eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید، احساس می کردم کاملا یخ زدم! احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست، اشکام بند نمیومد… خدایا چرا؟! خدایا مگه من چیکار کردم؟! خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه… خدایا خواهش میکنم سالم باشه… ((از حسادت، دل من می سوزد… از حسادت به کسانی که تو را می بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشید که تو را، می نگرند… مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند از حسادت دل من می سوزد… یاد آن دوره به خیر که تو را می دیدم…)) کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم، خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش می زد، ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم… ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود، شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود! ولی عشق چی؟!… آقا جان… این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما… حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! آقا من سید رو از تو میخوام… … یک ماه بعد: یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده -ریحانه میتونی ساعت ۵ بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد… سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار. -چی شده زهرا -بشین کارت دارم -بگو تا سکته نکردم -ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -اره… خب؟؟ ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ -ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -اره… خب؟؟ -اینا هم همه پدر و مادر داشتن… همه شاید خواهر داشتن… همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود… همه شاید یه معشوق زمینی داشتن، ولی الان تک و تنها، اینجا به خاطر من و تو هستن… گریم گرفت -پس به سید حق میدی؟! -حرفات مشکوکه زهرا -روراست باشم باهات؟؟ -تنها خواهش منم همینه -ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! -سرمو پایین انداختم و گفتم، خب اول خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطر حیاش، به خاطر ایمانش. به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت -الانم هستی؟؟ -سرمو پایین انداختم -قربون قلبت برم… این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره -یعنی چی این حرفت؟! -یعنی …، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا… -خونه ی سید ؟؟ همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! =صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس وارد حیاط شدیم… زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: -ریحانه… ریحانه… و شروع کرد به گریه کردن -چی شده زهرا؟؟ -محمد مهدی یه هفتس برگشته -چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر… خب الان کجاست؟ -تو خونه هست -خب بریم پیششون دیگه -صبر کن، باید حرف بزنم باهات در همین حین مادر سیداومد بیرون -زهرا جان چراتو نمیاین؟! -الان میام خاله جون… ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن -سلام دخترم.خوش اومدی -سلام -الان میایم خاله -ریحانه.. سید ۰ تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده ، این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه… ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه، ولی… هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت -چی میگی زهرا، من تازه زندگیم برگشته…بعد برم دنبال زندگیم؟! و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم، آروم زهرا در اطاق رو بازکرد. سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود و به باز شدن در واکنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ اهم…اهم…سلام فرمانده! با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید -جالبه…اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم، مثل اینکه الان جاهامون عوض شده. ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی نوشته بودید که… میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت! از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم : -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…! و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : -ریحانه خانم؟ ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ .و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : -ریحانه خانم؟ آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم -چرا؟ بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: -چرا؟! -چی چرا؟؟ -شما دعا کردید که شهید نشم؟! سرم رو پایین انداختم -وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم… حس کردم سبک شدم… جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس. چشمام بسته بود. تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم… اما در باغ بسته بود… از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد… صدای خنده سید ابراهیم، صدای خنده سید محمد، صدای خنده محمدرضا، خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت… نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش… یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن. شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت… اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم – آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ -الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش کنین. من دیگه اون اقا سید نیستم… -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!! -نمی بینید؟؟من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم… حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم! نمیتونم رانندگی کنم. برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من می خواین مرد زندگی و تکیه گاه با شم؟! -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست، نظر شما هم برای خودتون -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره … عین، شین، قاف… -لااله الا الله… به نظرم شما فقط دارید  ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ …-لااله الا الله… به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد… من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن. -مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان زهرا: خاله، جان این خانم… این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه -دیگه دیگه صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم، دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی… پسرم از اون روز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد، ولی با دیدن شما حالش عوض شد، معلومه شما با بقیه براش فرق داری… زهرا: خاله جون حتی با من -حتی با تو زهرا جان. دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون، می گفتن حتی جنازش هم بر نمی گرده… باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت -خدا رو شکر ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندباردیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد، ولی همچنان می گفت که من برم پی زندگی خودم -خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید. من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم، اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم. اصلا این گزینه تو ذهنم نبود… شما هم دخترید و با کلی آرزو، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید، با هم کوه برید، با هم بدویید، ولی من… بهتره بیشتر از این اینجا نمونید -نه این حرف ها نیست، بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. -نه اینجور نیست، لا اله الا الله… -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون… ولی آقای فرمانده، این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید -خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین -من حرفهام رو زدم، خداحافظ و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم. یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم .نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو -ریحانه؟؟ بیداری؟؟. -اره مامان -ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟! ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟! -چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟ -آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست، می گفت پسرش هم دانشگاهیتونه -چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟ -فک کنم گفت خانم علوی -چییی؟ علوی؟!؟! -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟ -چی؟! ها؟!ا آهان… اره، .فکر کنم بشناسم بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم، یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد، منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده. -سلام زهرایی..خوبی؟! -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟ -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت -ای بابا… ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید. دل تو دلم نبود، هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه، بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن، حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد. هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد، صدای کوبیدن قلبمو به راحتی می شنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد… از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم، اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود، و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه. بعد ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد، تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی! بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت: ایشون اقای مهندس هستن دیگه… -با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه… آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت. ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده… همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه، اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا…! زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد. پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم -هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در… انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم… پاهام سست شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون… پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در، بغضمو قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم… بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت. ولی اصلا صداشو نمیشنیدم… زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد… سرش رو پایین انداخت و آروم به زهرا گفت بریم… و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد این که رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم. بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد… مسخرش رو در آوردن، یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری. و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست، جانبازه -حالا هرچی… فلج یا جانباز یا هر کوفتی! وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست! -بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ما ها هم بهتر راه میرفت، ولی الان به خاطر امنیت من و شما… که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که… می دونستم بحث بی فایده هست، اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید… صدای گریم بلند و بلند تر می شد. با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم… دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه… ای کاش اتفاقات امشب فقط یه ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ می دونستم بحث بی فایده هست، اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید… صدای گریم بلند و بلند تر می شد. با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم… دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه… ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود. تا صبح فقط گریه می کردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود. مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا… -اخه شما که حال منو نمیدونی مامان… دلم می خواد همین الان دنیا تمام بشه .-من حال تورو نمیدونم؟! ههه.. .من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم -یعنی چی مامان؟! -یعنی اینکه… .هیچی… ولی دخترم دنیا تموم نشده. کلی خواستگار قراره برات بیاد، با کلی افکار و قیافه مختلف، نمی گم کیو انتخاب کن و کیو نکن، نمیگم مذهبی باشه یا نباشه. ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم، اصلا نتونستم بخوابم و ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم، اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال. صبح شد و دلم گرفته بود، دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش… هیچکی نبود باهاش درد دل کنم، یاد حرف زهرا افتادم که هر وقت دلش می گیره میره مزار شهدا. لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم. نزدیک مزار که شدم… اااا…. اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه… حالا چیکار کنم؟! آروم جلو رفتم.. -سلام -سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ -دلم گرفته بود…اومده بودم باهاشون درد دل کنم… تو چرا بیرونی؟! -محمد گفت می خواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد. -زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم. به خدا منم نمیخواستم… -این چه حرفیه ریحانه. من درکت میکنم آروم به سمت مزار حرکت کردم و وارد یادمان شدم، صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد. آروم آروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم. دیدم با بغض داره درد دل میکنه -شهدا چی شد؟! مگه قرار نبود منم بیام پیشتون؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبونبشنوم…؟! بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن… دلم خیلی براش می سوخت… منم گریم گرفته بود، ولی نمیتونستم گریه کنم. آروم رفتم پشت سرش. نمی دونستم چی بگم و چیکار کنم، فقط آروم گفتم: سلام آقا سید ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ فقط آروم گفتم: سلام آقا سید آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا، مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن… -آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟! -خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه… لااله الا الله -قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟! من رو تا وسط میدون آوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟!این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! -من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟ -چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟ -چه جوابی؟! چه دفاعی؟! مگه دروغ می گفت؟! من فلجم… حتی خودمو نمی تونم نگه دارم چه برسه شما رو…کجای حرفهاش غلط بود؟! -اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست، ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه! این اتوبان همیشه یه طرفه بوده. شما فکر می کنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید، چون عاشق نشدید تا حالا، و نمیدونید عشق یعنی چی… خداحافظ. بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت: ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد)… این اتوبان همیشه دوطرفه بوده، ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمی مونه برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه، باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه… خداحافظ ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها❤️ و از محوطه بیرون اومدم، چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم.روزها برام تکراری و بیخود میگذشت، فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد. دلم می خواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد، هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد. تا اینکه یه شب، نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد. سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه -چی شده مامان؟! -ریحانه…ریحانه… این پسره اسمش چیه؟؟ -کدوم پسره؟! چی میگید؟! -عههه… همین که اومده بود خواستگاریت – آها… اسمشون سید محمد مهدی هست -با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد… بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه -حالا چی شده مامان؟! -خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود). با همون چادری که همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم، دیدم در باز شد اومد تو ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود. گفتم مامان چی شده؟! گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا بردی… گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین… گفت به دخترت بگو تو که می ترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه، این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده، چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد… خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت. که بابام گفت: این حرفها چیه زن… حتما غذای سنگین خورده بودی ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم و از من دلگیر بود. ما بد کردیم… نباید بیرونشون میکردیم. -ولمون کن خانم…میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه -تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ -از اونجا تو جامعه به اون آقا نه کار میدن، نه پست اجتماعی میدن، نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون… بازم بگم؟! -تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم باشه، چه تو خرابه باشین چه تو کاخ. -این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه… وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه! یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود، و هم حرف زدنم. و فقط غصه میخوردم. مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم… یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد. -سلام ریحانه خوبی؟! -سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟! -همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم. میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه -ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟ -می شناسیش -می شناسم؟ کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟ -آره -کدومشون؟! -آقا احسان ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ -احسان؟! -آره… چیه چرا تعجب کردی؟! -اخه اون که میگفت فقط… -نه بابا… بنده خدا می گه از اول هدفش من بودم… می گفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه. می گفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی! -اینا رو احسان بهت گفته؟! -اولا آقا احسان، و دوما آره -به هر حال ان شاء الله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون. -ممنونم… البته از الان میدونم خوشبختم. ریحانه خبر نداری، هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن… -چه خوب… ولی مینا ای کاش می تونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم، ولی می دونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی. فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم. -ممنونم…نگران من نباش ریحانه. من از پس کارهام برمیام، پس منتظرتما، آخر هفته -مینا، نمی تونم قول بدم که حتما میام -حتما باید بیای. اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم دلم برای مینا می سوخت. میمی خواستم خیلی حرف ها رو بهش بزنم، ولی می دونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه. آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه، ای کاش می فهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و… نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته… -سلام علیکم ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ -سلام علیکم -سلام…بازم شما؟! -اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم -من که بهتون جواب دادم. گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم، چون تو این زمینه نظر هیچ کسی به جز ایشون برای من مهم نیست -ببین آقا پسر، اون دفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین، ولی این دفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. -لا اله الا الله… فک نکنم خواستگاری جرم باشه، البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه. نمیدونم… ولی آقای محترم، شما حرفاتونو زدین، منم میخوام حرفامو بزنم -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم -اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تأمین زندگیم و این چیزها حرف بزنم، صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم، آقای تهرانی من حق میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی… آقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که می بینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم. قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای قسمت سی و سوم پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم. وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه، استرس عجیبی داشتم. پاهام سست شده بود… ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار…! مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده، چرا این دست و اون دست میکنی. اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم… آقا سید وسط حرفاش بود، یهو بابام گفت: -تو چرا اومدی دختر -بابا منم یه حرف هایی دارم -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم -نه…میخوام ایشونم بشنون -گفتم برو توی خونه که اقا ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها❤️ -گفتم برو توی خونه که اقا سید گفت: اقای تهرانی، همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن -نظر ایشون نظر پدرشه -بابا… نه… -چی گفتی؟! -بابا من نمی دونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید، کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه. نمی دونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه. حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام، اما باید بهتون بگم که منم… تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود. علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود. اصلا اول من به ایشون… سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد. -بابا جان… فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه. نمی دونم چرا بغضم گرفته بود تمام بدنم می لرزید و سرم گیج می رفت. رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم. اومدم تو اتاق نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد، بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت. صدای پرت کردن کیفش روی میز رو می شنیدم، خیلی سر سنگین و سرد بود. رو به مامانم کرد و گفت ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ . رو به مامانم کرد و گفت : خوشم باشه، تحویل بگیر خانم. دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت نمی دونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه! اونم جلوی یه پسر غریبه! توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم… مامانم گفت: حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی. ولی این بار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا. پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره. -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه، آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه! -نا شکری نکن آقا. حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه. پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام. کم اینجا آبرومون رفت، می خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار، اونجا شرط هامو میگم. از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود… مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری. توی هفته خیلی استرس داشتم، همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه. هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه… یاد حرف سید افتادم، گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن رو باز کن و با خدا حرف بزن، خدایا خودت میدونی حال دلم رو… خودت کمکم کن. اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن… یا فاطمه زهرا خودت گفتی که آقا سید نوه ی شماست، پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم… قرآن رو برداشتم و آروم باز کردم، سوره نوراومد. شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه ۲۶ سوره، فکر کنم جواب من همین آیه بود. ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ “زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.” ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست، اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده. … آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان، ولی الان واقعا می ترسیدم، بدنم داغ شده بود. خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد. -خدایا خود ت کمکم کن از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون، .بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. می دیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت، چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمی گفت… از استرس داشتم میمردم ! سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر می گفت، شاید اونم استرس داشت. همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست: -خب آقای تهرانی… امر کرده بودید خدمت برسیم، ما سرا پا گوشیم. -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم. مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان، .بیا دخترم پاهام سست شده بود انگار، چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم. مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین، .برای پذیرایی وقت هست. -خب، آقای علوی… من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت. من روز اول که اومدید فکر می کردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست. می دونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن، .اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن، منم مشکلی ندارم. ولی بعد از اینکه من حرف هامو زدم. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط، حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن، چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت، دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست می تونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه، ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیام، جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین. بغضم گرفته بود آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن، اشکام کم کم داشت جاری میشد… یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد. سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود، در ظاهر تصمیم سختی بود… ولی من انتخابمو کردم. «در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون باشی… » یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم، چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم. لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد، فهمیدم اونم مشکلی نداره… همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم… همه شوکه شدن…. این حرف یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها❤️ پارت_پنجاه‌وسوم‌ یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده. بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟! هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه .بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد، منم پشت سرشون رفتم. وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما. نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره! -بله بله…یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن -لا اله الاالله… -باشه بابا الان میرم بیرون. خوب حرفاتونو بزنینا، جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید. زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید. اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم -خواهش میکنم ریحانه خانم،این چه حرفیه. بالاخره پدرن و نگران شما هستن، ان شاء الله که همه چیز درست میشه. فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه. -نمی دونم چی بگم، راستیتش فکر می کردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد… آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند : «پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند… /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب! » -ریحانه خانم نگران نباشین، شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست. اگه گاهی هم امتحاناتی می کنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست. می خواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین. مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست. حرف هاش بهش آرامش می داد. .نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم. -خوب ریحانه خانم…شما سوالی ندارید که بپرسین؟! -نه آقا سید -اما من یه حرف هایی دارم -بفرمایید -می خواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه، شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه. شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوس ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
🌸•ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ.🌸 🌙🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼 🌼 ✨🌹 صبح زود بود که در حیاط رو باز کردم و از دیدن پشه بندی که روی تخت چوبی بسته شده بود گل از گلم‌ شگفت. داداش حیدر زیر پشه بند، پتو رو روی سرش کشیده و غرق خواب بود. حیدردیروز من رو با پارچ آب بیدار کرده بود و حالا فرصت خوبی بود تا تلافی کنم. لبخند بدجنسی روی لبم نشست و پاورچین پاورچین به سمتش رفتم و به آرومی گوشه ی پشه بند رو بالا انداختم و با تمام قوا خودم رو به روش انداختم و شروع کردم به دست و پا زدن و جیغ و داد کردن و اجازه ندادم سرش رو از زیر پتو در بیاره، چون حیدرتوی گاز گرفتن مهارت داشت. حیدربیچاره که معلوم بود زهره اش ترکیده، زیر پتو وول می خورد و من با خنده می گفتم: روی من آب می ریزی آره؟! بگو ببخشید تا از روت پا شم... بگو فاطمه زهرا معذرت می خوام... دیگه تکرار نمی شه!. بگو زود باش! ساکت موندم تا مثلا حیدر عذر خواهی کنه، ولی اون چیزی نمی گفت و حتی تلاشی هم نمی کرد تا من رو از روش کنار بندازه! فکر کردم داره نقش بازی می کنه و می خواد من رو بترسونه، برای همین با خوش خیالی گفتم: الکی برای من خودت رو نزن به موش مردگی، من صدتای تو رو تشنه می برم لب چشمه و بر می گردونم.... زود باش معذرت خواهی کن تا از گناهت بگذرم.... با گفتن این حرف برای اینکه مچش رو بگیرم، سریع پتو رو از روی سرش کشیدم و با چشمای بسته سرم رو پیشونیش گذاشتم و یه ویشگون از لپش گرفتم، ولی با احساس نرمی ریش زیر دستم، صورتش رو به آرومی لمس کردم و توی ذهنم با تعجب گفتم«حیدر که هیچ وقت ریش نداره!» ترسیدم و سریع سرم رو بالا آوردم و از دیدن ‌چشمای نافذ امیر حیدر(پسر همسایه و سرگرد مذهبی محل) چشمام اندازه ی نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند. لحظه ای رو گیج و منگ بهش نگاه کردم و ناگهان به خودم اومدم و مثل برق گرفته ها عقب کشیدم و خواستم از روی پسر مردم بلند شم، ولی به قدری هول بودم که بیشتر خودم رو توی پتو گیر انداختم و فقط الکی دست و پا می زدم و در آخر هم دستم از زیرم در رفت و روی ماهیچه های عضلانیش فرود اومدم و به جای بلند شدن، قشنگ خودم رو توی بغلش انداختم. نفسم بند اومده بود و اون هم طفلی که بد جور بیدار و غافلگیرش کرده بود، با گیجی من رو نگاه می کرد تا اینکه خودش دست به کار شد و بازوی نحیفم رو گرفت و دختر دست و پا چلفتی که بدترین شکل ممکن بیدارش کرده بود رو از بغلش در آورد. روسریم از سرم افتاده بود و موهای ژولیده و پریشانم روی صورت عرق کرده ام ریخته بودن. هنوز هم گیج و منگ بودم و گلوم می سوخت و به شدت نفس نفس می زدم. امیرحیدر هم سریع توی جاش و وقتی دید من گیرپاج کردم زیر لب گفت: لا اله الا الله.... هنوزم بهت زده نگاهش می کردم که با نگرانی رو بهم گفت: خوبی؟! ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
🌙🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼 🌼 با این حرفش گویا بهم شوک داد که به خودم اومدم و سریع پشه بند رو کنار زدم و با آخرین سرعت به سمت خونه دویدم و خودم رو توی اتاق انداختم. در رو محکم بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که به خاطر هیجان زیاد به شدت می زد. آب دهنم رو قورت دادم و از در سُر خوردم و پایین در نشستم و لب زدم: وای چه آبرو ریزی ای! لبم رو گاز گرفتم و نالیدم: خدایا! آخه اون اینجا چیکار می کرد؟! بغض کردم و ناخواسته اشکم سرازیر شد.حالا پیش خودش چی فکر می کرد؟! دست و پام می لرزید که توی خودم جمع شدم و زانو هام رو بغل کردم. فکرش رو هم نمی کردم به جای حیدر خودمون، امیر حیدر پسر همسایه زیر پشه بند خوابیده باشه. آخه همچین چیزی محال بود! اینکه چرا امیر حیدر به خونه ی ما اومده و شب رو اینجا خوابیده بود برام یه سوال گنده بود تا اینکه صدای مامان رو از داخل سالن شنیدم که با تعجب گفت: حسین جان! تو کی اومدی مادر؟! حسین؟! پس همه چی به خاطر اون بود؟! دیشب که ما نبودیم داداش حسین به خونه اومده بود و دوستش رو هم دعوت کرده و دوتایی توی حیاط خوابیدن. حسین داداش دومم بود که پزشکی خونده بود و برای خدمت به مناطق محروم می رفت و دیر به دیر به خونه می اومد! حالا هم مثل اینکه دیشب که من و مامان خونه ی خاله بودیم به خونه برگشته بود. با خودم نالیدم: آخه الان چه وقت اومدنت بود؟! وای خدا چه خاکی به سرم شد! با این گندی که بالا آوردم حالا چجوری دیگه باهاش رو به رو بشم؟! خدا منو بکشه که همیشه به همه چی گند می زنم... وای اگه مامان بفهمه پوستم رو می کنه! حالم افتضاح بد بود و تا شب خدا می دونه چه روز بدی رو گذروندم و خودخوری کردم. مدتها با وقار و متانت رفتار کردم تا شاید امیر حیدر خشک یه نیم نگاه بهم بندازه حالا با دست خودم همه چی رو خراب کرده بودم و حس می کردم امیر حیدر با خودش می گه این دختره خیلی جلفه و دیگه حتی به عنوان پیشنهاد ازدواج هم بهم فکر نمی کنه. صحنه ای که روش افتاده بودم مدام جلوی چشمم تداعی می شد و از خجالت و استرس ناخن هام رو می جوییدم. صدای مامان اعصابم رو خورد می کرد و بیشتر حرصی می شدم وقتی قربون صدقه ی پسر گنده اش می شد! چرا که اگه کله ی سحر بیدارم نمی کرد و مجبورم نمی کرد به خونه برگردیم اینجوری نمی شد. خودش هم که وسط راه به خونه ی همسایه رفته بود تا ازش پارچه هاش رو بگیره و امروز کار خیاطیشون رو تموم کنه. **** چند روز گذشته بود و من به انتظار غروب آفتاب و رسیدن لحظه ی افطار و اذان، کنار حوض آبی رنگ و پر از آب وسط حیاط نشسته بودم و در حالی که دستم رو توی آب تکون می دادم، به حرفای مامان و طیبه خانم هم گوش می دادم که روی تخت چوبی زیر سایه ی درخت نشسته بودن و همان طور که سبزی پاک می کردن، در مورد شب قدر و کمک به خدیجه خانم حرف می زدن. سرم رو روی زانوم گذاشتم و به این فکر کردم که هر سال چقدر برای این شب و دید زدن حیدر ذوق و شوق داشتم، ولی امسال با گندی‌ که زده بودم روم نمی شد که حتی بخوام از خونه بیرون برم، چه برسه اینکه با امیر حیدر رو به رو بشم. هنوزم از یادآوری اون روز دلم می خواست خودم رو خفه کنم. ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان سفر عشق ❤️ باشنیدن اسم امیر حیدر از زبان طیبه خانم، گوشام رو تیز کردم و خوب به حرفش گوش دادم که رو به مامان گفت: امیر حیدر یه پارچه آقاست! خدیجه خانم می گفت که بعد این ایام قدر، قراره براش به خواستگاری برن، ولی  اینکه کی رو براش در نظر دارن رو دیگه نگفت. قلبم به یکباره از حرکت ایستاد! طیبه خانم سبزی های توی دستش رو توی سبد انداخت و ادامه داد: ولی من یه حدسایی زدم و تقریبا مطمئنم که دختر خواهرش رو براش در نظر داره. با شنیدن این حرف، نفسم بند اومد و با چشمای از حدقه بیرون زده، به مامان نگاه کردم که رو به طیبه خانم پرسید: شما از کجا می دونی؟! طیبه خانم جواب داد: از نگاه خدیجه خانم به مرضیه فهمیدم... همیشه جوری با تحسین نگاهش می کنه که آدم می فهمه یه چیزی زیر سرش داره! بعدشم! معلومه دختر خواهرش رو نمی ذاره و بره سراغ غریبه! مرضیه هم که همه چی تمومه! همه ی اجسام دور و برم شروع به چرخیدن کردن و دیگه نشنیدم طیبه خانم چی می گه! من بدون عشق امیر حیدر هیچی نبودم. با یه حرکت روی پام وایستادم و چادر مشکی مامان که وقتی از بیرون اومده بود، روی بند انداخته بود رو برداشتم و به سمت در حیاط قدمای بلند برداشتم. وقتی به جلوی در رسیدم، چادر رو روی سرم انداختم که مامان با تعجب گفت: ریحانه! کجا داری می ری؟! بدون اینکه بهش نگاه کنم، جواب دادم: می رم پیش سعیده، زود بر می گردم! _ ولی الان نزدیک اذانه... در حیاط رو باز کردم و وسط حرف مامان گفتم: گفتم که! زود بر می گردم... قبل اینکه مامان بخواد چیزی بگه، از حیاط بیرون زدم و به سمت خونه ی سعیده، که سه تا خونه با خونه ی ما فاصله داشت، تقریبا دویدم. من و سعیده از بچگی با هم دوست و هم مدرسه ای بودیم و حالا هم تبدیل شده بودیم به دوستای صمیمی و جون جونی! سعیده از ته و توی ماجرای عشق و عاشقی من خبر داشت و توی این مدت نقش مشاور رو برام بازی می کرد و سنگ صبور دلتنگی ها و گله و شکایت های من از بی توجهی امیر حیدر شده بود. من هم اگه یه روز نمی دیدمش و باهاش درد و دل نمی‌کردم، کلا روزم شب نمی شد! زنگ در خونه ی سعیده رو زدم و مدتی طول کشید تا اینکه خودش در رو باز کرد و با دیدن من، رو بهم گفت: فاطمه زهرا تو حالت خوبه؟! بدون اینکه جوابش رو بدم، اون رو کنار زدم و وارد حیاط کوچکشون شدم و روی پله ی جلوی در خونه شون نشستم. سعیده که مات و مبهوت من رو نگاه می کرد، در حیاط رو بست و بعد اینکه به سمتم اومد، کنارم نشست و گفت: نمی خوای بگی باز چت شده؟! ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌