eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
" صل الله علیک یا صاحب الزمان "
شب ِآرزوهاست ؛ تمام‌ِ آرزوی ِ من ؛ العجل .! "اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج"
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
. .
نوش‌جانــش‌بشود‌هرکه‌حرم‌رفت‌حسین‌ خودمانیم‌،ولی‌گاه‌حســادت‌کردم. . .
ــ امشب شب لیله الرغائب هست، بر خلاف اونچه که بعضا گفته میشه، شب آرزوها نیست! ــ لیله الرغائب شب رغبت هاست، شبی است که باید رغبت ها و میل های خودمونو با ولی خدا بسنجیم و تنظیم کنیم. ــ و از این نکته به قول روضه خونا میتونیم یه گریز بزنیم به سوره حشر... سعی کنیم امام خواهی خودمونو تقویت کنیم نه اینکه توی این شب مبارک دنبال آمال و آرزوهای دنیوی مون باشیم و به خود مون فکر کنیم. ــ بشینیم در کنار انجام دادن اعمال این شب به اندازه توان، تفکر کنیم که خواست های امام زمان چیه و چقدر در مسیر اونها هستیم؟ ‌
◗شبِـــ ‌آرزو‌هــــا‌🌖✨ • •
خدایا برسان ظهورقائم آل محمد را و چنان عشقش را در دلمان بینداز که هرکس ما را ببیند بگوید دیوانه است وماهم با افتخار بگوییم اری دیوانه ایم دیوانه دیدار؛رخ یار...🥲🤲
امشب.. با خدا جلیس می‌شیم.. نه نه.. امشب خدا با ما جلیس می‌شن:)! 🌱 (جلیس:همنشین، هم‌صحبت..!🙂)
2_144140477087838496.mp3
12.73M
عبد گنه کارت دلش بیقراره بنده ات به غیر از تو کسی را نداره _ التماس دعا _
شب ِآرزوهاست ؛ تمام‌ِ آرزوی ِ من ؛ العجل .! "اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج"
شب آرزوها...
آرزوهای شما چیه؟
آرزو؟! کربلا،کربلا،کربلا💔
امشب‌ماروازدعاهای‌قشنگتون‌دریغ‌نکنید...🙏🏻🌱 التماس‌دعای‌کربلا التماس‌دعای‌ظهور التماس‌دعای‌شهادت التماس‌دعای... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج(:
امشب در عاشقانه ترین نجوای با معبود فرج مهدی موعود(عج) را همصدا شویم که فرج قائم آل محمد(عج) بزرگترین حوائج همه اهل زمین است....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو از تبار مادری🌹✨ پدرت به مادرت گفت و تاچندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت. قرارگذاشتیم به خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتادو پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سعیم دراین بود که یکوقت با اشک خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،دراتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و ازروی میز سربندت را برداشتم _ رزمنده اینوجا گذاشتی برگشتی و به دستم نگاه کردی.سمت ت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم رابستم… اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی کتفت گذاشتم و بغضم رارها کردم… برمیگردی و نگاهم میکنی.باپشت دست صورتم رالمس میکنی _ قراربود اینجوری کنی؟.. لبهایم راروی هم فشار میدهم _ مراقب خودت باش… دستهایم را میگیری _ خدامراقبه!… خم میشوی و ساکت را برمیداری _ روسریت و چادرت روسرکن متعجب نگاهت میکنم _ چرا؟…مگه نامحرم هست؟ _ شما سرکن صحبت نباشه… شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی _ نه نه…اون مدلی ببند… نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی _ همونیکه گرد میشه…لبنانی! میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی _ روبگیر…بخاطرمن! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.درحالیکه دراتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رومیگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عروس خانوم… ذوق میکنم _ عروس؟….هنوز
تو از تبار مادری🌹✨ _ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه… حیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند. نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه باچشم ازت میپرسند _ کی؟….کی مهمونه؟… روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی.. زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم… هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود ازجا میپری و میگویی _ مهمون اومد.. به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
تو از تبار مادری🌹✨ _ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا… مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر… لبخند میرنی و رو بمن میکنی _ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه! حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد … همگی بادهان باز نگاهت میکنیم… خم میشوی و ظرف رااز روی زمین  چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم… علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد… چقدر دوست علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست… ازاول بوده … امن یجیب من چشمان بی همتای توست همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت. _ اره میدونم
تو از تبار مادری🌹✨ _ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم! زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه! اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که: _ ای خدا!…جووناچشون شده اخه صدای سجاد درراه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای  گریه های برادرانس… زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.