به روضه کار ندارم
زمین کمی خیس است
خدا کند که کسی مادرش زمین نخورد 💔
#فاطمیه
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲💔❳ #مادر❝
پاشواینجوریمنوندهعذاب😭
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
『💔🌹』
در فاطمیہ ݕود ڪه ما سیݩہزن شدیم!
#مادر
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
گفتند علی سریع خودت را
به زهرا برسان..
اگر میخواهی دیر نشود
و مونس خود را
بار دیگر ببینی💔😭
امام علی دوان دوان به سمت
خانه میرفتند..
هیچکس علی (ع) را
اینگونه آشفته و بیقرار
ندیده بود🥀
هرچی حضرت فاطمه رو
صدا کردن
حضرت چشم هایشان رو باز
نکردن😞
تا اینکه امام علی گفتن:
فاطمه جان منم علی🥀💔
_جا داره واسه همین یه جمله
ساعتها اشک بریزم..💔
امام علی اشک می ریخت
مردی که در خیبر رو از جا کنده بود
حالا
آرام اشک میریخت ..
امام به حضرت گفتن:
فاطمه جان من برای دوری از تو
اشک میریزم💔😭
تو چرا گریه میکنی؟💔🥀
لعناللهقاتلیكیافاطمةالزهراء💔
آنقـدردرگیردنیاوحواشیهاشدیم
یادمانرفتکهدربسترفتادهمادری 🥀
Mehdi Rasouli - Bahar Khone Ma.mp3
3.28M
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_هجدهم
این صدا هیچ شباهتی به داداش حیدر نداشت که با تعجب به اسمش روی صفحه ی گوشی نگاه کردم و وقتی دیدم درسته، با تعجب گفتم: حیدر خودتی؟!
با لحن جدی جواب داد: فعلا که خودمم!... شما؟!
- گم شو! تو می خوای من رو سر کار بزاری؟!...
- ببخشید! فکر کنم اشتباه گرفتین!
پبارها پیش اومده بود که داداش حیدر همینجوری من رو سرکار گذاشته بود و محال بود دوباره گولش رو بخورم که با لحن خونسردی گفتم: حیدر ! محاله دیگه بتونی با این صدای بی ریخت کلفت، فاطمه زهرا خانم رو سر کار بزاری!
لحنش عوض شد و خندون گفت: آهان! فاطمهزهرا خانم شمایی؟! فکر کنم...
وسط حرفش پریدم و گفتم: چه عجب! بلاخره یاد گرفتی بگی فاطمهزهرا خانم! آفرین پسر خوب! این درسته! مامان گفت سر راهت خرما و بامیه بگیری...
لحنم رو لوس و التماس گونه کردم و گفتم: داداشی جونم! برای منم آلوچه بخر!.. لطفا....
- چشم! چیز دیگه ای نمی خوای؟
این حرف گوش کنی از داداش حیدر بعید بود که با ذوق گفتم: واقعا می خری؟!... پس قربون دستت لواشک و پفک و چیپس و کرانچی تند یادت نره!
با لحن خندونی گفت: همین؟! دیگه چیزی نمی خوای؟!
- قربونت برم! حالا که اصرار می کنی یخمک هم یادت نره!
- چشم! من باید برم، اگه چیز دیگه ای یادتون اومد بهم پیامک کنین تا براتون بخرم!
- اُوووو ما کشته ی لفظ قلمتیم! نه همیناست فقط.... دستت مرسی.... بوس... فعلا خداحافظ!
با لحنی که معلوم بود به سختی خنده اش رو کنترل کرده، گفت: خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و متفکرانه گفتم: این بچه یه چیزیش می شد! حتما بازم کارش پیش من گیره!... آخ جون! تا جایی که می تونم ازش می چاپم!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_نوزدهم
اون موقع به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که نکنه اشتباه گرفته باشم؟! بلکه بیشتر از این خوشحال بودم که داداش حیدر حرف گوش کن شده!
چند ساعتی گذشت و ساعت دو نیم بعد از ظهر بود و سرم به گوشیم گرم بود که حیدر پیام داد: لطفا بیا سر خیابون وسیله ها رو ازم بگیر.
از خوندن پیامش متعجب شدم و رو به مامان گفتم: مامان! پسرت خل شده! می گه بیا سر خیابون وسیله ها رو ازم بگیر... تازه خیلی هم مودب شده!
مامان که توی چرت زدن به سر می برد، جواب داد: لابد جایی کار داره نمی خواد این همه راه بیاد، پاشو برو تا قبل اینکه برسه سر خیابون تو اونجا باشی!
غر غر کنان از تنبلی داداش حیدر و اینکه مامان خیلی هواش رو داره، مشغول لباس پوشیدن شدم و با بی حوصلگی از خونه بیرون زدم.
سر خیابون چشم چرخوندم تا موتور داداش حیدر رو پیدا کنم، ولی خبری ازش نبود که با حرص شماره اش رو گرفتم و به محض اینکه جواب داد، گفتم: حالا نمی شد بیای اینا رو بزاری خونه و بعد بری دنبال کارت؟!... کجایی؟! پیدات نمی کنم!
- من دیدمت! الان خودم میام اونجا!
- باشه پس زود بیا که پختم از گرما!
تماس رو قطع کردم و کلافه با چادرم خودم رو باد زدم که در همین حال ماشین مشکی ای که صاحبش رو خیلی خوب می شناختم، جلوی پام ترمز زد.
با تعجب به حیدر که پشت فرمون نشسته بود، خیره شدم و پلک نمی زدم که از شیشه ی پایین سمت شاگرد رو بهم گفت: سلام!
سعی کردم نیشم یه خنده باز نشه و با لحن متعجب گفتم: س... سلام!
از روی صندلی کنارش چیزی رو برداشت و از ماشین پیاده شد!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که رو به روم ایستاد و گفت: اینم سفارشیتون!
سرم رو بالا گرفتم و از دیدن نایلون حاوی پر از چیپس و پفک و لواشک، حلقه ی چشمام گشاد شد و با بهت بهش نگاه کردم که پرسید: چیزی شده؟!
- نه! ببخشید فکر نمی کردم داداش حیدر شما رو به زحمت بندازه!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
نظراتتون راجب کانال
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371