eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ لحن سردش بیشتر از هر چیزی قلبم رو به درد می آورد! با لحن آرومی جواب دادم: بله! بفرمایید تو! در کمال ناباوری دیدم وارد حیاط شد و گفت: اگه می شه صداش کن. در رو بستم و رو به اون که جلو تر از من ایستاده بود، تعارف کردم وارد خونه بشه که مخالفت کرد و گفت: ممنون! مزاحم نمی شم، منتظر می مونم تا بیاد. در حالی که از کنارش می گذشتم گفتم: چشم! الان می گم بی... هنوز جمله ام تموم نشده بود که به خاطر سُر بودن کفش ابری توی پام و خیس بودن زمین، یهو سُر خوردم، ولی قبل اینکه پخش زمین بشم، چادرم رو رها کردم و به اولین چیزی که دستم می رسید چنگ زدم و در همین حال بازوم هم با شدت کشیده شد! چشمم رو بسته بودم و چند ثانیه طول کشید تا اینکه با وحشت چشم باز کردم و صدای حیدر رو از کنارم شنیدم که گفت: وقتی حیاط خیسه، از این کفشا نپوش! چادرم از کمر به پایین رو پوشش می داد و وقتی با بهت برگشتم و به حیدر که هنوز بازوی برهنه ام رو نگه داشته بود، نگاه کردم، موهای دم اسبی بسته ام که روی شونه ام افتاده بودن، روی دستش ریختن. خیلی سریع بازوم رو رها کرد و من تونستم خودم رو جمع و جور کنم که با عجله چادرم رو روی سرم انداختم و به سمت خونه دویدم. به محض اینکه به خونه رسیدم، پشت دیوار سنگر گرفتم و در حالی که نفس نفس می زدم، دستم رو روی قلبم که سعی داشت سینه ام رو بشکافه، گذاشتم و چشمم رو بستم.