✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #شانزده
صالح خسته بود و خوابش میومد. چشماش رو ماساژ می داد و سرش رو می خاروند.
می دونستم چشمش خواب آلود شده. منم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم.😥
به شهر بعدی که رسیدیم نذاشتم ادامه بده. به هتل رفتیم و خوابیدیم.
فردا سر حال به سفرمون ادامه دادیم.
نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد😍🕌 شدیم.
هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودن. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم.
خیلی بی تاب بودم.
حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شونه به شونه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم.
خم شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋ فضای حرم و حیاط های تو در تو همیشه منو سر ذوق می آورد.
اذن دخول خوندیم😍😭
و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه😭✋
اشک از چشمم جاری شد و خودم رو به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم. دستم که ضریح رو لمس کرد خودم رو به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.
ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. #خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم #مدافع عمه ی ساداته...😭 خودت #حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به #مادرت زهرا قسم...😭🙏
بغضم فرو کش نمی کرد
و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح رو دیدم.
با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه رو گرفتیم و باهم خوندیم.
صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم رو دراورد.
اصلا تحمل دوری و تنهایی رو نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن"😭 💔
ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.😢
لبخندی زدم و اشکم رو پاک کردم.
دستش رو گرفتم و به گنبد خیره شدم.
#راضی بودم از داشتنش.
#خدایاشکرت...😍🙏
ادامه دارد...