eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای در امد... آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های آقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: _این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟ از دوازده هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: _اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟ مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید. سر سجاده نشسته بودم.. و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم داشت و بیمارستان بود. صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: _تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود.گفت: _شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم _چیییی؟!؟؟؟ صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟ خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم: _صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است . قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم. می دانستم از گذشته و می تواند بزند. با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: _با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: _با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید: _شمااا؟؟ خشکمان زد... مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت _بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿» ⁦
.قشنگ🗣 میگم‌ که.. هی نگیم‌ خدا اینو‌ بهمون‌ بده‌ .. اینو نده ..🍂 مُشتِ ‌خدا ‌از‌ ما بزرگتره همیشه ‌بگو ‌ خدایا به ‌اندازه‌ی‌ مُشت‌ خودت‌ بهم‌ عطا کن نه ‌مُشت ‌خودم .. (: ..♥️ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک ماه بعد یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕 صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برام اضطراب آور بود و می دونستم اتفاقی افتاده.😔 بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی رو حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی بهش داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️ گاهی باهاش می زدم و براش قصه یا لالایی می گفتم. براش می خوندم و و میذاشتم و با بچه بهش گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش میشه و شوق و عجله ی او از من بیشتره برای به دنیا اومدن. چشمام رو روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آروم درب اتاق رو باز کرد و تلویزیون اتاق رو خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچیکی برای اتاق گرفته بودن. درب کمد رو باز کرد و آروم کوله رو درآورد. قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کنه خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 " قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا اومد. کمکم کرد روی تخت بشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها رو به من می خوروند و لابه لای اون بعضی رو خودش میخورد که منو اذیت کنه. دوست نداشتم از غمم باخبر بشه اما... امان از لب و لوچه ی آویزون😔 ــ چی شده؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟ ــ نه چیزی نیست.😒 ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ سینی غذا رو پس زدم . بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتیش احتیاج داشتم. ــ صالح؟!😞 ــ جانِ صالح؟ ــ چیزی از من پنهون کردی؟ ــ مثلا چی؟😒 به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پاش رو گم کرده بود. باید بهش می فهموندم که خودش رو اذیت نکند. دستش رو گرفتم و انگشتر فیروزه رو توی انگشتش چرخاندم. ــ من می دونم...😞 نگاهی گذرا به چشماش انداختم و سربه زیر گفتم: ــ کی میری؟ انگار نمی تونست حرفی بزنه. دستش رو فشردم و گفتم: ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. اشک توی چشم هاش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. بازش کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جونی کرد و گفت: ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒 ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔 ــ بعد از سال تحویل. ــ امروز چندمه؟ ــ بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم. ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢 صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب (س) رو چی بدم؟😓 از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید 😭 و توی تنهایی تا تونستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات. ادامه دارد...