شعریبهنامِنامیما"در"شروعشد
اشڪیبهحالغربتحیـ"در"شروعشد
این"در"ڪهقافیهستمگوهاستدردلش
اصلاًتمامفاجعهازدمِ"در"شروعشد..!💔
#فاطمیہ
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
زیادبگویید:
"السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمیرَالمُؤمِنین"🥺♥️
این روزها کسی درمدینه سلامش نمۍکند . . . 🚶🏿♂
#مادر
#فاطمیہ
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
برای مادرِ زینب بلند گریه کنید 💔:)
#فاطمیہ
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
پیامبراکرمازحضرتامیرالمؤمنین،علےعلیه السلامدربارهحضرتفاطمهزهراعلیهاالسلام پرسیدند،حضرتپاسخدادند:
خوبیاوریدرراهاطاعتوبندگےخداست.✨
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
قُلْلاأَسْئَلُكُمْعَلَيْهِأَجْرأًإِلاَّالْمَوَدَّةَفِيالْقُرْبى؛
ایپیغمبربهاینمردمبگو:
مناجریازشمانمیخواهممگریکمطلب!
-آنمطلبچیست؟
مودت،بهذیالقربیِٰمن؛
بعدهمبهروایتعامهوخاص
معینکردوفرمود:
أقربالناسالیّفاطمة.
خدمتبهفاطمیهایناست.
کیستکهعظمتمطلبرادرککند:)
خوشبهحالآنهاییکهاینتوفیق
راپیداکردندکهروزشهادتحضرتزهرا،رااحیاڪنند.
اینهااینجانمیفهمندبهعظمتکارشاننمیرسند.
دووقتمیفهمند:
¹.دمجاندادن!
².هنگامقیامتکبری!
قضیهحضرتزهراایناست🖤:)
+آیتاللهوحیدخراسانی.
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوچهارم
وای از اون روزی که می ذاشت ریشش کمی بلند بشه!
من که دیگه علنا براش غش و ضعف می رفتم!
نگاهم متمرکز عکس خودم روی شیشه شد!
چشم رنگی و ابروی مشکی با مژه هایی که به خاطر بلند و فر بودنشون، چشمام رو بزرگتر از اندازه ی واقعی نشون می داد.
اجزای صورتم به صورت تکی چیز خاص و قشنگی نداشتن، ولی در کنار هم ترکیبی رو به وجود آورده بودن که می شد گفت چهره ام رو خاص کرده بودن!
دوباره به چشمای رنگیم خیره شدم و از ذهنم گذشت که چشمای حیدر چه رنگیه؟!
هیچ وقت نتونسته بودم به چشماش نگاه کنم که کنجکاوانه بهش خیره شدم و سعی کردم چشماش رو رصد کنم!
با لب خندون به حسین که حرف می زد، نگاه می کرد و من هم بهش خیره بودم که یهو انگاری متوجه نگاه خیره ام شد و بهم چشم دوخت.
به محض اینکه دیدم داره نگاهم می کنه، پرده رو انداختم و از پنجره فاصله گرفتم، ولی دیر شده بود و مطمئن بودم فهمیده دارم دیدش می زنم!
از حرص لبم رو محکم به دندون گرفتم و دوباره روی تخت نشستم!
حالا پیش خودش چی فکر می کرد؟!
با زبون بی زبونی بهم گفته بود حسی بهم نداره، ولی من هنوز هم با دیدنش از خود بی خود می شدم و باید خیلی خنگ می بود تا نفهمه این نگاه های من بی معنا نیست!
ولی مثل اینکه واقعا نفهمیده بود یا شاید هم فهمیده بود و من رو نخواست که دو روز بعد خبر ازدواجش گوش فلک رو پر کرد!
اونروز به خونه ی سعیده رفته بودم و دوتایی توی اتاقش بودیم که مامانش به خونه اومد و در حالی که با گوشی حرف می زد، به مخاطبش گفت: از اولش هم معلوم بود خدیجه خانم دختر خواهرش رو از دست نمی ده!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوپنجم
با شنیدن این حرف، سعیده رو که یه ریز حرف می زد، مجبور کردم ساکت بشه و پشت دیوار کنار در اتاق گوش وایستادم و به حرفای مامان سعیده گوش دادم که می گفت: مثل اینکه دیشب رفتن خواستگاری، ولی هنوز دختره جواب نداده...
- .......
- آره بابا! مرضیه می خواد ناز کنه، والا از خداشون هم هست اگه نبود که انقدر زود همه جا پخش نمی کردن!
- .......
- مرضیه و حیدر از همون اول مال هم بودن، خدیجه و خواهرش از بچگی اینا رو برای هم می خواستن!
دیگه نمی شنیدم چی می گه!
مات و مبهوت به سعیده نگاه می کردم که نگاهش بهم خیره بود و دهنش باز مونده بود!
حالم به قدری بود که سعیده به سمتم اومد و اومد گفت: خوبی؟!
چرا انتظار داشت خوب باشم؟!
چند سال عاشق پسری بودم و تمام دنیام و آرزوهای دخترونه ام در کنار اون رقم می خورد، ولی حالا می شنیدم که قراره دنیاش با یکی دیگه یکی بشه و این برای قلب عاشقم مساوی با مرگ بود!
الکی که نبود! چند سال همه ی دنیام شده بود! شده بود تمام رویاهای دخترانه ام!
این خبر شوک بدی برای قلب بی قرارم بود!
به سختی نفس می کشیدم و بی اراده لب زدم: مرضیه تحصیل کرده است! داره پزشکی می خونه! خوش برخورده... باباش دکتره!.....دختر خاله اش هم هست... اون بیشتر بهش میاد... حیدر هم تحصیل کرده است! سرگرده و باباش قاضی پایه یکه! وضع دوتاشون توپه! ولی من چی؟! چندسال باید بخونم تا مثل مرضیه خانم دکتر بشم؟! بابام راننده بود و حالا هم که یه دختر یتیمم!
سعیده که فهمیده بود حرفایی که می زنم دست خودم نیست و ناشی از حال بدمه، به سمتم اومد و گفت: تو از مرضیه خیلی قشنگ تری!
نگاهم رو به چشمای نگران سعیده دوختم و گفتم: چرا فکر می کردم ممکنه عاشقم بشه؟! از اولش هم معلوم بود دست روی بهترینا می زاره!
- هنوز که چیزی معلوم نیست! شاید این شایعه باشه!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستوششم
- هنوز که چیزی معلوم نیست! شاید این شایعه باشه!
انگار نمی خواستم باور کنم همه چی تموم شده که با اندکی امید رو به سعیده گفتم: می شه از مامانت بپرسی؟!
سعیده با دلسوزی نگاهش رو ازم گرفت و گفت: باشه! میپرسم! تو فقط آروم باش!
- الان بپرس!
کلافه نفسش رو بیرون داد و از اتاق خارج شد.
تماما گوش شدم و گوش دادم تا ببینم چی می گه و این بود مکالمه ی سعیده و مامانش:
سعیده با لحنی که ترس توش موج زد گفت: مامان!
صدای تند مامانش رو شنیدم: چیه؟!
- می گم یه خبری شنیدم! راسته؟!
لحظه ای سکوت حاکم شد و سعیده با اندک جراتی گفت: راسته حیدر و مرضیه می خوان با هم ازدواج کنن؟!
مامانش عصبی جواب داد: حالا چه ازدواج کنن چه نکنن! چیش به تو می رسه؟!
سعیده لحنش رو لوس کرد و گفت: مامان جونم! بگو دیگه!
مامانش کلافه جواب داد: آره!
صدای« آره» توی سرم اکو رفت و سعیده دوباره پرسید: کی به شما گفت؟!
- الان که بیرون بودم شنیدم!
- از کجا معلوم که راست باشه؟!
- تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! حالا هم این فضولیا به تو نیومده، به جای این حرفا برو اون لباسا رو از ماشین در بیار.
- یعنی ممکنه دروغ باشه؟!
- تا حالا چه خبری در اومد که دروغ بود که این یکی بخواد باشه؟! بعدشم همه می دونستن که این وصلت دیر و زود داره، ولی سوخت و سوز نداره.
از دیوار پشت سرم سُر خوردم و روی زمین نشستم.
این خبر به قدری برام گرون و سنگین بود که بدون اینکه اشک بریزم، فقط به رو به روم خیره بودم.
سعیده وارد اتاق شد و بدون اینکه چیزی بگه فقط بهم نگاه کرد.
پوزخندی زدم و از جام برخاستم و از خونشون بیرون زدم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371