابهته!... با همه سرد و خشن با زنش مهربونم و لطیف... وای چه رمانتیک...
به لحنش خندیدم و گفتم: ولی من با سپاهی جماعت کنار نمیام، من یه زندگی آروم و بی دغدغه می خوام....
- حالا تو دعا کن اون بیاد و تو رو بگیره! بعد براش ناز کن...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
سفر عشق ❤️
#پارت_هفتم
اونروز با همین حرفای شوخی و به ظاهر ساده، رویا بافی من با امیر حیدر شروع شد و رفته رفته عشقش توی دلم جا خوش کرد و برای دیدنش به جاهایی می رفتم که می دونستم ممکنه حضور داشته باشه!
توی ایام محرم و مناسبات دیگه که توی مسجد برگزار می شد، به همراه سعیده همیشه توی مسجد بودم و پسر سر به زیر و مذهبی محله که خالصانه توی مسجد خدمت می کرد رو دید می زدم و وقتایی که زیارت عاشورا یا دعاهای دیگه می خوند، من بیشتر از اینکه به دعا گوش کنم، غرق می شدم توی صوت دلنشینش.
سعیده هم همیشه مسخره ام می کرد و می گفت تو به خاطر میای مسجد نه به امیر حیدر خاطر خدا!
***
فردای اون روز مامان از بعد از ظهرش برای کمک به خدیجه خانم به خونشون رفته بود و حالا که سه ساعتی به اذان مغرب مونده بود، یک ربعی می شد که سعیده به خونه ی ما اومده بود تا آماده بشیم و ما هم به اونجا بریم تا توی چیدن سفره ی افطار بهشون کمک کنیم.
از صبح بود که منتظر رسیدن این لحظه بودم!
جلوی آینه وایستادم و برای چندمین بار روسریم رو در آوردم و دوباره سرم کردم و اون رو مدل لبنانی بستم، ولی باز هم راضی نشدم و بازش کردم که سعیده با لحنی آروم و توأم با خجالت پرسید: می گم این داداشت نمی خواد بیاد بهتون سر بزنه؟!
با این سؤالش لبخندی روی لبم نشست و به چیزی که شک داشتم مطمئن شدم و باورم شد که سعیده نسبت به برادرم حسین، یه حساسی داره، ولی به سرم زد که سر به سرش بزارم و برای همین در مورد حسین که پزشکی خونده بود و الان یه ماهی می شد که توی مناطق محروم خدمت می کرد، رو به سعیده گفتم: چرا! آخر ماه رمضون میاد!
به طرفش برگشتم و دیدم که از حرفم لبش خندون شده، ولی من بدجنسانه به روش لبخند زدم و ادامه دادم: می دونی؟! راستش قراره بیاد تا براش بریم خواستگاری!
خشک شدن لبخند روی لبش و پریدن رنگ از صورتش رو به وضوح دیدم! ولی چیزی نگفتم و سعیده بعد لحظه ای که از بهت در اومد، با لحن پر از شک و دودلی پرسید: واقعا؟! مبارکه! حالا کی رو در نظر دارین؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: درست نمی دونم، ولی فکر کنم یکی از دختر دایی هام باشه!
نگاهش رو ازم دزدید، ولی من حدس زدم که چشماش خیس شده و الانه که بزنه زیر گریه.
دلم به حالش سوخت و برای اینکه بیشتر اذیتش نکنم، چادرم رو سرم کردم و کشش رو روی روسریم مرتب کردم و گفتم: ولی من احساس می کنم دل حسین پیش دختر همسایمون گیره!
سعیده که می دونستم به خاطر بغض نمی تونه چیزی بگه، ساکت موند و من ادامه دادم: اسم دختر همسایمون سعیده است که اتفاقا خیلی هم نامرده، چون من زیر و بم احساس و زندگیم رو بهش می گم، ولی اون پنهون کاری می کنه و نمی گه عاشق داداشم شده!
سعیده با چشمای درشت و از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟
کاملا رو به روش وایستادم و گفتم: منظورم اینه که تو خیلی نامردی!... من همه چیزم رو میام و به تو می گم، ولی تو این رو ازم پنهون کردی که نسبت به حسین یه حسی داری!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان سفر عشق ❤️
#پارت_هشتم
دستش رو روی سینه ام گذاشت و به عقب هولم داد و سپس روی پاش ایستاد و با گرفتن نگاهش ازم، گفت: هیچم اینجوری نیست!
- سعیده! تو واقعا فکر کردی با گاگول طرفی؟! من از خیلی وقت پیش فهمیدم دل و تو حسین پیش هم گیره، ولی چیزی نگفتم تا خودت بهم بگی...
سعیده به طرفم برگشت و گفت: تو از کجا می دونی که دل حسین هم پیش من گیره؟!
با صدای بلند خندیدم و گفتم: دیدی گفتم دلت پیش حسینه!
مشتی به بازوم زد و گفت: گم شو! تو هم مسخرش رو در آوردی!
سعی کردم دیگه نخندم، ولی با لحن خندونی گفتم: از همون جایی که فهمیدم تو به حسین علاقه داری!
لبخندی روی لبش نشست و گفت: حالا راست گفتی که آخر ماه رمضون میاد؟!
- دیشب که باهاش حرف زدم، گفت میاد!
جلوتر از او از اتاق خارج شدم و با نگرانی گفتم: سعیده! خیلی استرس دارم، حالا کیه که با با خانواده ی امیر حیدر رو به رو بشه؟! وای خدا کنه اصلا امیر حیدر رو نبینم وگرنه از خجالت آب می شم!
- راستی تو چرا دیشب وحشی بازی در آوردی و از بیچاره فرار کردی؟!
- بعد کار اون روزم انتظار داشتی چیکار کنم؟!
- واقعا احمقی، بعد مدتها اون داشت باهات حرف می زد، بعد تو خنگ بازی در آوردی و ازش فرار کردی!
چیزی نگفتم و با هم وارد حیاط شدیم که سعیده حرفش رو ادامه داد: من این رو خیلی وقت پیش می خواستم بهت بگم، ولی یادم رفته بود،... اینکه چرا هر وقت که می بینیش، ازش فرار می کنی؟! اینجوری اون فکر می کنه که تو ازش بدت میاد!
- واقعا رفتارم این رو می گه؟!
- آره خب!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان سفر عشق ❤️
#پارت_نهم
- دست خودم نیست، یه جورایی ازش خجالت می کشم، الان هم که هر وقت می بینمش حس می کنم داره بهم می خنده.
- این دفعه که دیدیش اگه باهات حرف زد، مثل خانمای با وقار رفتار می کنی و ازش فرار هم نمی کنی، فهمیدی؟
حق رو به سعیده دادم و جوابی ندادم و دوتایی برای رفتن به خونه ی حاج رسول(بابای امیر حیدر ) از خونه خارج شدیم و به سمت خونه ای که پنج تا خونه تا خونه ی ما فاصله داشت، رفتیم.
خونه ی حاج رسول حسابی شلوغ شده بود و هر کس توی انجام کاری به خدیجه خانم کمک می کرد.
من هم کنار سعیده و مرضیه و سه تا دیگه از دخترای همسایه نشسته بودم و به قول سعیده، روی ظرفای آش با کشک ضربدر می کشیدم.
حسابی بی حوصله بودم و توجه های بیش از حد خدیجه خانم و سه تا دخترش نسبت به مرضیه، روی اعصابم بود و حرصم رو در آورده بود.
به خصوص اینکه مرضیه با خط خرچنگ غورباقه، روی ظرفای آش یا علی می نوشت و سعیده با چشم و ابرو بهش اشاره می کرد و مدام کنار گوشم می گفت: یاد بگیر! اینجوری باید خودت رو توی دلشون جا بدی!
مرضیه دختر تقریبا خوش چهره و محجبه ای بود که تقریبا همه ی خانومایی که پسر داشتن، بدشون نمی اومد مرضیه عروسیشون بشه، از جمله همین خدیجه خانم که حسابی مذهبی بود و از حرکاتش و توجه بیش از حدش نسبت به مرضیه، به راحتی می شد فهمید که اون رو برای پسر سر به زیرش یعنی امیر حیدر در نظر داره.
البته به قول طیبه خانم، برای خدیجه خانم کی بهتر از دختر خواهرش؟!
نگاه حرصیم رو از نوشته ی روی ظرف آش گرفتم و با احساس کمر درد شدیدی که بد موقع به سراغم اومده بود، نگاهی به ساعت گوشیم که نشون می داد یک ربع دیگه افطار می شه، انداختم، ولی با دیدن تاریخ روی صفحه اش، آه از نهادم بلند شد و با درد نالیدم: وای نه! امروز بیست و هفتمه!
سعیده که کنارم نشسته بود، با تعجب نگاهم کرد و پرسید: پس می خواستی چندم باشه؟!
لبم رو از شدت درد به دندون گرفتم و گفتم: من باید برم خونه.
- چرا؟! چیزی شده؟.
- فکر کنم دوره ام شروع شده!
- وای چه موقع بدی! همش چند دقیقه تا اذان باقی مونده!
- برای همینه که دلم می خواد بزنم زیر گریه... من می رم خونه، تو به مامانم بگو چی شده.
- می خوای باهات بیام؟
- نه! تو بمون، من شاید دیگه بر نگردم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان#ابوحلما💔
قسمت اول
♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را
.
.
.
کیفش را باز کرد و موبایلش را بیرون آورد، داشت از سنگ قبر عکس می انداخت که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد:
_چیکارمیکنی خانم؟
+ببخشید من فقط داشتم...
-دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟
+ شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش...اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم
مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت:
-نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول!
+ببخشید
-نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم
+هیچکس اینجا حال خوشی نداره
-آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او...
+اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم...
-میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم
+بله...خدا رحمتشون کنه
-مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟
+نه، چی رو؟
-اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه!
+وای...نه...متاسفم...من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم
دختر چادرش را جمع کرد و یک بطری را از زیر شیر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت:
+پر که شد برش دارید
-ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت
+خداحافظ
-یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود
+بله یادم رفت ممنون
-شماهم کسی رو اینجا داری؟
+بله پدرم همین قطعه جلوییه
-اون قطعه که...قطعه شهداست!
+بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه
-تشکر، خداحافظ
ناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد:
آقای کوروش مغربی؟
دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند. یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند...
♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان#ابوحلما 💔
قسمت دوم
♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️
مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت:
بله من کوروش مغربیم...مشکلی پیش اومده؟
سرباز پرونده ای که دستش بود را زیر بغلش گذاشت و درحالی که جلو می آمد گفت: باید با ما بیای
کوروش عینک آفتابی اش را از چشمش برداشت و رو به پلیس پرسید: کجا؟ چرا؟
مرد پلیس آمد و سینه به سینه اش ایستاد و پاسخ داد: اداره پلیس چون شاکی خصوصی دارید.
دختر همانطور که گوشه چادرش را در دستش فشرده بود چند قدم عقب رفت و بعد با احتیاط از آنها دور شد. وقتی به خودش آمد روبه روی مزار پدرش بود. نگاهش که به لبخند پدرش از پشت آن شیشه ی غبار گرفته گره خورد، پرده اشک روی مردمک سیاه چشمانش افتاد. کنار مزار نشست. اول شیشه کمد بالای مزار را تمیز کرد بعد سنگ مزار را شست. خودش را آماده کرده بود اینجا که بیاید خیلی چیزها به پدر بگوید. اما بغضی عجیب صدایش را زندانی کرده بود. قاب عکس پدرش را از کمد بیرون آورد. انگشت اشاره اش را روی عکس حرکت داد، اول روی ریش سفید و لب های پدرش دست کشید. بعد قاب را بغل گرفت و آهسته گفت: امشب بیا تو جلسه خواستگاریم باشه؟ اگه نظرتو راجع بهش ندونم چطور...
و هق هق گریه اش نگذاشت جمله اش را تمام کند. نسیم خنکی می وزید و چادرش را کنار صورتش جابه جا میکرد. عکس پدرش را سرجایش گذاشت و بلند شد. موبایلش که خاموش شده بود را روشن کرد و خواست داخل کیفش بگذارد که زنگ خورد. تلفن را جواب داد:
+سلام مامان
-سلام گلم کجایی؟
+هنوز گلزارم
-هنوز اونجایی؟ پاشو بیا دختر دو ساعت دیگه خواستگارت میاد
+مامان...
-جونم
+اگه من به آقای رسولی جواب مثبت بدم تو ناراحت...
-چه حرفیه میزنی! حلما من فقط یه آرزو دارم اونم خوشبختیته
-آخه با حرفایی که زدیم این مدت...به نظر می اومد مخالف باشی
+من فقط گفتم بیشتر تامل کن
-مامان تو همیشه گفتی بابا یکی از بهترین آدمای دنیا بوده
-هست
+از ازدواج با بابا...پشیمون نیستی؟
-نه ...معلومه که نه
+ پس دلیل مخالفتت با آقای رسولی این نیست که گفت میخواد پاسدار بشه؟
-وقتی اومدی خونه درموردش حرف میزنیم
+فقط بگو آره یا نه
-آره
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم.
♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺♥️🌺
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق 🌹❤️
#پارت_دهم
دیگه اجازه ی حرف زدن به سعیده ندادم که از جام بلند شدم و با حالی خراب ، از خونه بیرون زدم.
داخل حیاط نسبت به داخل خونه خلوت تر بود و چون چند دقیقه بیشتر به اذان باقی نمونده بود، همه برای افطار توی مسجد بودن و برخی از خانم ها هم توی خونه ی حاج حیدر جمع شده بودن و در رفت و آمد بودن.
بر عکس هر سال که خدیجه خانم توی حیاط خونه ی خودشون شله زرد بار می زاشت، اونسال به خاطر اصرار آقای صبوری همسایه ی دیوار به دیوار حاج حیدر، دیگ های بزرگ آش توی حیاط بزرگ خونه ی اون(آقای صبوری) بار گذاشته شده بودن و کاسه های آش از حیاط اونا خارج می شدن.
حسابی از این بد موقع پایین اومدن فشارم بی موقع روزه ام کلافه و عصبی بودم و با خارج شدنم از خونه، به سمت در حیاط قدمای بلند برداشتم و خودم رو به در رسوندم، ولی همین که پام رو توی چارچوب در گذاشتم، امیر حیدر که جلوی در و پشت به من وایستاده بود، یه دفعه به سمتم برگشت و این حرکت ناگهانیش باعث شد تا ظرف آشی که توی سینی توی دستش بود، سُر بخوره و آش داخلش روی چادرم بریزه و کاسهی ملامین هم پایین پام و روی زمین بیفته.
توی حالت عادی هر وقت که فشارم پایین میاومد، حالم بد میشد ، دیگه چه برسه به اون لحظه که می دونستم اون قراره با مرضیه ازدواج کنه و حسابی ناراحت بودم و این حال بد موقع هم امانم رو بریده بود.
تمام دلخوری و عصبانیتم رو توی نگاهم ریختم و به چادر پر از آشم نگاه کردم و خواستم یه حرف درشت بارش کنم که به حرف اومد و با لحنی توأم با تاسف گفت: متأسفم! نمی دونم چی شد که اینجوری شد!
با عصبانیت رو بهش توپیدم: یعنی نمی دونی که دست و پا چُل...
با دیدن نگاه متعجب و چشمای گشادش، باقی حرفم رو خوردم و به جاش ادامه دادم: تأسف شما چیزی رو درست می کنه؟!
لبخند محوی گوشه ی لبش نشست و گفت: مثل اینکه شما خیلی توپت پره! میخواین برای جبران چادرتون رو بشورم؟!
با این حرفش، حلقه ی چشمام گشاد شد و با بدجنسی گفتم: چرا که نه؟! این شما بودی که کثیفش کردی، پس خودتون هم می شوریش!
چشماش اندازه ی نعلبکی شد و برای اولین بار به طور عمیق نگاهم کرد، ولی من از رو نرفتم و گفتم: اگه سر حرفتون هستین، همینجا بایستین تا براتون بیارمش!ش?
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️🌹
#پارت_یازدهم
حرفام دست خودم نبود و با خودم می گفتم دیگه چرا باید خوددار باشم و جلوش سنگین و با وقار باشم.... حالا که همه چی تموم شده!
سرش رو پایین انداخت و با لحن خندونی گفت: من همیشه سر هر حرفی که بزنم می ایستم.
نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و برای عوض کردن چادرم به سمت خونه قدمای بلند برداشتم و توی خونه هم خیلی سریع چادر کثیفم رو با اولین چادری که دم دستم بود، عوض کردم و از خونه بیرون زدم.
امیر حیدر رو از دور دیدم که پاش رو به دیوار تکیه داده بود و به ناکجاآباد نگاه می کرد.
برای لحظه ای از کاری که می خواستم بکنم منصرف شدم، ولی با یادآوری حرف سعیده که گفته بود ازش فرار نکنم، عزمم رو جزم کردم و به سمتش قدمای برداشتم.
با رسیدنم بهش، تکیه اش رو از دیوار گرفت و نگاهش رو به زمین دوخت که چادر رو به سمتش گرفتم و با جسارتی که نمی دونستم یهو از کجا اومده، رو بهش گفتم: برای فردا شب لازمش دارم...
باز هم لبخند کم رنگی روی لبش نشست و من بدون توجه به اینکه بیچاره رو توی چه موقعیت بدی قرار دادم، بهش پشت کردم و به سمت خونه رفتم.
به محض رسیدن به خونه، برای فشارم یه قرص خوردم و با ناراحتی از کاری که کرده بودم و از اون بدتر قضا شدن بد موقع روزه ام، روی لبه ی حوض نشستم و بی اختیار فقط اشک ریختم.
نمی دونم چه مدت نشسته بودم، ولی دیگه گریه نمی کردم و به ناکجا آباد نگاه می کردم که با در زدن کسی، از جام برخاستم و در رو برای سعیده که با یه کاسه آش توی دستش پشت در وایستاده بود، باز کردم.
اونشب سعیده باز هم کلی سوال پیچم کرد و از ته و توی کاری که کرده بودم و علت ناراحتیم با خبر شد، ولی عجیب بود که بر عکس اینکه فکر می کردم به خاطر کارم سرزنشم می کنه، تشویقم کرد و بهم گفت: آفرین! بلاخره یه جنم و حرکتی از خودت نشون دادی، حالا تا صبح فکر امیر حیدر پیش تو و کاریه که کردی!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_دوازدهم
این حرف سعیده باعث شد تا آروم بشم و به این فکر کنم که دیگه بر عکس ساعتی قبل ، به خاطر فشارم نمیتونستم روزه بگیرم که با خوشحالی ته ظرف آش رو در آوردم و به همراه مامان و سعیده، برای شب زنده داری به مناسبت شب قدر، به حسینیه رفتیم.
«حیدر»
دیگه کم کم داشت باورم می شد که این دختر واقعا یه چیزیش شده!
اون از اون روز که اونجوری پرید روم و اینم از حرکت امروزش که کم مونده بود کتکم بزنه!
نمی دونستم چی رو باور کنم!
دختر سر به زیری که تا من رو می بینه فرار می کنه یا این دختر که توی چشمام زل می زنه و بهم می که دست و پا چلفتی!
از یادآوری جسارتش خنده روی لبم اومد و وقتی دیدمش که از حیاطشون خارج شد، باورم شد واقعا در مورد گفته اش جدیه و خنده ام رو خوردم و به زمین چشم دوختم.
وقتی چادر رو بهم داد تمام تلاشم رو کردم که نخندم! شده بودم پسر بچه ی تخسی که دلم می خواست سر به سرش بزارم، ولی از من اینکار بعید بود.
چادر رو ازش گرفتم و با لب خندون رفتنش رو تماشا کردم که در همین حال سعید از حیاط خارج شد و یه نگاه به دور و برش انداخت و رو بهم گفت: چیز خنده داری وجود داره آیا؟!
به خودم اومدم و گفتم: هان؟! نه!
با نگاهش به چادر توی دستم اشاره کرد و گفت: این چیه اونوقت؟!
با جدیت جواب دادم چیزی نیست و برای اینکه دیگه سوال نکنه وارد حیاط شدم.
مونده بودم چادر رو چیکار کنم و چون داخل خونه شلوغ بود و نمی تونستم به اتاقم ببرمش اون رو داخل نایلون گذاشتم و جوری که کسی متوجه ام نشه توی شمشاد های حیاط جاش دادم.
هنوز مشغول جاسازی چادر بین شمشادها بودم که معصومه( خواهر کوچیکم) از پشت سرم گفت: داداش شمایی؟!
انگار داشتم کار خطایی انجام می دادم که هول کردم و سریع به سمتش چرخیدم و تازه متوجه حضور مرضیه در کنارش شدم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_سیزدهم
مرضیه که این روزا مامان راه و بی راه توی خونه حرفش رو پیش می کشید با دیدنم لبخند روی لبش اومد و با لپای گل انداخته سرش رو پایین انداخت و معصومه دوباره پرسید: چیزی شده؟!
برای اولین بار توی عمرم دسپاچه شده بودم و هول هولکی، ولی قاطعانه جواب دادم: نه!
حرفم به قدری قاطع بود که دیگه چیزی نپرسید و دوتایی راهشون رو کشیدن و رفتن.
نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم: ای دختر! ببین منو توی چه درد سری انداختی!
برای اینکه بیشتر کسی رو به رفتارم مشکوک نکنم سریع از حیاط بیرون زدم، ولی در تمام مدتی که به بقیه کمک می کردم فکرم درگیر فاطمه زهرا و اینکه چجوری چادرش رو بشورم که کسی نفهمه بود!
آخر شب همه برای مراسم احیا به مسجد رفتن، ولی من گفتم امروز زیاد کار کردم و عرق ریختم، برای همین یه دوش می گیرم و بعد به مسجد میام.
با رفتن بقیه و خلوت شدن خونه سریع چادر رو از داخل شمشادها برداشتم و به حموم رفتم.
برای اولین بار توی عمرم چادر شستم و برای اینکه کاملا تمیز بشه چندین بار با مایع مشکی شوی شستمش.
کارم برای خودم هم عجیب بود، ولی حال و هوای دلم عالی بود و از یادآوری دختر جسور سیر نمی شد.
از حموم که در اومدم کل خونه رو برای پیدا کردن طناب زیر و رو کردم تا اینکه تونستم پیدا کنم و توی اتاقم به سختی بند رخت بستم.
چادر رو با وسواس روی بند پهن کردم و نفس آسوده ای کشیدم و خواستم برای رفتن به مسجد
لباس عوض کنم که در همین حال کسی به در باز اتاق زد و صدای فاطمه ( خواهر بزرگم) اومد که گفت: داداش تو هنوز خونه ای؟!
فرصت برای انجام هیچ کاری نمونده بود و فاطمه که توی چارچوب در بود و چادر رو دیده بود با تعجب رو به من که وسط اتاق وایستاده بودم، گفت: خبریه؟!
با گیجی جواب دادم: نه! چه خبری؟!
نگاه فاطمه اخمو شد و گفت: تو که فکر نمی کنی من باور کنم این چادر مال اعضای این خونه باشه؟!
با اینکه کار اشتباهی نکرده بودم، ولی بی دلیل احساس گناه می کردم.
با این حال خونسرد جواب دادم: معلومه که نیست.
نگاهش رو به این معنا که پس مال کیه ریز بین کرد و منتظر جوابم موند.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شانزدهم
با این حرف سمانه دلم به حالش سوخت، ولی با بدجنس رو به مامان گفتم: آخه به شما هم می گن مادر شوهر؟! بدم میاد انقدر به این عروس رو می دی!
سمانه که می دونست دارم شوخی می کنم، خندید و گفت: اوه! چه خواهر شوهر بدی!
ابرو بالا انداختم و گفتم: حالا کجاش رو دیدی؟!
قبل اینکه چیزی بگم، مامان رو بهم گفت: اینجوری نگو دختر! سمانه نمی دونه تو خل و چلی، فکر می کنه داری جدی می گی!
با این حرف مامان، سمانه خندید و گفت: نه می دونم!
من که با خاک یکسان شده بودم، رو بهش گفتم: دستت درد نکنه! من خل و چلم آره؟! حالا یه بچه ای برات نگه دارم که حالت جا بیاد.
سمانه با صدای بلند خندید و گفت: منظورم اینه که می دونم داری شوخی می کنی.
به شوخی گفتم: نه دیگه! حرفت رو زدی، حالا از این بعد یه خواهر شوهر بازی برات در بیارم که کیف کنی.
سمانه می دونست دارم بلوف می زنم و می خندید!
خدارو شکر به قدری خوب بود که اندازه ی خواهر نداشته دوستش داشتم و در آخر هم گفتم نگران یاسین نباشه و راحت بگیره بخوابه!
تا ظهر با یاسین بازی کردم و ناهار هم براش فرنی درست کردم و بهش دادم ساعتای دو بعد از ظهر بود که اون رو کنار سمانه که توی اتاق من خوابیده بود، خوابوندم تا سمانه بهش شیر بده و اون رو بخوابونه که همینطور هم شد و یاسین که حسابی خسته شده بود، خیلی زود خوابش برد و عمیق خوابید.
با خوابیدن یاسین، برای برداشتن کتابم به حیاط رفتم که دوباره زنگ در به صدا در اومد.
برای اینکه صداش بقیه رو بیدار نکنه، هول هولکی چادر سر کردم و با دویدن خودم رو به در حیاط رسوندم و بعد اینکه پشت در نفس عمیق کشیدم، در رو باز کردم.
از اومدن حیدر ناامید شده بودم که با دیدنش پشت در، ناگهان نفسم توی سینه ام حبس شد و به سختی بهش سلام کردم.
با اینکه باز هم سرش پایین بود، ولی من لبخند محو گوشه ی لبش رو دیدم که جواب سلامم رو داد و ?
با گرفتن پاکتی مقابلم، گفت: نمی دونم به نظرتون خوب تمیز شده یا نه! ولی من همه ی تلاشم رو برای تمیز شدنش کردم.
از خجالت سرم رو پایین انداختم و در همون حال که پاکت مشکی رنگ رو از دستش می گرفتم، با لحنی توأم با خجالت گفتم: شرمنده! من دیروز حالم خوب نبود و این شد که ناراحتیم رو سر شما خالی کردم!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_هجدهم
این صدا هیچ شباهتی به داداش حیدر نداشت که با تعجب به اسمش روی صفحه ی گوشی نگاه کردم و وقتی دیدم درسته، با تعجب گفتم: حیدر خودتی؟!
با لحن جدی جواب داد: فعلا که خودمم!... شما؟!
- گم شو! تو می خوای من رو سر کار بزاری؟!...
- ببخشید! فکر کنم اشتباه گرفتین!
پبارها پیش اومده بود که داداش حیدر همینجوری من رو سرکار گذاشته بود و محال بود دوباره گولش رو بخورم که با لحن خونسردی گفتم: حیدر ! محاله دیگه بتونی با این صدای بی ریخت کلفت، فاطمه زهرا خانم رو سر کار بزاری!
لحنش عوض شد و خندون گفت: آهان! فاطمهزهرا خانم شمایی؟! فکر کنم...
وسط حرفش پریدم و گفتم: چه عجب! بلاخره یاد گرفتی بگی فاطمهزهرا خانم! آفرین پسر خوب! این درسته! مامان گفت سر راهت خرما و بامیه بگیری...
لحنم رو لوس و التماس گونه کردم و گفتم: داداشی جونم! برای منم آلوچه بخر!.. لطفا....
- چشم! چیز دیگه ای نمی خوای؟
این حرف گوش کنی از داداش حیدر بعید بود که با ذوق گفتم: واقعا می خری؟!... پس قربون دستت لواشک و پفک و چیپس و کرانچی تند یادت نره!
با لحن خندونی گفت: همین؟! دیگه چیزی نمی خوای؟!
- قربونت برم! حالا که اصرار می کنی یخمک هم یادت نره!
- چشم! من باید برم، اگه چیز دیگه ای یادتون اومد بهم پیامک کنین تا براتون بخرم!
- اُوووو ما کشته ی لفظ قلمتیم! نه همیناست فقط.... دستت مرسی.... بوس... فعلا خداحافظ!
با لحنی که معلوم بود به سختی خنده اش رو کنترل کرده، گفت: خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و متفکرانه گفتم: این بچه یه چیزیش می شد! حتما بازم کارش پیش من گیره!... آخ جون! تا جایی که می تونم ازش می چاپم!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_نوزدهم
اون موقع به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که نکنه اشتباه گرفته باشم؟! بلکه بیشتر از این خوشحال بودم که داداش حیدر حرف گوش کن شده!
چند ساعتی گذشت و ساعت دو نیم بعد از ظهر بود و سرم به گوشیم گرم بود که حیدر پیام داد: لطفا بیا سر خیابون وسیله ها رو ازم بگیر.
از خوندن پیامش متعجب شدم و رو به مامان گفتم: مامان! پسرت خل شده! می گه بیا سر خیابون وسیله ها رو ازم بگیر... تازه خیلی هم مودب شده!
مامان که توی چرت زدن به سر می برد، جواب داد: لابد جایی کار داره نمی خواد این همه راه بیاد، پاشو برو تا قبل اینکه برسه سر خیابون تو اونجا باشی!
غر غر کنان از تنبلی داداش حیدر و اینکه مامان خیلی هواش رو داره، مشغول لباس پوشیدن شدم و با بی حوصلگی از خونه بیرون زدم.
سر خیابون چشم چرخوندم تا موتور داداش حیدر رو پیدا کنم، ولی خبری ازش نبود که با حرص شماره اش رو گرفتم و به محض اینکه جواب داد، گفتم: حالا نمی شد بیای اینا رو بزاری خونه و بعد بری دنبال کارت؟!... کجایی؟! پیدات نمی کنم!
- من دیدمت! الان خودم میام اونجا!
- باشه پس زود بیا که پختم از گرما!
تماس رو قطع کردم و کلافه با چادرم خودم رو باد زدم که در همین حال ماشین مشکی ای که صاحبش رو خیلی خوب می شناختم، جلوی پام ترمز زد.
با تعجب به حیدر که پشت فرمون نشسته بود، خیره شدم و پلک نمی زدم که از شیشه ی پایین سمت شاگرد رو بهم گفت: سلام!
سعی کردم نیشم یه خنده باز نشه و با لحن متعجب گفتم: س... سلام!
از روی صندلی کنارش چیزی رو برداشت و از ماشین پیاده شد!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که رو به روم ایستاد و گفت: اینم سفارشیتون!
سرم رو بالا گرفتم و از دیدن نایلون حاوی پر از چیپس و پفک و لواشک، حلقه ی چشمام گشاد شد و با بهت بهش نگاه کردم که پرسید: چیزی شده؟!
- نه! ببخشید فکر نمی کردم داداش حیدر شما رو به زحمت بندازه!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستودوم
لحن سردش بیشتر از هر چیزی قلبم رو به درد می آورد!
با لحن آرومی جواب دادم: بله! بفرمایید تو!
در کمال ناباوری دیدم وارد حیاط شد و گفت: اگه می شه صداش کن.
در رو بستم و رو به اون که جلو تر از من ایستاده بود، تعارف کردم وارد خونه بشه که مخالفت کرد و گفت: ممنون! مزاحم نمی شم، منتظر می مونم تا بیاد.
در حالی که از کنارش می گذشتم گفتم: چشم! الان می گم بی...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که به خاطر سُر بودن کفش ابری توی پام و خیس بودن زمین، یهو سُر خوردم، ولی قبل اینکه پخش زمین بشم، چادرم رو رها کردم و به اولین چیزی که دستم می رسید چنگ زدم و در همین حال بازوم هم با شدت کشیده شد!
چشمم رو بسته بودم و چند ثانیه طول کشید تا اینکه با وحشت چشم باز کردم و صدای حیدر رو از کنارم شنیدم که گفت: وقتی حیاط خیسه، از این کفشا نپوش!
چادرم از کمر به پایین رو پوشش می داد و وقتی با بهت برگشتم و به حیدر که هنوز بازوی برهنه ام رو نگه داشته بود، نگاه کردم، موهای دم اسبی بسته ام که روی شونه ام افتاده بودن، روی دستش ریختن.
خیلی سریع بازوم رو رها کرد و من تونستم خودم رو جمع و جور کنم که با عجله چادرم رو روی سرم انداختم و به سمت خونه دویدم.
به محض اینکه به خونه رسیدم، پشت دیوار سنگر گرفتم و در حالی که نفس نفس می زدم، دستم رو روی قلبم که سعی داشت سینه ام رو بشکافه، گذاشتم و چشمم رو بستم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوسوم
هنوز هم گرمی دستش به روی بازم رو احساس می کردم و شونه ام به خاطر اینکه من رو به عقب کشیده بود، درد می کرد!
با صدای داداش حسین، چشم باز کردم که رو بهم گفت: چیزی شده؟!
رو به اون که موهاش رو با حوله خشک می کرد، جواب دادم: حیدر توی حیاط منتظرته!
حوله رو روی پشتی مبل انداخت و با خوشحالی از خونه خارج شد.
همون جور که کنار در ایستاده بودم، به سمت در چرخیدم و از شیشه اش به حسین و حیدر نگاه کردم که با هم دست دادن و همدیگه رو بغل کردن.
حیدرو حسین با هم دیگه هم سن بودن و رفاقتشون ریشه در بچگیشون داشت.
احوالپرسیشون که تموم شد، روی تخت چوبی نشستن و من هم از در فاصله گرفتم و به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن شربت شدم.
کارم که تموم شد، توی دوتا لیوان شربت ریختم و بعد اینکه روسری سرم کردم و چادرم و مرتب پوشیدم، سینی شربت رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
حیدر غریبه نبود که بخوام به حسین بگم بیاد شربت رو ازم بگیره، ولی به خاطر اتفاقی که چند دقیقه قبل افتاده بود، به قدری خجالت می کشیدم که جلوی در ایستادم و حسین رو صدا زدم.
حسین هم همون جور که حرف می زد و می خندید به سمتم اومد و سینی شربت رو ازم گرفت و به سمت حیدر برگشت.
بدون اینکه به حیدر نگاه کنم وارد خونه شدم و به اتاقم پناه بردم.
چند دقیقه ای رو بلاتکلیف و با فکر آنچه گذشته بود، روی تختم نشستم تا اینکه نتونستم طاقت بیارم و با گوش دادن به حرف دلم، پشت پنجره ایستادم.
گوشه ی پرده رو کمی کنار زدم و محو تماشای پسر چهار شونه ی رو به روم شدم که حین حرف زدن می خندید و ردیف دندونهای سفیدش رو نمایان می کرد.
به عکس خودم که روی شیشه افتاده بود خیره شدم و از دیدن تصویرم کنار چهره ی حیدر، لبخند روی لبم نشست و این سوال از ذهنم گذشت که آیا به هم میایم؟!
توی ذهنم شروع به مقایسه ی چهره مون کردم!
حیدر پسری چهار شونه با اندام ورزیده بود که موهای قهوه ای پررنگ و ته ریشش، جذابیت خاصی بهش بخشیده بود و باعث جلب نگاه ها به سمتش می شد!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوچهارم
وای از اون روزی که می ذاشت ریشش کمی بلند بشه!
من که دیگه علنا براش غش و ضعف می رفتم!
نگاهم متمرکز عکس خودم روی شیشه شد!
چشم رنگی و ابروی مشکی با مژه هایی که به خاطر بلند و فر بودنشون، چشمام رو بزرگتر از اندازه ی واقعی نشون می داد.
اجزای صورتم به صورت تکی چیز خاص و قشنگی نداشتن، ولی در کنار هم ترکیبی رو به وجود آورده بودن که می شد گفت چهره ام رو خاص کرده بودن!
دوباره به چشمای رنگیم خیره شدم و از ذهنم گذشت که چشمای حیدر چه رنگیه؟!
هیچ وقت نتونسته بودم به چشماش نگاه کنم که کنجکاوانه بهش خیره شدم و سعی کردم چشماش رو رصد کنم!
با لب خندون به حسین که حرف می زد، نگاه می کرد و من هم بهش خیره بودم که یهو انگاری متوجه نگاه خیره ام شد و بهم چشم دوخت.
به محض اینکه دیدم داره نگاهم می کنه، پرده رو انداختم و از پنجره فاصله گرفتم، ولی دیر شده بود و مطمئن بودم فهمیده دارم دیدش می زنم!
از حرص لبم رو محکم به دندون گرفتم و دوباره روی تخت نشستم!
حالا پیش خودش چی فکر می کرد؟!
با زبون بی زبونی بهم گفته بود حسی بهم نداره، ولی من هنوز هم با دیدنش از خود بی خود می شدم و باید خیلی خنگ می بود تا نفهمه این نگاه های من بی معنا نیست!
ولی مثل اینکه واقعا نفهمیده بود یا شاید هم فهمیده بود و من رو نخواست که دو روز بعد خبر ازدواجش گوش فلک رو پر کرد!
اونروز به خونه ی سعیده رفته بودم و دوتایی توی اتاقش بودیم که مامانش به خونه اومد و در حالی که با گوشی حرف می زد، به مخاطبش گفت: از اولش هم معلوم بود خدیجه خانم دختر خواهرش رو از دست نمی ده!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوپنجم
با شنیدن این حرف، سعیده رو که یه ریز حرف می زد، مجبور کردم ساکت بشه و پشت دیوار کنار در اتاق گوش وایستادم و به حرفای مامان سعیده گوش دادم که می گفت: مثل اینکه دیشب رفتن خواستگاری، ولی هنوز دختره جواب نداده...
- .......
- آره بابا! مرضیه می خواد ناز کنه، والا از خداشون هم هست اگه نبود که انقدر زود همه جا پخش نمی کردن!
- .......
- مرضیه و حیدر از همون اول مال هم بودن، خدیجه و خواهرش از بچگی اینا رو برای هم می خواستن!
دیگه نمی شنیدم چی می گه!
مات و مبهوت به سعیده نگاه می کردم که نگاهش بهم خیره بود و دهنش باز مونده بود!
حالم به قدری بود که سعیده به سمتم اومد و اومد گفت: خوبی؟!
چرا انتظار داشت خوب باشم؟!
چند سال عاشق پسری بودم و تمام دنیام و آرزوهای دخترونه ام در کنار اون رقم می خورد، ولی حالا می شنیدم که قراره دنیاش با یکی دیگه یکی بشه و این برای قلب عاشقم مساوی با مرگ بود!
الکی که نبود! چند سال همه ی دنیام شده بود! شده بود تمام رویاهای دخترانه ام!
این خبر شوک بدی برای قلب بی قرارم بود!
به سختی نفس می کشیدم و بی اراده لب زدم: مرضیه تحصیل کرده است! داره پزشکی می خونه! خوش برخورده... باباش دکتره!.....دختر خاله اش هم هست... اون بیشتر بهش میاد... حیدر هم تحصیل کرده است! سرگرده و باباش قاضی پایه یکه! وضع دوتاشون توپه! ولی من چی؟! چندسال باید بخونم تا مثل مرضیه خانم دکتر بشم؟! بابام راننده بود و حالا هم که یه دختر یتیمم!
سعیده که فهمیده بود حرفایی که می زنم دست خودم نیست و ناشی از حال بدمه، به سمتم اومد و گفت: تو از مرضیه خیلی قشنگ تری!
نگاهم رو به چشمای نگران سعیده دوختم و گفتم: چرا فکر می کردم ممکنه عاشقم بشه؟! از اولش هم معلوم بود دست روی بهترینا می زاره!
- هنوز که چیزی معلوم نیست! شاید این شایعه باشه!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوششم
- هنوز که چیزی معلوم نیست! شاید این شایعه باشه!
انگار نمی خواستم باور کنم همه چی تموم شده که با اندکی امید رو به سعیده گفتم: می شه از مامانت بپرسی؟!
سعیده با دلسوزی نگاهش رو ازم گرفت و گفت: باشه! میپرسم! تو فقط آروم باش!
- الان بپرس!
کلافه نفسش رو بیرون داد و از اتاق خارج شد.
تماما گوش شدم و گوش دادم تا ببینم چی می گه و این بود مکالمه ی سعیده و مامانش:
سعیده با لحنی که ترس توش موج زد گفت: مامان!
صدای تند مامانش رو شنیدم: چیه؟!
- می گم یه خبری شنیدم! راسته؟!
لحظه ای سکوت حاکم شد و سعیده با اندک جراتی گفت: راسته حیدر و مرضیه می خوان با هم ازدواج کنن؟!
مامانش عصبی جواب داد: حالا چه ازدواج کنن چه نکنن! چیش به تو می رسه؟!
سعیده لحنش رو لوس کرد و گفت: مامان جونم! بگو دیگه!
مامانش کلافه جواب داد: آره!
صدای« آره» توی سرم اکو رفت و سعیده دوباره پرسید: کی به شما گفت؟!
- الان که بیرون بودم شنیدم!
- از کجا معلوم که راست باشه؟!
- تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! حالا هم این فضولیا به تو نیومده، به جای این حرفا برو اون لباسا رو از ماشین در بیار.
- یعنی ممکنه دروغ باشه؟!
- تا حالا چه خبری در اومد که دروغ بود که این یکی بخواد باشه؟! بعدشم همه می دونستن که این وصلت دیر و زود داره، ولی سوخت و سوز نداره.
از دیوار پشت سرم سُر خوردم و روی زمین نشستم.
این خبر به قدری برام گرون و سنگین بود که بدون اینکه اشک بریزم، فقط به رو به روم خیره بودم.
سعیده وارد اتاق شد و بدون اینکه چیزی بگه فقط بهم نگاه کرد.
پوزخندی زدم و از جام برخاستم و از خونشون بیرون زدم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوهفتم
سعیده به دنبالم اومد و با نگرانی صدام زد، ولی من به سمت خونمون دویدم و خودم رو توی حیاط انداختم.
فضای خونه با اومدن داداش مهدی و سمانه همراه با شیطنت های داداش حیدر و وجود داداش حسین، حسابی شلوغ به نظر می رسید و این برای من که حال و حوصله ی هیچ کس رو نداشتم، اصلا چیز خوبی نبود.
مامان و سمانه توی آشپزخونه مشغول پختن ناهار بودن و بقیه هم توی هال سر به سر هم می ذاشتن و سه تا داداش گنده ام، باز مثل بچه ها به جون هم افتاده بودن.
در مواقع عادی خودم رو براشون لوس می کردم و توی روی سر گذاشتن خونه، ازشون کم نمی آوردم، ولی حالا بی حوصله از کنارشون گذشتم و به آشپزخونه رفتم.
مامان مشغول آبکش کردن برنج بود و سمانه هم پیاز خرد می کرد و اشک می ریخت!
به آرومی سلام کردم و رو به روش نشستم که با خنده جواب سلامم رو داد و گفت: اینجا نشین! چشمات می سوزه!
ولی من می خواستم بسوزه! دیگه طاقت نداشتم و می خواستم با اشک ریختن برای ثانیه ای هم که شده آروم بگیرم.
لبخند بی جونی زدم و بی اختیار اشک ریختم.
تا اون روز درک نکرده بودم که وجود پیاز تا چه اندازه می تونه مرحم درد یه زن باشه!
بی محابا اشک ریختم و همه فکر کردن به خاطر پیازه!
اما یه نفر بود که انگار خیلی وقتا با پیاز آروم شده بود!
یه نفر که هیچ وقت اشکش رو ندیده بودیم!
مامان که کارش تموم شده بود، چاقو رو از دست سمانه گرفت و گفت: پاشو برو به بچه ات برس، من بقیه اش رو خرد می کنم.
سمانه خواست اعتراض کنه که در همین حال صدای داداش حیدر مانعش شد که داد زد: زن داداش بیا این بچه رو جمع کن خفه مون کرد! اه اه معلوم نیست پدر صلواتی چی خورده!
سمانه با خنده شونه ای بالا انداخت و از آشپزخونه خارج شد که در همین حال مامان رو بهم گفت: نمی خوای بگی چته؟!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_بیستوهشتم
لبخندی زدم گفتم: اوف! این پیازه خیلی تنده، خوب مادر شوهر بازی در آوردی و دادی سمانه ی بیچاره خوردش کنه ها!
- این رو به کسی بگو که تو رو نشناسه!
- منظورتون چیه؟!
- فکر کردی مادرا همیشه وقتی پیاز خورد می کنن به خاطر پیاز اونجوری اشک می ریزن؟! پیاز بهونه ای برای آروم شدنه!
- یعنی شما وقتی پیاز خرد می کنی و اشک می ریزی دلت گرفته و گریه می کنی؟!
با لبخند گفت: بهونه ی خوبیه برای اینکه گریه کنی و کسی نفهمه!
این حرف مامان بغض رو مهمون گلوم کرد.
مامان رو بهم با زیرکی پرسید: خب! نمی خوای بگی چته؟!
- چیز خاصی نیست! یه کم دلم گرفته!
جوری که معلوم بود باور نکرده نگام کرد و من هم برای اینکه خودم رو لو ندم از جام برخاستم و از آشپزخونه بیرون زدم.
حالم بد بود و کسی نمی دونست چمه!
کسی نمی دونست این دختر چند ساله داره با رویاهاش زندگی می کنه و حالا تمام رویاهاش بر باد رفته!
کسی نمی دونست دارم از درد عشق می میرم، ولی نمی تونم دم بزنم و از دردم بگم.
متاسفانه این خبر کاملا راست بود و حالا من بودم که داشتم ذره ذره آب می شدم.
چند روزی گذشته بود و حرف مرضیه و حیدرنقل محافل بود و همه در مورد اونا و خانمی مرضیه حرف می زدن و بدون اینکه بدونن توی دل من چه خبره و چه زجری می کشم، جلوم ازشون می گفتن و من رو بیشتر نابود می کردن.
روزای سختی رو می گذروندم و همراه با قرآن خوندن از خدا می خواستم یه راهی جلوی پام بزاره.
می خواستم یا کاری کنه که حیدر رو یادم بره، یا کاری کنه که حیدر مال من بشه.
کارم شده بود اشک ریختن و آه کشیدن!
سعیده هم با حرفاش بیشتر عذابم می داد و می گفت تقصیر خودم بوده که نتونستم دلش رو به دست بیارم و بهش نگفتم چه احساسی بهش دارم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_بیستونهم
ولی من دیگه امیدی نداشتم و باید به این شرایط عادت می کردم و به هر سختی ای که بود حیدر رو از یاد می بردم.
نزدیک غروب بود و من و سعیده توی اتاق من مثل ابر بهار اشک می ریختم.
من برای عشق از دست رفته ام و اون برای داداش حسین که می خواست فردا بره و سعیده بی قرار بود.
دماغم رو بالا کشیدم و رو به سعیده گفتم: پس چرا خودت به حسین نمی گی دوستش داری؟!
اون هم دماغش رو بالا کشید و جواب داد: به تو گفتم دیگه!
- من چه ربطی به اون دارم؟!
- تو بهش می گی!
آهانی گفتم که در همین لحظه در اتاق زده شد و وقتی گفتم بفرما تو! حسین وارد اتاق شد.
با ورود حسین، سعیده خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و با دستپاچگی اشکش رو پاک کرد.
حسین با تعجب نگامون کرد و گفت: چیزی شده؟!
سریع جواب دادم: نه! چه چیزی؟!
حسین خواست چیزی بگه که سعیده خیلی زود رو به من گفت: فاطمهزهرا! من باید برم، بعدا وقت کردی یه سر بهم بزن، فعلا خداحافظ!
قبل اینکه فرصت حرف زدن داشته باشم، سعیده از کنار حسین گذشت و از اتاق بیرون زد.
نفسم رو کلافه بیرون دادم که حسین در اتاق رو بست و گفت: شما دوتا حالتون خوبه؟!
پشت پنجره وایستادم و با نگاه کردن به سعیده که توی حیاط با مامان حرف می زد، گفتم: می دونی چرا گریه می کرد؟!
به سمتم اومد و گفت: کی؟!
با سر به سعیده اشاره کردم و حسین هم بهش خیره شد.
لبخند غمگینی زدم و گفتم: برای اینکه تو می خوای برگردی!
با تعجب نگام کرد و گفت: برای من؟!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_سیام
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: هیچ وقت به حرکات و رفتارش دقت کردی؟! هیچ فهمیدی رفتارش نسبت به تو با بقیه فرق داره؟! خجالت توی صداش رو درک کردی؟!
- می خوای بگی سعیده به من.....
به سمتش چرخیدم و گفتم: عاشق تویه! برای رفتن تو اینجوری اشک می ریخت! وقتی نیستی بیشتر از هر کسی، حتی مامان دلش برات تنگ می شه و بی قراره تا برگردی.
حسین با بهت به سعیده نگاه کرد و گفت: ولی من فکر می کردم چشم دیدنم رو نداره.
- چرا؟!
- چون همیشه ازم فرار می کنه! مثل همین الان.
ناخودآگاه ذهنم پی حیدر کشیده شد!
منم از حیدر فرار می کردم! یعنی ممکن بود اون هم فکر کرده باشه ازش بدم میاد؟!
بغضم رو قورت دادم و گفتم: فرار می کنه، چون با حیاست! چون خجالت می کشه!
حسین در سکوت به سعیده چشم دوخت و من ادامه دادم: تو چی؟! تا حالا بهش فکر کردی؟!
- راستش نه! انقدر همیشه بهم نزدیک بوده که اصلا نفهمیدم کی بزرگ شده! هنوزم فکر می کنم همون دختر بچه ی شلخته است.... الان تازه می فهمم چقدر خانوم شده!
مکث کرد و سپس نفسش رو بیرون داد و گفت: تو چی؟! تو چرا اشک می ریزی و این مدت همش توی خودتی؟!
جوابی نداشتم که بدم و ساکت موندم که ادامه داد: فکر نکن نفهمیدم یه چیزیت هست!
با بغض لب زدم: چیز خاصی نیست! فقط هوای اوایل پاییز دلگیره!
- چیزی هست که من بتونم حلش کنم؟!
- گفتم که! فقط این روزا یه کم دلم گرفته.
بهم خیره شد و گفت: هنوز هم وقتی دروغ می گی چشمات برق می زنه! باشه... نگو... ولی اگه حس کردی می تونم کمکت کنم بهم بگو چته!
لبخند بی جونی زدم و گفتم: چشم.
حسین دیگه چیزی نگفت و از پشت پنجره به سعیده نگاه کرد که از در حیاط خارج شد.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_سیویکم
فردای اونروز حسین رفت و داداش حیدر هم علاوه بر کار پاره وقتش، سرش به دانشگاه گرم شد و من هم به ناچار به جون کتابام افتادم تا برای کنکور درس بخونم، ولی چه درس خوندی؟! فقط خودم رو گول میزدم.
کتاب رو جلوم باز می کردم و غرق در فکر و خیالاتم می شدم.
توی کتابام هر کجا اسمی از حیدر بود دورش رو قلب کشیده بودم و کنار گوشه های کتابم با انواع خط فارسی و انگلیسی اسمش رو نوشته بودم.
دلشکسته بودم و تمایلی به زندگی نداشتم و احساس می کردم از این به بعد زندگی کردن، یکنواخت و کسل کننده است.
وقتی دیدم توی خونه دل به درس نمی دم، توی چندتا کلاس ثبت نام کردم و روزام با رفتن به کلاسهای مختلف سپری می شد.
حیدر رو دیگه ندیده بودم و این روزا این خبر پخش شده بود که مرضیه بهش جواب داده و همین روزا قراره مراسم نامزدیشون برگزار بشه.
دیگه به معنای واقعی کلمه یه مرده ی متحرک بودم و مطمئن بودم شب نامزدی حیدر دیگه نمی تونم دووم بیارم.
توی یه بعد از ظهر پاییزی بود که مامان ازم خواست باهاش به خونه ی داداش مهدی برم، ولی من گفتم حال ندارم و خواستم از رفتن سر باز بزنم، اما به محض اینکه گفت قبلش به خونه ی حاج رسول می ره تا چادر خدیجه خانم رو بهش بده، خیلی سریع برای رفتن آماده شدم.
شاید تصمیم احمقانه ای بود، ولی دست خودم نبود و هنوز که هنوز بود با اینکه می دونستم همه چی تموم شده، ولی دلم یه لحظه دیدن حیدر رو می خواست. گرچه مطمئن نبودم اون وقت روز خونه باشه و بتونم ببینمش.
باز هم با وسواس زیاد روسریم رو سرم کردم و موقع سر کردن چادر دانشجوییم، مراقب بودم که روسریم خراب نشه.
بند بلند کیف کوچیکم رو روی دوشم انداختم و به همراه مامان از خونه خارج شدم.
مامان خیاط بود و خانم های همسایه کارهای دوخت و دوز رو پیشش می آوردن. چند روز پیش هم خدیجه خانم یه چادر به مامان داده بود که براش بدوزه و حالا مامان می خواست سر راهش، چادر خدیجه خانم رو بهش بده.
هر چه به در حیاط خونه ی حاج رسول نزدیک تر می شدیم، ضربان قلب منم بالاتر می رفت و این تالاپ تلوپ قلبم گواهی می داد که حیدر رو می بینم.
مامان زنگ در خونشون رو زد که مائده خواهر دوم حیدر در رو برامون باز کرد و من و مامان وارد حیاط شدیم.
خونه ی حاج رسول یه خونه ی دوبلکس با حیاط بزرگ و پر دار و درخت بود و راه پهن و طویل سنگفرش، در حیاط رو به سکوی جلوی در خونه متصل می کرد.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱