ثلث سادات میان در و دیوار افتاد ،
نسل سادات به یک ضربهی پا ریخت بهم.. !
[🌨🖤]
و...
علۍزهرایشرا
اینگونـھخطابمـےڪرد...
آرامِدلِعلۍ...(:💔
#صلیاللهعلیکیافاطمةالزهرا
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
⋞💚🔗⋟
زِ پشت در بشنو نالههای فاطمه را
به سوزِ سینۀ آن مادرِ شهیده بیا..
- صاحبنا 🖤
•
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
🥀⃟🖇¦↫#اینالطالببِدَمِالزهرا؟
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
مـٰادر؛
جـٰانحَسن،جـٰانحسین
نوڪَرسینہزنتـودریـٰاب💔✋🏻!
#فاطمیہ
[-دُرودبَرپِدَرَمڪزهَمآنطُفولیَتَم
بَرایِروضہاَتاَزمَنهَمیشہڪارڪشید!
+بَرایِآنڪهمَنَمعآقِبَتبِخِیرشَوَم
مَرابہدَستِتودادوخودَشڪِنآرڪشید...]
#فاطمیہ
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
چےشداونخندههات💔:)))!
#فاطمیہ
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
_داخل کوچه درب سوخته💔:)
#فاطمیہ
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
همزمانباایامفاطمیه؛
جدیدتریننماهنگآقایپویانفرهممنتشرشد💔🕊
#یامنتقم_انتقم
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_بیستوهشتم
لبخندی زدم گفتم: اوف! این پیازه خیلی تنده، خوب مادر شوهر بازی در آوردی و دادی سمانه ی بیچاره خوردش کنه ها!
- این رو به کسی بگو که تو رو نشناسه!
- منظورتون چیه؟!
- فکر کردی مادرا همیشه وقتی پیاز خورد می کنن به خاطر پیاز اونجوری اشک می ریزن؟! پیاز بهونه ای برای آروم شدنه!
- یعنی شما وقتی پیاز خرد می کنی و اشک می ریزی دلت گرفته و گریه می کنی؟!
با لبخند گفت: بهونه ی خوبیه برای اینکه گریه کنی و کسی نفهمه!
این حرف مامان بغض رو مهمون گلوم کرد.
مامان رو بهم با زیرکی پرسید: خب! نمی خوای بگی چته؟!
- چیز خاصی نیست! یه کم دلم گرفته!
جوری که معلوم بود باور نکرده نگام کرد و من هم برای اینکه خودم رو لو ندم از جام برخاستم و از آشپزخونه بیرون زدم.
حالم بد بود و کسی نمی دونست چمه!
کسی نمی دونست این دختر چند ساله داره با رویاهاش زندگی می کنه و حالا تمام رویاهاش بر باد رفته!
کسی نمی دونست دارم از درد عشق می میرم، ولی نمی تونم دم بزنم و از دردم بگم.
متاسفانه این خبر کاملا راست بود و حالا من بودم که داشتم ذره ذره آب می شدم.
چند روزی گذشته بود و حرف مرضیه و حیدرنقل محافل بود و همه در مورد اونا و خانمی مرضیه حرف می زدن و بدون اینکه بدونن توی دل من چه خبره و چه زجری می کشم، جلوم ازشون می گفتن و من رو بیشتر نابود می کردن.
روزای سختی رو می گذروندم و همراه با قرآن خوندن از خدا می خواستم یه راهی جلوی پام بزاره.
می خواستم یا کاری کنه که حیدر رو یادم بره، یا کاری کنه که حیدر مال من بشه.
کارم شده بود اشک ریختن و آه کشیدن!
سعیده هم با حرفاش بیشتر عذابم می داد و می گفت تقصیر خودم بوده که نتونستم دلش رو به دست بیارم و بهش نگفتم چه احساسی بهش دارم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_بیستونهم
ولی من دیگه امیدی نداشتم و باید به این شرایط عادت می کردم و به هر سختی ای که بود حیدر رو از یاد می بردم.
نزدیک غروب بود و من و سعیده توی اتاق من مثل ابر بهار اشک می ریختم.
من برای عشق از دست رفته ام و اون برای داداش حسین که می خواست فردا بره و سعیده بی قرار بود.
دماغم رو بالا کشیدم و رو به سعیده گفتم: پس چرا خودت به حسین نمی گی دوستش داری؟!
اون هم دماغش رو بالا کشید و جواب داد: به تو گفتم دیگه!
- من چه ربطی به اون دارم؟!
- تو بهش می گی!
آهانی گفتم که در همین لحظه در اتاق زده شد و وقتی گفتم بفرما تو! حسین وارد اتاق شد.
با ورود حسین، سعیده خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و با دستپاچگی اشکش رو پاک کرد.
حسین با تعجب نگامون کرد و گفت: چیزی شده؟!
سریع جواب دادم: نه! چه چیزی؟!
حسین خواست چیزی بگه که سعیده خیلی زود رو به من گفت: فاطمهزهرا! من باید برم، بعدا وقت کردی یه سر بهم بزن، فعلا خداحافظ!
قبل اینکه فرصت حرف زدن داشته باشم، سعیده از کنار حسین گذشت و از اتاق بیرون زد.
نفسم رو کلافه بیرون دادم که حسین در اتاق رو بست و گفت: شما دوتا حالتون خوبه؟!
پشت پنجره وایستادم و با نگاه کردن به سعیده که توی حیاط با مامان حرف می زد، گفتم: می دونی چرا گریه می کرد؟!
به سمتم اومد و گفت: کی؟!
با سر به سعیده اشاره کردم و حسین هم بهش خیره شد.
لبخند غمگینی زدم و گفتم: برای اینکه تو می خوای برگردی!
با تعجب نگام کرد و گفت: برای من؟!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_سیام
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: هیچ وقت به حرکات و رفتارش دقت کردی؟! هیچ فهمیدی رفتارش نسبت به تو با بقیه فرق داره؟! خجالت توی صداش رو درک کردی؟!
- می خوای بگی سعیده به من.....
به سمتش چرخیدم و گفتم: عاشق تویه! برای رفتن تو اینجوری اشک می ریخت! وقتی نیستی بیشتر از هر کسی، حتی مامان دلش برات تنگ می شه و بی قراره تا برگردی.
حسین با بهت به سعیده نگاه کرد و گفت: ولی من فکر می کردم چشم دیدنم رو نداره.
- چرا؟!
- چون همیشه ازم فرار می کنه! مثل همین الان.
ناخودآگاه ذهنم پی حیدر کشیده شد!
منم از حیدر فرار می کردم! یعنی ممکن بود اون هم فکر کرده باشه ازش بدم میاد؟!
بغضم رو قورت دادم و گفتم: فرار می کنه، چون با حیاست! چون خجالت می کشه!
حسین در سکوت به سعیده چشم دوخت و من ادامه دادم: تو چی؟! تا حالا بهش فکر کردی؟!
- راستش نه! انقدر همیشه بهم نزدیک بوده که اصلا نفهمیدم کی بزرگ شده! هنوزم فکر می کنم همون دختر بچه ی شلخته است.... الان تازه می فهمم چقدر خانوم شده!
مکث کرد و سپس نفسش رو بیرون داد و گفت: تو چی؟! تو چرا اشک می ریزی و این مدت همش توی خودتی؟!
جوابی نداشتم که بدم و ساکت موندم که ادامه داد: فکر نکن نفهمیدم یه چیزیت هست!
با بغض لب زدم: چیز خاصی نیست! فقط هوای اوایل پاییز دلگیره!
- چیزی هست که من بتونم حلش کنم؟!
- گفتم که! فقط این روزا یه کم دلم گرفته.
بهم خیره شد و گفت: هنوز هم وقتی دروغ می گی چشمات برق می زنه! باشه... نگو... ولی اگه حس کردی می تونم کمکت کنم بهم بگو چته!
لبخند بی جونی زدم و گفتم: چشم.
حسین دیگه چیزی نگفت و از پشت پنجره به سعیده نگاه کرد که از در حیاط خارج شد.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
نظراتتون رو بگید
ساعت ۲۱:۴۵دقیقه جواب میدم
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371
این سبک عکسا دوس داری؟♥️👆🏻
دوستداریهمیشهپروفایلواستوریبروزداشتهباشی؟😁
پس بیا تو کانال و کلی استوری بروز و پروف جذاب بردار ☺️
🌸⃟@Beit_alhoseyn313
اینجا خونهِ بچه های امام حسینه😍
🌸⃟@Beit_alhoseyn313
• آدرسِ زیر برای دانلود گزینههاي بیشتر👇🏻♥️🌚
💚⃟@Beit_alhoseyn313
•• همخطِ هیئتآماج 🙀😻
• داراي تنوع و کیفیت بالا •
کلیك کن مشتریِ پروفآش شوو😻🌚💙👇🏻
🌸⃟🕊 @Beit_alhoseyn313
استوري قرانی .👇🏻🦋
🌸⃟🕊 @Beit_alhoseyn313
پروفف مذهبی .👇🏻🦋
˖⋆🤍࿐໋₊🌸⃟🕊 @Beit_alhoseyn313
استوریبازاا ، پروففبازااا 😌🚷 جووین.
•