فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌟🥺⌜ #مادر❝
درخوابگوید؛مادرکجایی💔
راهینماندهتا؛خانهبیایی😭
+عزاۍمادرشروعشد...🏴
#پیشنهاد_تماشا📥
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمان آنلاین سفر عشق 🌹❤️
#پارت_دهم
دیگه اجازه ی حرف زدن به سعیده ندادم که از جام بلند شدم و با حالی خراب ، از خونه بیرون زدم.
داخل حیاط نسبت به داخل خونه خلوت تر بود و چون چند دقیقه بیشتر به اذان باقی نمونده بود، همه برای افطار توی مسجد بودن و برخی از خانم ها هم توی خونه ی حاج حیدر جمع شده بودن و در رفت و آمد بودن.
بر عکس هر سال که خدیجه خانم توی حیاط خونه ی خودشون شله زرد بار می زاشت، اونسال به خاطر اصرار آقای صبوری همسایه ی دیوار به دیوار حاج حیدر، دیگ های بزرگ آش توی حیاط بزرگ خونه ی اون(آقای صبوری) بار گذاشته شده بودن و کاسه های آش از حیاط اونا خارج می شدن.
حسابی از این بد موقع پایین اومدن فشارم بی موقع روزه ام کلافه و عصبی بودم و با خارج شدنم از خونه، به سمت در حیاط قدمای بلند برداشتم و خودم رو به در رسوندم، ولی همین که پام رو توی چارچوب در گذاشتم، امیر حیدر که جلوی در و پشت به من وایستاده بود، یه دفعه به سمتم برگشت و این حرکت ناگهانیش باعث شد تا ظرف آشی که توی سینی توی دستش بود، سُر بخوره و آش داخلش روی چادرم بریزه و کاسهی ملامین هم پایین پام و روی زمین بیفته.
توی حالت عادی هر وقت که فشارم پایین میاومد، حالم بد میشد ، دیگه چه برسه به اون لحظه که می دونستم اون قراره با مرضیه ازدواج کنه و حسابی ناراحت بودم و این حال بد موقع هم امانم رو بریده بود.
تمام دلخوری و عصبانیتم رو توی نگاهم ریختم و به چادر پر از آشم نگاه کردم و خواستم یه حرف درشت بارش کنم که به حرف اومد و با لحنی توأم با تاسف گفت: متأسفم! نمی دونم چی شد که اینجوری شد!
با عصبانیت رو بهش توپیدم: یعنی نمی دونی که دست و پا چُل...
با دیدن نگاه متعجب و چشمای گشادش، باقی حرفم رو خوردم و به جاش ادامه دادم: تأسف شما چیزی رو درست می کنه؟!
لبخند محوی گوشه ی لبش نشست و گفت: مثل اینکه شما خیلی توپت پره! میخواین برای جبران چادرتون رو بشورم؟!
با این حرفش، حلقه ی چشمام گشاد شد و با بدجنسی گفتم: چرا که نه؟! این شما بودی که کثیفش کردی، پس خودتون هم می شوریش!
چشماش اندازه ی نعلبکی شد و برای اولین بار به طور عمیق نگاهم کرد، ولی من از رو نرفتم و گفتم: اگه سر حرفتون هستین، همینجا بایستین تا براتون بیارمش!ش?
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️🌹
#پارت_یازدهم
حرفام دست خودم نبود و با خودم می گفتم دیگه چرا باید خوددار باشم و جلوش سنگین و با وقار باشم.... حالا که همه چی تموم شده!
سرش رو پایین انداخت و با لحن خندونی گفت: من همیشه سر هر حرفی که بزنم می ایستم.
نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و برای عوض کردن چادرم به سمت خونه قدمای بلند برداشتم و توی خونه هم خیلی سریع چادر کثیفم رو با اولین چادری که دم دستم بود، عوض کردم و از خونه بیرون زدم.
امیر حیدر رو از دور دیدم که پاش رو به دیوار تکیه داده بود و به ناکجاآباد نگاه می کرد.
برای لحظه ای از کاری که می خواستم بکنم منصرف شدم، ولی با یادآوری حرف سعیده که گفته بود ازش فرار نکنم، عزمم رو جزم کردم و به سمتش قدمای برداشتم.
با رسیدنم بهش، تکیه اش رو از دیوار گرفت و نگاهش رو به زمین دوخت که چادر رو به سمتش گرفتم و با جسارتی که نمی دونستم یهو از کجا اومده، رو بهش گفتم: برای فردا شب لازمش دارم...
باز هم لبخند کم رنگی روی لبش نشست و من بدون توجه به اینکه بیچاره رو توی چه موقعیت بدی قرار دادم، بهش پشت کردم و به سمت خونه رفتم.
به محض رسیدن به خونه، برای فشارم یه قرص خوردم و با ناراحتی از کاری که کرده بودم و از اون بدتر قضا شدن بد موقع روزه ام، روی لبه ی حوض نشستم و بی اختیار فقط اشک ریختم.
نمی دونم چه مدت نشسته بودم، ولی دیگه گریه نمی کردم و به ناکجا آباد نگاه می کردم که با در زدن کسی، از جام برخاستم و در رو برای سعیده که با یه کاسه آش توی دستش پشت در وایستاده بود، باز کردم.
اونشب سعیده باز هم کلی سوال پیچم کرد و از ته و توی کاری که کرده بودم و علت ناراحتیم با خبر شد، ولی عجیب بود که بر عکس اینکه فکر می کردم به خاطر کارم سرزنشم می کنه، تشویقم کرد و بهم گفت: آفرین! بلاخره یه جنم و حرکتی از خودت نشون دادی، حالا تا صبح فکر امیر حیدر پیش تو و کاریه که کردی!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371
رضایت هاتون رو اینجا بهمون بگید 📞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
#سلام_مولای_جانم✋
#صبحت_بخیر_آقا_جانم 💚
🌼 ای که شیرین است نامت چون عسل
🥀 هر طلایی جز شما باشد بدل
🌼 خاک پایت سرمه ی چشمان ما
🌹«یوسف زهرا» کجایی «اَلعَجل»🌹
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
صبحتون مهدوی 🌼🍃
التماس دعای فرج 🤲 💚
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🌹🌹حضرت امام صادق علیه السلام، درباره شدت فتنههای زمان غیبت میفرمایند:
به خدا سوگند شما خالص می شوید؛ به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا میشوید؛ به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ تا اینکه از شما شیعیان باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر .
📚بحار الأنوار ، ج ۵ ،ص۲۱۶
#مهدویت
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نماهنگ نیاز بشریت به منجی
🌷 امام خامنهای(حفظهالله)
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
دکتر محمود رفیعی در سال ۱۳۸۴ چله ای را به نیت دیدار مجدد با امام زمان آغاز کرد.
در روز آخرین چله، پیرمردی را دید که او را به اسم صدا کرد و گفت: آقای رفیعی، امام زمان به شما سلام رساند و گفت: دیدار ما فعلا میسر نیست، اما به دیدار نائب ما خواهی رسید.
دکتر رفیعی تعجب کرد، این شخص که بود؟! از کجا می دانست...
همان روز با او تماس گرفتند وگفتند: به همراه دیگر جانبازان برای افطار به خدمت رهبر انقلاب خواهید رسید و در آنجا خاطرات را نقل خواهید کرد.
چند روز بعد، دکتر رفیعی به دیدار نائب امام نائل شد.
ایشان میگفت: دیگر یقین پیدا کردم که ولی فقیه، نائب امام عصر عج است.
📙برگرفته از کتاب منتظر. خاطرات جانباز شهید دکتر محمود رفیعی.
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
🌴🕯🌴
🌾 ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد
🌾 بر پشت ستم کسی تیر خواهد زد
🌾 سوگند به هر چهارده آیه نور
🌾 سوگند به زخمهای سرشار غرور
🌾 آخر، شب سرد ما سحر میگردد
🌾 مهدی به میان شیعه برمیگردد
🍃اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج وَ العافیَه وَ النَصر وَ اجعَلنا مِن خَیر اَعوانهِ وَ اَنصارهِ
وَ المُسْتَشهَدینَ بَینَ یَدَیه . . .
#امام_زمان عج
#ظهور
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
✨انتظار فرج واجب است✨
💠 امام صادق (ع) به اصحاب خود فرمودند:
آیا شما را خبر ندهم از چیزی که خداوند هیچ عملی را از بندگان بدون آن نمیپذیرد؟
شهادت به وحدانیّت خدا،
رسالت و بندگی حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله،
اعتراف به آنچه خداوند امر فرموده،
اعتقاد به ولایت ما،
بیزاری از دشمنان ما،
تسلیم در برابر امامان،
پارسایی،
تلاش،
آرامش و اطمینان،
و انتظار قائم علیهالسّلام
سپس فرمودند: برای ما دولتی هست که خداوند هر وقت بخواهد، آن را میآورد.
هر که میخواهد از اصحاب قائم باشد، پس منتظر باشد، و در حالیکه منتظر است با پرهیزگاری و اخلاق نیکو رفتار کند...
📚 الغیبة (نعمانی)، باب ۱۱، ح ۱۶
✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج وَالْعافِیَةَ وَالنَّصْرَ
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود 🤍🦋
#امام_زمان
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «اصلیترین وظیفه ما»
🌷 استاد #رائفی_پور
🌺 مراقب باشیم با گفتار و رفتارمون کسی رو از حریم اهل بیت بیرون نکنیم.
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فتنه های آخر الزمان کودک را هم پیر میکند !!!!!
🔴 فتنه یعنی چه؟"
✅حتما ببینید و منتشر کنید
👤 استاد#رائفی_پور
🌏 #آخرالزمان
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊برای امام زمانم چه کنم؟
آقایِ من
میانِ ما و شما، دوری به اختیار نبود 😭
اَللّٰھُـمَّ ؏َـجِّـل لِوَلیِّڪَ الـفَـرَج
#امام_زمان
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝