رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوسوم
هنوز هم گرمی دستش به روی بازم رو احساس می کردم و شونه ام به خاطر اینکه من رو به عقب کشیده بود، درد می کرد!
با صدای داداش حسین، چشم باز کردم که رو بهم گفت: چیزی شده؟!
رو به اون که موهاش رو با حوله خشک می کرد، جواب دادم: حیدر توی حیاط منتظرته!
حوله رو روی پشتی مبل انداخت و با خوشحالی از خونه خارج شد.
همون جور که کنار در ایستاده بودم، به سمت در چرخیدم و از شیشه اش به حسین و حیدر نگاه کردم که با هم دست دادن و همدیگه رو بغل کردن.
حیدرو حسین با هم دیگه هم سن بودن و رفاقتشون ریشه در بچگیشون داشت.
احوالپرسیشون که تموم شد، روی تخت چوبی نشستن و من هم از در فاصله گرفتم و به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن شربت شدم.
کارم که تموم شد، توی دوتا لیوان شربت ریختم و بعد اینکه روسری سرم کردم و چادرم و مرتب پوشیدم، سینی شربت رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
حیدر غریبه نبود که بخوام به حسین بگم بیاد شربت رو ازم بگیره، ولی به خاطر اتفاقی که چند دقیقه قبل افتاده بود، به قدری خجالت می کشیدم که جلوی در ایستادم و حسین رو صدا زدم.
حسین هم همون جور که حرف می زد و می خندید به سمتم اومد و سینی شربت رو ازم گرفت و به سمت حیدر برگشت.
بدون اینکه به حیدر نگاه کنم وارد خونه شدم و به اتاقم پناه بردم.
چند دقیقه ای رو بلاتکلیف و با فکر آنچه گذشته بود، روی تختم نشستم تا اینکه نتونستم طاقت بیارم و با گوش دادن به حرف دلم، پشت پنجره ایستادم.
گوشه ی پرده رو کمی کنار زدم و محو تماشای پسر چهار شونه ی رو به روم شدم که حین حرف زدن می خندید و ردیف دندونهای سفیدش رو نمایان می کرد.
به عکس خودم که روی شیشه افتاده بود خیره شدم و از دیدن تصویرم کنار چهره ی حیدر، لبخند روی لبم نشست و این سوال از ذهنم گذشت که آیا به هم میایم؟!
توی ذهنم شروع به مقایسه ی چهره مون کردم!
حیدر پسری چهار شونه با اندام ورزیده بود که موهای قهوه ای پررنگ و ته ریشش، جذابیت خاصی بهش بخشیده بود و باعث جلب نگاه ها به سمتش می شد!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱