رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_هفتم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد 😑
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد🕊 که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
.
(اوجه بهشته حرم امام رضا/ زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد😢
.
سمانه تعجب کرده بود😯
.
-ریحانه حالت خوبه؟! 😞😞
.
-اره چیزیم نیست😧😧
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد💫 رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!😯
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه☺
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!😯
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره☺
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!😯
.
_هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!😕😕
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست😊
.
سمانه یه زیارت نامه📖 هم به من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخه من که زیادعربی خوندن بلدنیستم😐
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی😕
.
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:
-سمانه؟!😕
.
-جان سمانه😊
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!😟
.
-نه عزیزم.چرا بخندم😊
.
-چرا شما نماز میخونید؟!😐
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.😍
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!😯
.
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..😊
.
-اوهوم..😕میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😔
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت😢😔 میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی😔
.
-میخوام بخونم ولی..😞
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟😒
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد
روزانه یک پارت،ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
سفر عشق ❤️
#پارت_هفتم
اونروز با همین حرفای شوخی و به ظاهر ساده، رویا بافی من با امیر حیدر شروع شد و رفته رفته عشقش توی دلم جا خوش کرد و برای دیدنش به جاهایی می رفتم که می دونستم ممکنه حضور داشته باشه!
توی ایام محرم و مناسبات دیگه که توی مسجد برگزار می شد، به همراه سعیده همیشه توی مسجد بودم و پسر سر به زیر و مذهبی محله که خالصانه توی مسجد خدمت می کرد رو دید می زدم و وقتایی که زیارت عاشورا یا دعاهای دیگه می خوند، من بیشتر از اینکه به دعا گوش کنم، غرق می شدم توی صوت دلنشینش.
سعیده هم همیشه مسخره ام می کرد و می گفت تو به خاطر میای مسجد نه به امیر حیدر خاطر خدا!
***
فردای اون روز مامان از بعد از ظهرش برای کمک به خدیجه خانم به خونشون رفته بود و حالا که سه ساعتی به اذان مغرب مونده بود، یک ربعی می شد که سعیده به خونه ی ما اومده بود تا آماده بشیم و ما هم به اونجا بریم تا توی چیدن سفره ی افطار بهشون کمک کنیم.
از صبح بود که منتظر رسیدن این لحظه بودم!
جلوی آینه وایستادم و برای چندمین بار روسریم رو در آوردم و دوباره سرم کردم و اون رو مدل لبنانی بستم، ولی باز هم راضی نشدم و بازش کردم که سعیده با لحنی آروم و توأم با خجالت پرسید: می گم این داداشت نمی خواد بیاد بهتون سر بزنه؟!
با این سؤالش لبخندی روی لبم نشست و به چیزی که شک داشتم مطمئن شدم و باورم شد که سعیده نسبت به برادرم حسین، یه حساسی داره، ولی به سرم زد که سر به سرش بزارم و برای همین در مورد حسین که پزشکی خونده بود و الان یه ماهی می شد که توی مناطق محروم خدمت می کرد، رو به سعیده گفتم: چرا! آخر ماه رمضون میاد!
به طرفش برگشتم و دیدم که از حرفم لبش خندون شده، ولی من بدجنسانه به روش لبخند زدم و ادامه دادم: می دونی؟! راستش قراره بیاد تا براش بریم خواستگاری!
خشک شدن لبخند روی لبش و پریدن رنگ از صورتش رو به وضوح دیدم! ولی چیزی نگفتم و سعیده بعد لحظه ای که از بهت در اومد، با لحن پر از شک و دودلی پرسید: واقعا؟! مبارکه! حالا کی رو در نظر دارین؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: درست نمی دونم، ولی فکر کنم یکی از دختر دایی هام باشه!
نگاهش رو ازم دزدید، ولی من حدس زدم که چشماش خیس شده و الانه که بزنه زیر گریه.
دلم به حالش سوخت و برای اینکه بیشتر اذیتش نکنم، چادرم رو سرم کردم و کشش رو روی روسریم مرتب کردم و گفتم: ولی من احساس می کنم دل حسین پیش دختر همسایمون گیره!
سعیده که می دونستم به خاطر بغض نمی تونه چیزی بگه، ساکت موند و من ادامه دادم: اسم دختر همسایمون سعیده است که اتفاقا خیلی هم نامرده، چون من زیر و بم احساس و زندگیم رو بهش می گم، ولی اون پنهون کاری می کنه و نمی گه عاشق داداشم شده!
سعیده با چشمای درشت و از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟
کاملا رو به روش وایستادم و گفتم: منظورم اینه که تو خیلی نامردی!... من همه چیزم رو میام و به تو می گم، ولی تو این رو ازم پنهون کردی که نسبت به حسین یه حسی داری!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
تو از تبار مادری 🌹✨
#پارت_هفتم
فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟
ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم
دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم…
دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از۱۴ تا۵۰ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے…ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای #معراجی ها !
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟..
ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ…هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفظ ڪن…حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم
آرام میگویم:یڪ..دو…سه…
صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته
دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا…
اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد…
_باماهم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظےچرا؟؟…
توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟….خواهرم توبـےوفانباش
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود…
نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم…
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای #توبه..
#تولدم_تکرارشد…
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم…
شماراقسم به سربندهای خونی تان…
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم…بےاراده و ازروی دلتنگے….
شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست…
بعنوان یڪ هدیه…
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر ♡
صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد
شماره راعوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه!نمیدونم ڪجا رفتن …تلفن خونه جواب نمیدن…گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیافعلا خونه ما
ڪمےتعارف ڪردم و ” نه ” آوردم…
دودل بودم…اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم
واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.
فاطمه داد میزند:ماااماااان…ما اومدیمم…
وتویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید…
اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند…
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
رمانآنلاینسرزمینعشق🌹
#پارت_هفتم
نویدپیادهشد:رها
برگشتمنگاهشکردم
نوید:کیفتوجاگذاشتی
کیفوازشگرفتموازداخلکیفکلید
وبرداشتمدروبازکردمرفتمداخلحیاط
دروبستم
نویدمرفت
وارداتاقمشدم
خودموانداختمرویتختوشروعکردم
بهگریهکردن
شالموجلویدهنمگذاشتمتاکسیصدای
گریهامونشنوه
صبحباصدایزنگگوشیمبیدارشدم
دنبالصدایگوشیمرفتم،متوجهشدم
داخلکیفه
گوشیموبرداشتم،نگاربود
-بله
نگار:سلام،خوابیرها؟
_چیکاردارینگار،حالمخوبنیست!
نگار:ایبابا،بگوکیحالتخوبهماهمونروز
زنگبزنیم
_میخوامبخوابمنگار،خداحافظ
نگار:عععدخترهدیونهقطعنکن
_چیهبابا
نگار:مگهامروزکلاسنداری؟،نیای
استادصادقیحذفتمیکنههااا
-بهدرک،کیمیشهکهیهنفرمنوکلااززندگی
حذفکنه
نگار:اتفاقیافتادهرها؟بازمقضیهنویده؟
_ولکننگارجان،اصلاحوصلههیچیوندارم
نگار:پاشوبیادانشگاهببینمت
-باشهببینمچیمیشه
نگار:رهاتانیمساعتدیگهمنتظرتم،نیومدی
منمیام
_باشه،فعلا
بلندشدم،لباسدیشبهنوزتنمبود،
درآوردمشانداختمشداخلسبدحمام،
خودممرفتمیهدوشگرفتم
مانتوشلواراسپرتموپوشیدم،مقنعه
همسرمکردمکیفوگیتارموبرداشتمورفتم
پایین
صدایآهنگازاتاقمامانمیاومد
نگاهکردمماماندارهورزشمیکنه
طبقمعمولازصبحانهخبرینبود
ازخونهزدمبیرون
توکوچهقدممیزدمکهیهدفعهیهماشین
پیچیدجلوم
نویدبود
نوید:بیابالابرسونمت
_تواینجاچیکارمیکنی؟
نوید:اومدمدنبالنامزدمببرمشدانشگاه
_چهغلطا،منهیچچیزتونیستم،الانم
بزنبهچاک
راهموعوضکردم،ازماشینپیادهشداومد
جلوم
نوید:بهتگفتمسوارماشینشو
_ببینبچهمنالاندیگهبریدمازهرچیزی
پسنزارچشماموببندموجیغودادکنمبریزنسرت،بروگمشو
ازکنارشردشدموچندقدم.رفتم
نویدم:باشه،آدمتمیکنم
چیزینگفتمورفتمسرکوچهیهدربست
گرفتمرفتمسمتدانشگاه
رفتمداخلکافهنشستممنتظرنگارشدم
یهساعتبعدنگارواردکافهشد
صداش زدم، اومد سمتم
نگار:کی اومدی
-یه ساعتیومیشه
نگار:دختره دیونه چرا نیومدی کلاس ،استاد صادقی حذفت کرده
-مهم نیست
نگار:چیشده رها، قیافهات داغونه، باز نوید کاری کرده؟
_نگار من دارم دیونه میشم،چیکار کنم که از دستش خلاص شم
نگار:نمیدونم چی بگم، وقتی
پدرومادرت
پشتت نیستن، باز چه کاری میخوای انجام بدی
-نمیدونم، ولی من سر سفره عقد کنارش
نمیشینم
نگار:دیونه شدی، تو نمیدونی نوید چه دیونهایه؟
ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به
این خاطر اینکه از تو جزوه گرفته، چه بلایی سرش آورده
_تو بگو چیکار کنم، به همین راحتی باهاشازدواج کنم، ازدواجی که روزی صدبار باید
آرزوی مرگ کنم
نگار:غصه نخور عزیزم، خدابزرگه ،خودش
کمکت میکنه
-خدا،، کجاست این خدای شما، چرا این خداا
منو نمیبینه چرا چشماشو بسته و بدبختیهامو نمیبینهنگار
(نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد، منم شروع
کردم به گریه کردن، هرکسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن)
بعداز کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه، ولی هیچ
تأثیری نداشت
نگار:رها، چند وقت. مونده تا عروسی
-کمتر از یک ماه
نگار:میخوای بریم بکشیمش؟
-اره حتما اونم منتظره تابریم دخلشو بیاریم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱