نازم به دهانم که به شادی و به غصه
یك عمر علی گفت و مرا مست نگه داشت ؛
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتدهم
از زبان هدیه:
خلاصه به هر دَری هم بود مهدیار قضیه رو جمع کرد؛ولی کم هم تیکه ننداخت..
_من همش باید جلو این ضایع بشم آخه،
حالا خداروشکر خوبه بقیه نفهمیدن..
فاطمه:
-آنقدر حرص نخور،
پاشو بریم نماز که نماز اول وقتش خوبه..
پوتین نظامی هام رو پوشیدم
و رفتم سمت یکی از کلاسها که نمازخونه بود..
دوتا کلاس بود؛
یکیش مال خواهران و اون یکی برادران..
پوتین هام رو درآوردم و گذاشتم تو جاکفشی،
جاکفشی خواهران و برادران یکی بود..
موقع نماز هِی به گوشیم پیام میومد..
بعد از نماز و تسبیحاتحضرتفاطمهزهرا(سلاماللهعلیها)
که هر دلی رو آروم میکرد..
گوشیم رو باز کردم..
از طرف؛
بابا:
"گوشیت در دسترس نیست!
جواب بده کار مهمی دارم.."
مامان:
"سریع زنگ بزن!
کار واجب.."
"یاخـــــــدا یعنی چه خبره؟!"
از نمازخونه اومدم بیرون...
پوتینهام رو پوشیدم ولی سرم تو گوشی بود..
چقدر پوتینهام گشاد شدن،
لابد اینجوری حس میکنم...
رفتم سمت حیاط تا یه جایی پیدا کنم آنتن باشه
تا بتونم زنگ بزنم،ان شالله که خیره..
از زبان مهدیار:
"از نمازخونه اومدم بیرون..
عه!چرا جا پوتینهام عوض شده؟!
لابد بچهها مرتب کردن..
پوتینها رو برداشتم تا بپوشم
"ولی چرا نمیره تو پام؟!
چرا انقدر تنگ و کوچیکه!!!!
یاخــــدا..جن داره اینجا؟!
ولی فکر نکنم؛لابد بچهها اشتباه پوشیدن.."
پوتینها رو گرفتم دستم با پای پَتی رفتم سمت حیاط،پای هیچکی پوتین نیست اِلّا..
وای خانم کیامرزی..!!
گوشیِ تو دستش رو گرفته هوا و حیاط رو دور میزنه،فکر کنم دنبال آنتنه..
پوتین هاش هم از اینجا داد میزنه گشاده؛
تازه گِلی بودنش ثابت میکنه مال منه..
این دختر حواسش کجاست آخه؟!
رفتم سمتش...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
❁🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتدوازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای،از بس سوتی دادم جلوش واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
❁🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتیازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای، واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
#قسمتدوازدهم
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا💕"
#قسمتدوازدهم
به بیرون از پنجره خیره شدم و فکر میکنم..
پسرداییم فردین..!
ولی اصلا تو فاز هم نبودیم،اعتقاداتش مثل خانوادمه..
مامان و بابامم عاشق فردین هستن،
خیلی دوسش دارن،و این کار من رو سختتر میکنه
پسر خوشاخلاقیه،خانواده دوست،ولی غیرمذهبیه..
فردین..!
حتی یادمه من رو مسخره هم میکرد..
ولی الان چرا اومده خواستگاری؟!
من کل زندگیم تو خانواده غیرمذهبی بودم،نمیخوام تو خونه خودم هم با آدم غیرمذهبی زندگی کنم..
"واقعا نمیدونم :(( "
تو همین فکرها بودم که صدای این مهدیار اومد:
-خانم کیامرزی..!خانم کیامرزی..؟!
با عصبانیت برگشتم؛
_بله بفرمایید!چی میخواید؟!
-خواستم بگم رسیدیم
"چقدر زود.!
زمان از دستم در رفته
آدرس رو قبلا داده بودم بهش..
به خاطر رفتارم خجالت کشیدم
و با یه عذرخواهی از ماشین پیاده شدم..
صداش اومد:
_در پناه زهرا..
اول خجالت کشیدم که چرا حتی تشکر هم نکردم؛
ولی خب حال و احساسم خوب نبود
ان شاءالله بعدا..
ولی بعدش به معنی حرفش فکر کردم
#درپناهزهرا...
"زهرا!
مادر تمام بچه مذهبیا💔
ان شاء الله مادر پناه بده بهم💔"
هنوز مهمونا نیومده بودن به جز فَرَح..
فرح خواهر کوچیک فردینِ که پانزده سالشه
دوسش داشتم،دختر پاکی بود..
بعد از احوال پرسی وضو گرفتم
و نشستم پای سجاده برای نماز مغرب...
بعد از نماز فرح با کنجکاوی پرسید:
-چرا نماز میخونی؟!
_تو چرا غذا میخوری؟!
-چه ربطی دارهــ..!!
-خب من غذا میخورم از گشنگی نمیرم..
_خب من هم نماز میخونم تا روحم از گشنگی نمیره و هم اینکه دستور خداست..
-خب خدا که به نماز تو احتیاجی نداره..!!
_خدا احتیاجی نداره ولی من که دارم..
_من هرچی ارتباطم با خدا قوی باشه روحم
آرامش بیشتری داره و خدا واسه همین اِجبار کرده چون علاقهی خدا به ما زیاده و میخواد آرامش داشته باشیم..
-تاحالا اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم
تا اومدم جواب بدم که صدای احوالپرسی خانوادم با داییم اینا اومد..
واااای اومدن..!!
سریع پاشدم و یه کت دامن سورمهای و سفید که مامانم قبلا آماده کرده بود رو پوشیدم
و با شال همه موهام رو پوشوندم...
حالا درسته اَقوام هستن ولی پسردایی نامحرمه
آرایش هم که ماشالله صفر...
قلبم داره میزنه بیرون،یعنی چی میشهـ؟!
خدایا،خودت یه کاری کن این وصلت اتفاق نیفته..
از اتاق اومدم بیرون؛
چشمم افتاد به فردین..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا💕"
#قسمتسیزدهم
چشمم افتاد به فردین،داشت نگاهم میکرد..
سریع چشمم رو گرفتم..
بعد از سلام و احوالپرسی رفتم نشستم..
اونقدر ناآروم بودم که نفهمیدم چیشد یهو گفتن برید تو اتاق حرف بزنید..
پاشدم..
رفتم نشستم رو تخت،
فردین هم نشست رو صندلی..
فردین:
-خب؟!
_خب به جمالت..!
_تو اومدی خواستگاری..!!
_فردین من واقعا درکت نمیکنم،چرا اومدی؟!
-واضحه..!
-میخوام باهات ازدواج کنم..
_وای پسردایی..!
_تو هر روز با یه دختری،
خب برو یکی از اونارو بگیر دیگه به من چیکار داری؟!
-دختری که میاد دوست میشه
که فایده نداره؛اونا برا چند روز هستن..
-پسر بدتر از من هم آخرش میاد آفتاب مهتاب ندیده میگیره..
_واقعا برات متاسفم..
_اگه یکی با فرح هم همین کارها رو کنه چی؟!
_فقط تو خواهر داری؟!
-بحثو عوض نکن؛
من کافر نیستم،خدارو قبول دارم،
اخلاقم هم دستته دیگه پس چته؟!
_من و تو هیچ وجه مشترکی نداریم،
_مثلا رهبر..!
_رهبری که من جون میدم بهش تو فحش میدی..
-چون هیچ کاری تو این مملکت نمیکنه..
_بدبخت..!
_حضرت آقا با یه سخنرانیِ نیم ساعته نقشههای چند سالهی دشمن رو برای ویرانکردن ایران خراب میکنه،من نمیگم خود دشمن میگه..
-آخوندها چی..؟!
-فلان آخوند رو ندیدی چقدر اختلاص کرد؟!
_فردین به تو بگن همه پسرا هوسبازن!
_یا همه دخترا تن فروش قبول داری؟!
-نه عمرا..!
-چون همه جا همه قشری وجود داره
_خب پس همه آخوندها هم دزد نیستن،
آخوند هم خوب و بد داره..
-خواستگاریه یا بحث سیاسی..؟!
-ببین هر کاری کنی آخر سر حرف
حرف پدر و مادرته
و تمام..
سکوت کردم،راست میگفت..
خانوادم امکان نداشت بهش جواب رد بِدَن..
من هم دلیلهای قانعکنندم فقط برای خودم و هماعتقاد خودم قانعکننده بودن نه برای آدمهایی مثل مامان و بابام..
تازه اگه جواب رد بدم کل فامیل پامیشن..
یه قطره از چشمهام گونههام رو خیس کرد،
سریع پاکش کردم و رفتم بیرون...
قرار شد چند روز فکر کنیم..
بعد از رفتن مهمونا بابام پرسید:
-خب دختر بابا کی قراره عروس بشه؟!
_عروس فردین؟!
_بابا من و فردین هیچ وجه اشتراکی نداریم آخه!
-اشتباه نکن دختر..!
-فردین چی کم داره؟!
-خوش اخلاق و خوبــ،وضعشم خوبه..
-دلیل قانع کنندهای برای ردکردن نداری..
مامان:
-تازه اگه جواب رد بدیم داداشم قهرش میاد..
-ان شالله خوشبخت بشین..
"دلم میخواست فریاد بزنم"
تموم حرفام رو با یه عالمه گریه قورت دادم..
هیچ جوابی قانعکننده نبود براشون..
پس فایده نداشت...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتچهاردهم
شب موقع خواب داشتم به فردین فکر میکردم
فردین اصلا حجاب چشم نداشت ولی مهدیار به جز زمین چیزی نمیدید..!
فردین حلال و حروم مهم نبود براش ولی مهدیار..!
"اصلا من چرا دارم با مهدیار مقایسه میکنم؟!
"به من چه..!!
من هم یه چیزیم میشههاااا.."
فردا صبح خالم زنگ زد تهدید کرد،
"اگر به فردین جواب منفی بدم دیگه نباید بهش بگم خاله"
"دایی صادق هم زنگ زد و تبریک گفت..
من گفتم معلوم نیست که هنوز!
جبهه گرفت که،"حتما باید بشه"
من و فردین اسمهامون از بچگی به نام هم زده بودن و همه رو ما حساب کرده بودن..
رفتم پیش بابام:
_بابایی!!
-جانم عروس بابا!
_میشه بگم نه..!!
_آخه...!
هنوز حرفم تموم نشده بود که جبهه گرفت:
-فردین هیچی کم نداره..
-پول و ثروت اخلاق و معرفت،
دیگه چی میخوای..؟!
-تا الان هیچی بهت نگفتم و خودسَر زندگی میکردی و خودت رو به چاه مینداختی؛
ولی دیگه نمیزارم تو شوهر هم خودت رو با اون اعتقاداتِت تو چاه بندازی..
چشمهام پر اشک شد،رفتم تو اتاق..
راهی نداشت باید باهاش ازدواج میکردم..
خدا بزرگه؛لابد امتحان من اینه که تو زندگی مشترک هم با یه غیرمذهبی سر کنم..
جوابم رو به مامانم اینا گفتم و زنگ زدن اعلام کردن..
یه تماس تصویری سه نفره با نارنج و فاطمه گرفتم
و کلی گریه کردم،
ولی خب دوستام بودن و بلدبودن آرومم کن..
قسمت بود دیگه..!
چه میشه کرد..!
یه پیام از طرف فردین:
-سلام بر همسر آینده..
-فک میکردم عقلت کم هست ولی با این انتخاب درستِت بهت امیدوار شدم..
"هـــــــــــــع...
عقل من کم هست و عقل این کامله لابد
وای خدایا،یعنی باید زن این بشم؟!"
صبح قرار شد فردین بیاد دنبالم و بریم بیرون واسه خرید نامزدی..
صبح مثل همیشه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم
با روسری و ساق طوسی..
رفتم بیرون،
تو ماشین نشسته بود "پسرهی مغرور"
_سلام
-بهبه سلام خانم،چطووری!
_ممنون..
-خب کجا قراره بریم؟!
_تو زنگ زدی..!!
-خب باشه،هرجور من راحتم
یه آهنگ درست و حسابی هم نداشت،
معلوم نبود چی میگفت این خواننده..
_میشه قطعش کنی؟!
-اسلامتون دیگه نگفته آهنگ حرامه..
_اولا اسلام گفته بعضی آهنگها حرامه نه همشون
_دوما درسته بعضی از آهنگها حرام نیست،
ولی قدرت مبارزه با نَفسِت رو میگیره..
-هع،چه چیزا..!!
-خیلی هم آهنگهایِ قشنگیه..
_قشنگه؟!
_کجاش قشنگه..؟!
_اگه آهنگ هم گوش میدی یه آهنگی گوش بده که خواننده به خاطر تو وقت گذاشته باشه رو متن و مِلودی آهنگ تا تو هم وقت بزاری برای گوشدادنش؛
نه اینکه مثل این آهنگِ فقط بخواد قافیهسازی کنه
و چرت و پرت بگه..
-تو چرا انقدر گیــــری؟!
_همینه که هست،باید عادت کنی..
-چه غلطی کردم گرفتمتااا..
_مجبورت نکردن،
الان هم دیر نیست که میتونیم بهم بزنیم..
-عمــــراََ..!
-به خاطر لَجِ تو هم شده یه درصد هم فکر نکن بیخیالت بشم
-با اینـکارهات فقط تصمیم من رو قاطعتر میکنی
یه نگاه بهش کردم؛
"یه پسر بور با قدِ بلند و چهارشونه و چشمهای عسلی و دماغ کوچیک..
"دقیقا از همین پسرای شاخ"
"ایـــــش این کجا و مهدیار کجا!"
"وااااای دوباره مهدیار!"
"من چرا آنقدر با اون مقایسه میکنم؟!"
"خدایا تــــوبــــه"
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتپانزدهم
بعد از کلی دور دور و خریدن حلقه نامزدی،
رفتیم خونه و فردین بعد از خوردن ناهار رفت خونشون..
شب قرار شده بود یه نامزدی کوچیک بگیریم..
اصلا دلم همراه این مراسم و وصلت نبود..//:
ولی خب چه میشد کرد..!!
شب یه لباس از سَر تا پایین دامنیِ گلبِهیرنگ
و یه شال سفید پوشیدم
همه اقوام اومدن و یه جشن کوچیک انجام شد
و قرار شد یک ماه بعد عقد باشه..
رفتم پیش بابام:
_بابایی!
-جانم!
_میگم میشه یه مَحرَمیت بخونیم..!!
-هـــــــــیـــــس،آروم..
-یکی نشنوههاااا،زشته آبرومون میره..
محرمیت دیگه چیه؟!
_بابا آخه من راحت نیستم..
_نامحرمه برام،چه جوری یه ماه سر کنم باهاش!!
-هدیه حرفشم نزن،همینه که هست..
یه نگاه به فردین کردم،
"اون بهم نامحرمه،
چه جوری یه ماه باهم باشیم،همش گناهه"
رفتم کنارش؛
_فردین!
-جانم
"ایـــــــــش"پسرهی بیادب"
هنوز نیومده جَوگیر شده
_میگما!میشه فردا بریم یه جایی..!!
_ولی قول بده هیچکی نفهمه..
-کجا؟!
_تو قول بده تا بگم برات!
-خب باش بگو!
_بریم محضر برای محرمیت..!!
_محرمیت دیگه چیه؟!
_اصلا به چه درد می.خوره؟!
"وای خدایا من باید با این یه عمر سر کنم؟!"
_میخوام تو این یه ماه محرم باشیم،
راحت باشم کنارِت که گناه نشه..
-وای از دست تو هدیه..
-باشه بابا،حالا یه دو کلام حرف عربیِ،
مهم نیست که...
"اون شب هم با همهی تلخیهاش گذشت؛
فقط خدا میدونست تو دلم چه خبره و تمام.."
فرداش با فردین رفتیم محضر و مَحرَمیت خوندیم..
"از یه طرف حالم خوب بود که دیگه گناه نمیشه
از یه طرف ناراحت که کسی که فکرش رو هم نمیکردم شده مَحرَمَم"
-هدیهجان!!
_بله!
-میخوام با بابات حرف بزنم بِبَرَمِت یه جایی
"یا بــاب الحوائج"
_کـــجـــا؟!
-برای بستن قرارداد با یه شرکت دیگه،
میخوام برم استانبول..
-تو هم میای باهام!!
_من برای چی بیام..؟!
_خو برو بیا دیگه..
-نـــه،یه هفته است میریم میایم دیگه..
-چه جوری من به حرف تو گوش کردم!
خب تو هم گوش بده..
هیچی نگفتم،
شب خونه فردین اینا مهمون بودیم..
همون موقع هم فردین با بابام حرف زد و اجازه گرفت..
دو روز دیگه قرار بود بریم،
"اصلا ذوقش رو نداشتم..
من عشق سفر زیارتی رو دارم آخه
ولی،بیخیال"
باید فردا صبح میرفتم دانشگاه مرخصی بگیرم؛
"خدایا همه چی رو به خودت سپردم"
"من به تو اعتماد دارم"
"هر دستوری بِدی مختاری"
"چه کنم..؟!"
یاد مهدیار افتادم..
"خدایا یه کاری کن ولی نمیدونم چیکار..!"
نمیدونم چِم شده!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙دعای ندبه
✨با نوای: استاد فرهمند آزاد
💚 همراه با متن
#جمعه
#امام_زمان
#بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیصلوات
اللهُـمَّ عَجِـلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَـــرَج
به حق زینب کبری(سلام الله علیها) مَعَ عافییَتِنا🤲🏻💔
#امام_زمان
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#حاج_قاسم #جانم_فدای_رهبر
#ایران_قوی #ملت_امام_حسین #امام_زمان
#پرچم_ایران_هویت_ماست
#پشت_انقلابمان_
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•