eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
امام صادق علیه السلام فرمودند: آنکه برای ظلمی که به ما وارد شده اندوهگین باشد، نفسش تسبیح و حزنش عبادت است. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
آرام تر دل ببر ؛ عشق است جنگ که نیست ! 🤍- ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
در ره حق پیر شدی پیر جماران ما ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
در عقیده ای که می دانید درست است بایستید حتی اگر بهای آن تنها ایستادن باشد🖐🏻 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
ای جان فدای اسلام.... ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
اتل متل توتوله ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
🔴 ایران بدون جمهوری اسلامی 😐 🔹 ‏‎اینا اگه بر فرض محال هم پیروز میشدن انقد باهم میجنگیدن که دوباره قدرت دست خودمون میفتاد 😂😂 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
🔴 🔹در آن سوی هستی، بستگان خود را دیدم! من هر روز برای رسیدن به محل کار، مسیری را در اتوبان طی می کنم. همیشه ، اگر ببینم کسی منتظر است، حتما او را سوار می کنم. یک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک ساک پر از وسایل زیر باران مانده بود. با اینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم. ساک وسایل او گلی شده و صندلی را کثیف کرد، اما چیزی نگفتم. پیرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم و گفتم: هر چه می‌خواهی بدهی برای اموات ما صلوات بفرست. من در آن سوی هستی، بستگان و اموات خودم را دیدم. آن‌ها از من به خاطر دعا های آن پیرزن و هایی که برایشان فرستاد، حسابی تشکر کردند این را هم بگویم که صلوات، واقعا ذکر و دعای معجزه گری است. آن قدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. 📚 کتاب سه دقیقه در قيامت ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌ ‌‌
🔴 داریم به روزهای فرار شاه نزدیک میشیم 🔹هر کی گفت شاه نکشت ، این عکس رو بزنید تو صورتش 🔹 با اسلحه جنگی انقلابیون رو محاصره کردند و یک نفر رو زنده نگذاشت. شاه تا میتونست کُشت ، ولی حریف ِ "ایدئولوژی " و "لیدر" انقلابیها نشد. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ #جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
نہ‌هیچوقت‌خون‌شھیدهدرنمۍرود، خون‌شھیدبہ‌زمین‌نمۍریزد. خون‌شھید‌ھر‌قطره‌اش‌تبدیل‌بہ صدھا‌قطره‌وھـزارها‌قطرہ‌بلڪہ.. بہ‌دریایۍازخون‌مۍگردد ودرپیکراجتماع‌واردمۍشود. _شھیدمرتضۍمطهرۍ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
خدا منت گذاشته که امر فرموده است مخلوق، با خالق خود خلوت کند و این منافاتی ندارد که در منظر مردم باشد. گویا اینکه وقتی بنده با خدا خلوت می کند، خالق هم با او خلوت کرده است. * آیت الله بهجت ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
.. ڪاش‌همانطور‌ڪہ‌ سنگینۍوزنمون‌‌ برامون مهمہ‌وبراۍسبڪ‌ڪردن‌ بدن‌ساعتھـاروۍ‌تردمیل‌ میدوییم. سبڪ‌ڪردن‌بار‌گناهامون‌هم‌برامون‌مهم‌بود‌، ڪہ‌تلاشۍ‌براۍ‌خودمون‌وآخرتمون‌میڪردیم.. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
خدایا! ما رو از شر گناه هایی که زورمون بهشون نمیرسه، خلاص کن...
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
خدایا! ما رو از شر گناه هایی که زورمون بهشون نمیرسه، خلاص کن...
بعضی وقتا که بیکار میشی، واسه خودت صلوات بفرست!!! اونور خط دستتو میگیره مومن🚶🏽‍♂...
بپرهيز از آن كه مرگ تو فرا رسد در حالى كه از پروردگارت گريزان، و در دنياپرستى غرق باشى. +نامه۶۹🌱 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
1401-10-26 rafiei.mp3
13.66M
🔊 فایل صوتی برنامه سمت خدا 👤 📚 موضوع: آفات اصرار بر گناه ( شرح دعای هشتم صحیفه سجادیه ) 🗓 دوشنبه بیست و ششم دی ماه ۱۴۰۱ 🗂 حجم : ۱۳ مگابایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو از تبار مادری🌹✨ باز گفت.. _ گفتم بس کن!! _ نه گوش کن!!…اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو دربیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه اش میکوبم… _ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره… دیگه متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه اش میکوبم… _ نه!…من …من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم… اره لعنتی دوست دارم… اون دعامو پس میگیرم! برو… باید بری! تقصیر خودم بود …خودم ازاول قبول کردم.. احساس میکنم تنش درحال لرزیدن است.سرم رو بالا میگیرم.گریه میکنی..شدیدتراز من!! لبهات رو روی هم فشار میدی و شانه هات تکان میخوره.میخوای چیزی بگی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میافته… _ ببین چیکار کردی ریحان!! بازوهام رومیگیری و بدنبال خودت میکشی.به دستم نگاه میکنم خون ازلابه لای باند روی فرش میریزه.ازهال بیرون و هردو خشک میشیم..مادرت پایین پله ها وایساده و اشک میریزه.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده… _ داداش..تو چیکار کردی؟… پس تمام این مدت حرفهامون شنونده های دیگه‌ای هم داشته.همه چیز فاش شد.اما اون بی اهمیت از کنار مادرش رد میشه به طبقه بالا میدوه و چنددقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین میاد. چفیه رو روی سرم میندازه و گره میزنه شلوار رو دستم میده… _ پات کن بدو! بسختی خم میشم و میپوشم.سوئےشرت رو خودش تنم میکنه از درد لب پایینم رو گاز میگیرم. مادرش باگریه میگه.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم…فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینها‌ رو همینطور که به هال میروه و چادرم رو میاره میگه.بانگرانی نگاهم میکنه.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگه. _ باماشین ببر خب..هوا… حرفش رو نیمه قطع میکنه.. _ اینجوری زودتر میرسم… به حیاط میدوه ومن همونطور که به سختی کش چادرم روروی چفیه میکشم نگاهی به مادرش میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکنه. _ ریحانه؟…اینایی که گفتید..بادعوا…راست بود؟ سرم رو به نشانه تاسف تکان میدم و بابغض به حیاط میرم. پرستار برای بار اخر دستم رو چک میکنه و میگه: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن…نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید. این رو میگه و اتاق رو ترک میکنه.بالای سرم ایستاده و هنوزبغض داره.حس میکنم زیادی تند رفته ام…زیادی غیرتش رو برخش کشیده ام.هرچه است سبک شده ام…شاید بخاطر گریه و مشتهام بود! روی صندلی کنار تخت میشینه و دستش روروی دست سالمم میذاره.. باتعجب نگاهش میکنم. اهسته میپرسه: _ چندروزه؟…چندروزه که… لرزش بیشتری به صداش میدود… _ چندروزه که زنمی؟ ارام جواب میدم: _ بیست و هفت روز… لبخند تلخی میزنی… _ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهش میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها رو داره! _ ازمن دقیق تری! نگاهش رو به دستم میدوزه.بغضش رو فرو میبره…
تو از تبار مادری🌹✨ بغضش رو فرو میبره… _ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم! فهمیدم میخواےاز زیرحرف در بری!اما من مصمم بودم برای اینکه بدونم چطوره که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهترمونده تامن! _ نگفتی چرا؟…چطورتوازمن دقیق تری؟…توحساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست! لبخند تلخی میزنه و به چشمام خیره میشه _ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من! این جمله اش همه تنم رو سست میکنه. ! ادامه میده.. _ میخوای بدونی چرا؟… باچشمام التماس میکنم که بگو! _ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم. و پشت بندش مسخره میخنده! از تجربه این یک ماه گذشته به دلم میافته که نکنه راست میگه! برای همین بی اراده بغض به گلوم میدوه.. _ اره!…حدسشومیزدم!جز این چی میتونه باشه؟ روم رو برمیگردونم سمت پنجره و بغضم رو رها میکنم. تصویرش روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستش رو سمت صورتم میاره ،چونه ام رو میگیره و روم رو برمیگردونه سمت خودش! _ میشه بس کنی..؟ زجر میدی بااشکات ریحانه! باورم نمیشه.توعلی اکبر منی؟. نگاهش میکنم و خشکم میزنه. قطرات براق خون از بینی اش به آهسته پایین میان و روی پیرهنش میچکن. به من و من می افتم. _ ع…علی…علی اکبر…خون! و باترس اشاره میکنم به صورتش. دستش رو اززیر چونه ام برمیداره و میگیره روی بینی اش.. _ چیزی نیست چیزی نیست! بلند میشه و از اتاق میدوه بیرون. بانگرانی روی تخت میشینم… موتورش رو داخل حیاط هل میده ومن کنارش اهسته داخل میام… _ علی مطمعنی خوبی؟… _ اره!…از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تاصبح کتاب میخوندم! بانگرانی نگاهش میکنم و سرم رو به نشانه ” قبول کردم ” تکان میدم… زهرا خانوم پرده رو کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهاش ازغصه قرمز شده. مچ دستم رو میگیره،خم میشه و کنار گوشم بحالت زمزمه میگه.. _ من هرچی گفتم تایید میکنی باشه؟! _ باشه!!… فرصت بحث نیست و من میدونم بحد کافی خودش دلواپسه! آروم وارد راهرو میشه و بعد هم هال…یاشاید بهتره بگم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزنه و میگه: _ سلام عزیزم…حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟ دستم روبالا میگیرم و نشانش میدم _ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد. چند قدم سمتم میاد و شانه هام رو میگیره… _ بیا بشین کنار من.. و اشاره میکنه به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.کنارش میشینم و اون ایستاده درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفته! زهراخانوم دستم رومیگیره و به چشمام زل میزنه _ ریحانه مادر!…دق کردم تا برگردید.. چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشوبگو! سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم.شانه هام رو بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگم _ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم. چشمهای تیره اش را اشک پر میکند.. _ بمن دروغ نگو همین دلم براش کباب میشه _ من دروغ نمیگم.. _ چیزایی که گفتید…چیزایی که…اینکه علی میخواد بره!درسته؟ ازاسترس دستهام یخ زده .میترسم بویی ببره.دستم رواز دستش بیرون میکشم.اب دهانم رو قورت میدم _ بله!میخواد بره… علی چند قدم جلو میاد و میپره وسط حرف من! _ ببین مادر من! بزار من بهت… زهراخانوم عصبی نگاهش میکنه _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم اززبون خودت! روش روسمتم برمیگردونه و دوباره میپرسه _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم رو به نشانه تایید تکان میدم اشک روی گونه هاش میلغزه. _ گفتی توی حرفات قول و قرار…چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم ازترس خشک شده و قلبم درسینه محکم میکوبه! _ ما…ما…هیچ قول و قراری..فقط….فقط روز خواستگاری…روز.. علب بازهم بین حرفم میپره و بااسترس بلند میگه.. _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟ _ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! بااینکه همه تنم میلرزه و ازاخرش میترسم.دست سالمم رو بالا میارم و صورتش رو نوازش میکنم… _ مامان جون!…چیزی نیست راست میگه!…روزخواستگاری…علی اکبر…گفت که دوست داره بره و بااین شرط …بااین شرط خواستگاری کرد.. منم قبول کردم!همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن…اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدونم چی بگم که به دادم میرسه… _ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلند میشه و باچند قدم بلند بطرفش میاد… _ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ بااین وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ ازوقت باتو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسیکه میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟… ازجام بلند میشم و سمتشون میرم  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا