فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانوجوانبازباننوجوانان....
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
مابچــهانقلـابیهـایـادگـرفتیم دنیـاجایآرزوکـــردننیســت! جایبـهدسـتاوردنــه وپایانمامـوری
اگرپـایاعتقاداتوسطباشـد..
لیلـینامدیگـرِجنگاست..
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
مابچــهانقلـابیهـایـادگـرفتیم دنیـاجایآرزوکـــردننیســت! جایبـهدسـتاوردنــه وپایانمامـوری
مینویسمبسیجی..
کوفیانمیخوانندلباسشخصیاننظام
مینویسمشهید..
کوفیانمیخوانندمزدوراننظام
مینویسمامامخامنهای
کوفیانمیخوانندرهبری
مندلممیخواهدازجنسهمانلباسشخصیهایمزدورباشمهمانهاییکهخط قرمزشان
امامخامنهای ست
وعاقبتشان #شهادت..!
اونـامارومیزننکهانقلـابسقـوطکنه،
ماخـونمیـدیمکهانقلـابجـاودانهشـه:)...
بچـرختابچـرخیـم!
خواهرانوبرادران!
سعیکنیدسربهزیرباشید
اگربانامحرمزیادوبیدلیلصحبت
کنیدحیاوعفتازدستمیرود..
#شھیدهادیذولفقاری
ایـنرابنـویـسـیدبـههـرسـطرکـتاب
یـكروزبـرسـراعتـقـادخـودمـیمـیریـم:)!
#شهـیدآرمـانعـلیوردی
جانـ♥️بہدٻدارتۅ
یڪرۅزفداخواهمـکرد🕊❕
-
« #حـضـࢪټ_عـشق»
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَالْفَرَج
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمریکاییهانزدیگنشن😏
میگم که فردا چهارشنبس....
ولادت امام جواده، یکی یدونه امام رضا...
گرفتی چی شد دیگه! (:
چهارشنبه های امام رضایی و باب الجواد و تمنا و خواهش و اشک و اشک و اشک ...🚶🏾♂
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
ای امام رضای دلم . . . ( :♥️!'
تولدِ عیدِ شما مبارک[ :♥️'
از جودتوست اینکہگدا
معتبر شده
ڪِل میکشند...
شاهِخراسان پدر شده...:)
تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_پنجاهوچهارم
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم…
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!…
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی…
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم…
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام…ازتو…از لحن ارام صدایت…از شیرینی نگاهت…
زیر لب زمزمه میکنم
” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم…
هق هق میزنم…
” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ”
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم…
نمیدانم چقدر…
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم…
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم…
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده…
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
باچشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان…
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره…هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد…
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!…راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی…
دردلم میگویم ” خب بیشتربخاطر اون بود”
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
تو از تبار مادری 🌹✨
#پارت_پنجاهوپنجم
مامان باتاکید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا یسر.
کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم.
مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه…
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم.
صدای علی اصغر درحیاط میپیچد
_ کیه!..
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم
_ آخ جووون خاله لیحانههههه…
بمن خاله میگوید!…کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر بامحبت!…حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم
_ خوبی؟…چیکار میکردی؟مامان هست؟…
سرش را چند باری تکان میدهد
_ اوهوم اوهوم….داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم…
و اشاره میکند به گوشه حیاط..
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان…بیا خاله اومده…
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ ریحانه!!!…ازین ورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین میندازم
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد
_ این چه حرفیه!تو امانت علی منی…
این را میگوید و فشارم میدهد…گرم …ودلتنگ!
جمله اش دلم رالرزاند…امانت_علی..
مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم…
میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!…حتمن تشنته…میرم یه لیوان شربت بیارم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝