eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشه‌ای‌نشسته‌بود . زانوهای‌خودرابغل‌گرفته‌بودهرچه‌ازش میپرسیدندچه‌شده‌است‌نمی‌گفت هرازگاهی‌نگاه‌به‌مادرمیکرداشک‌درچشم هایش‌جمع‌میشدنمیتوانست‌باورکردکه هرچه‌کردنتوانست‌جلوی‌سیلی‌خوردن مادررابگیردخب‌حق‌داشت‌اوپسربوداو غیرتی‌بوداوحسن‌بود . 💔 ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
آیت‌الله شاه‌آبادی‌(ره) میگه: اگر گناه کردی ولی هنوز محبتِ صدیقه طاهره در قلبت جای داشت، بدان آب از سرت نگذشته است! ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
مےگفت: این‌ایام‌اگر‌دیدی‌گریہ‌ات‌نیومد بہ‌چشمات‌التماس‌کن‌! بگو‌یہ‌عمر‌هرجا‌رو‌گفتےنگاه‌کردم یہ‌امشبو‌میخوام‌برای‌ گریه‌کنم... التماسش‌کن‌💔... ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
: فاطمیه امسال هر چی تو روضه میخونن و می‌شنویم با چشمامون دیدیم و کشیدیم... فرق این فاطمیه با بقیه فاطمیه ها اینه💔 ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین سفر عشق❤️ حیدر توی شلوغی بعد ازظهر پنجشنبه به آرومی رانندگی می کرد و خدیجه خانم هم که خوشحالی توی صداش موج می زد، به سمت مامان که روی صندلی عقب نشسته بود، برگشته بود و با مامان حرف می زد. کنار مامان و پشت سر حیدر نشسته بودم و از شیشه ی کنارم بیرون رو تماشا می کردم. اشک پشت پلکم حلقه بسته بود، ولی اجازه نمی دادم بریزه و به این فکر می کردم که الان حیدر توی پوست خودش نمی گنجه که قراره به خونه ی خاله اش بره و مرضیه رو ببینه. درد بدی بود که عشقم می خواست به دیدن یارش بره و سر راهش هم من رو تا یه جایی می رسوند. با صدای خدیجه خانم که معلوم بود داره درباره ی من حرف می زنه، گوشام رو تیز کردم و گوش دادم که می گفت: راستی اون موردی که توی حیاط می خواستم در موردش بگم و نشد، پسر اکبر آقا برادر شوهرمه! آقا و با کمالاته! چند بار هم فکر کنم دیدیش... نمی دونم از کجا فاطمه زهرا جان رو دیده، ولی من یکی رو که دیگه دیوونه کرده بس که گفته با شما در میون بزارم... یه از حیدر ما بزرگتره و وکیل هم هست... دستش به دهنش می رسه، اگه اجازه می دین بهشون بگم بیان، یه حرفی رد و بدل بشه و شما هم اونا رو ببینین... از حرفای خدیجه خانم اصلا احساس خجالت نکردم و حالا بغض شدیدتر به گلوم چنگ می زد. مامان با خجالت جوابش رو داد: والا چی بگم... ندیده و نشناخته که نمی‌شه! خدیجه خانم سریع جواب داد: منم برای همین می گم بیان که همدیگه رو بشناسین، محمد آقا که یه دل نه صد دل عاشق شده، مهم اینه که فاطمه زهرا جان بخواد و بپسنده... در حالی که خدیجه خانم حرف می زد، نگاهم رو از بیرون گرفتم و همون جور که سرم رو روی پشتی صندلی گذاشته بودم، به ابروهای گره خورده ی حیدر توی آینه چشم دوختم و ناخودآگاه قطره ی اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید. نگاه حیدر تا روی آینه بالا اومد و روی چشمای خیسم ثابت موند. ناخواسته وسط گریه بهش لبخند زدم! لبخندی که از هزاران گریه غم انگیز تر بود! نگاه حیدر متعجب شد! در مقابل نگاهش، اشکم روی تلخندم ریخت که درهمین حال ناگهان نگاه متعجبش رو ازم گرفت و با شدت فرمون ماشین رو چرخوند و ماشین با تکون شدیدی به سمت دیگه ای کشیده شد. از هول شدنش، معلوم بود حواسش پرت شده. خدیجه خانم از حرکت ناگهانی ماشین با ترس به جلو برگشت و بحث رو سر محمد و عشق و علاقه اش نسبت به من تموم کرد. حیدر هم کلافه نفسش رو بیرون داد دیگه ندیدم که از آینه بهم نگاه کنه!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ محمد رو چندباری دیده بودم! همین قدر بگم که اگه عشق حیدر توی سینه ام نبود، بی برو برگرد بهش جواب می دادم، ولی حالا داستان فرق می کرد و محال بود با پسر عموی حیدر ازدواج کنم. می دونستم طول می کشه تا عشق حیدر رو از سینه ام بیرون کنم و نمی تونستم با کسی ازدواج کنم که هر لحظه مجبور باشم درکنارش حیدر رو ببینم. با صدای مامان به خودم اومدم که گفت: فاطمه زهرا نمی خوای پیاده شی؟! تازه متوجه شدم مدت زیادیه به آینه زل زدم و نفهمیدم کی به جلوی در خونه ی داداش مهدی رسیدیم. این حرف مامان باعث شد حیدرنگاهش رو بهم بدوزه. نگاه ماتم زده ام رو ازش گرفتم و با یه تشکر کوتاه پیاده شدم. در ماشین رو که بستم، حیدرحرکت کرد و من چشم بستم تا نبینم عشقم به دیدن عشقش می ره! دلم درد داشت! بغض داشت خفه ام می کرد! حالم بد بود! ولی مامان بر عکس من، توی پوست خودش نمی گنجید و توی خونه یه ریز از محمد و حرف می‌زد و خوشحال بود که برام یه خواستگار همه چی تموم پیدا شده. مامان از جواب مثبت من خیلی مطمئن بود و می ترسیدم از اینکه حرفی بزنم و با مخالفتم دلش رو بشکنم. * «امیرحیدر» وقتی وارد حیاط شدم چشمم به روی دختر چادری ثابت موند که گل های صورتی رو نوازش می کرد. باز هم چند روز پیش رو به یاد آوردم و خنده روی لبم نشست! ولی اون انگار از چیزی ناراحت بود! وقتی مامان ازم خواست تا خونه ی داداشش برسونمشون از خدا خواستم و با اینکه از صبح با مامان سر رفتن به خونه ی خاله بحث کرده بودم، سریع آماده ی رفتن شدم. دست خودم نبود که دوست داشتم سر از کار این دختر در بیارم! برام جالب بود که چرا چند روز پیش اونجوری جسارت داشت و حالا انگار غم عالم توی نگاهش بود! حتی متوجه شدم موقع سلام کردن هم صداش لرزش داشت! توی ماشین هم با اینکه سعی می کردم نگاهم رو حفظ کنم، ولی ناموفق بودم.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ وقتی مامان در مورد محمد با مامانش حرف می زد، ناگهان سنگینی نگاهش رو حس کردم و بهش چشم دوختم و با تعجب دیدم داره اشک می ریزه! نمی فهمیدم چش شده، ولی این غم نگاهش رو نمی خواستم... دوست داشتم همون دختر جسور چند روز پیش باشه. محو خنده ی وسط گریه اش شدم که یهو ماشین از مسیر خارج شد، ولی زود ماشین رو کنترل کردم و به مسیرم ادامه دادم. همه چیزش برام گنگ و نامفهموم بود و چیزی از رفتارش نمی فهمیدم. ماشین رو جلوی آپارتمان مهدی نگه داشتم و وقتی مادرش صداش زد متوجه شدم اون هم مثل من توی افکار خودش بوده! با بغض و زیر لب خداحافظی کرد! برای لحظه ای خواستم صداش بزنم و بگم دلیل این حالش چیه! ولی وجود مامان و مامانش مانعم شد و منتظر موندم تا اینکه پیاده شد و من دوباره حرکت کردم. کلافه نفسم رو بیرون دادم که مامان به حرف اومد و گفت: دختر زیبا و خوبیه! اگه محمد نمی گفت می خوادش برای پسر داییت درستش می کردم. تا خودآگاه اخمام توی هم رفت و گفتم: فکر می کنی به محمد جواب بده؟! مامان جبهه گرفت و گفت: وا! از خداش هم باشه! پسر به اون خوبی! دوست نداشتم این بحث رو ادامه بدم برای همین سکوت کردم و مامان هم با گوشیش شماره ای گرفت و مشغول حرف زدن با خاله شد. به خاطر رسوندن فاطمه‌زهرا و مادرش مسیرمون کمی طولانی شده بود و وقتی به خونه ی خاله رسیدیم موقع اذان مغرب بود. داشتم تن به خواسته ی مامان می دادم و اصلا این شرایط رو دوست نداشتم. ماشین رو پارک کردم و به همراه مامان وارد خونه ی خاله شدم و خاله که این روزا توی پوست خودش نمی گنجید به استقبالمون اومد. با خاله احوالپرسی کردم و متوجه مرضیه شدم که با چادر رنگی که صورتش رو قاب گرفته بود به استقبامون اومد. باز هم از دیدنم لپش گل انداخت و به آرومی بهم سلام کرد. مامان و خاله به خیال خودشون زرنگ بازی در آوردن که همون جور که حرف می زدن وارد هال شدن و ما رو تنها گذاشتن. جواب سلام مرضیه رو دادم و مرضیه با روی باز گفت: خوش اومدی! به یه تشکر کوتاه بسنده کردم و وارد هال شدم. طبیعتاً باید باهاش گرم می گرفتم، ولی دست خودم نبود و نمی تونستم باهاش گرم و صمیمی برخورد کنم. مرضیه به آشپزخونه رفت و من هم کنار مامان نشستم.
عزیزان بشیم ۵۰۰تا روزی ۶پارت میزارم
سلام رمان باید از نویسنده اجازه پخش داشته باشید حتی کتاب های زندگینامه شهدا بدون اجازه ناشر حرامه پخشش رمان های کانال ماهم اجازه پخش ندارید لطفاً جایی استفاده نکنید قبلاً خودم تحقیق کردم
امشب نمیتونم فردا امتحان دارم وقتم محدوده فرداشب
امشب واقعا نمیتونم
ممنون خواهش میکنم🌹❤️
امشب خیلی وضعیتم بده وقتم محدوده فردا شب میزارمش حالا صبر کنید شاید تونستم تا آخر امشب بزارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشکال نداره امادش کردم
آماده است میزارم
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ نمی دونم چرا با اینکه از بچگی مدام یا ما خونه ی خاله بودیم یا اونا خونه ی ما بودن، ولی این همه معذب بودم. شب خواستگاری بین من و مرضیه صیغه ی موقت خونده شده بود و حالا مامان و خاله در مورد خرید برای مراسم نامزدی بحث می کردن و عقیده داشتن بهتره خودمون در این مورد تصمیم بگیرریم. ناگهان از حرفشون پوزخندی روی لبم نشست و توی دلم گفتم « چه عجب بلاخره یه چیزی رو به اختیار خودمون گذاشتن!» در همین لحظه که لبخند به لب داشتم مرضیه سینی چایی رو مقابلم گرفت و از خنده ام لبخند روی لبش اومد. با احترام چایی رو پس زدم و گفتم: ممنون! ترجیح می دم اول نماز بخونم. خاله با عجله رو به مرضیه گفت: مرضیه جان! تا حیدر وضو میگیره براش تو اتاق خودت جانماز بنداز. رو به خاله سریع گفتم: من وضو دارم اگه بهم جانماز بدی همینجا می خونم. مامان رو بهم معترضانه گفت: اینجا پر رفت و آمده، برو تو اتاق بخون. حالا خوب بود توی خونه مرغ پر نمی زد! ولی خاله و مامان از هر فرصتی برای تنها گذاشتن من و مرضیه استفاده می کردن. به ناچار با مرضیه همراه شدم و به اتاقی که طبقه ی بالا بود رفتم. مرضیه مثل همیشه با متانت رفتار می کرد و حالا هم کنار وایستاد تا اول من وارد بشم، ولی من هم مخافت کردم و اجازه دادم اول خودش وارد اتاق بشه! وسط اتاق مردد وایستادم و مرضیه از کشوی دراور جانماز برداشت و به سمتم گرفت. جو بینمون خیلی سنگین بود و مقصر من بودم که بهش چراغ سبز نشون نمی دادم تا این فاصله از بین بره. خواستم جانماز رو بگیرم، ولی مرضیه رهاش نکرد و برای اولین بار به چشمام خیره شد و قاطعانه پرسید: شما با این وصلت موافقی؟! نوع نگاهش بهم فهمونده بود که بهم علاقه داره و من برای دل شکستن آفریده نشده بودم. کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم: باید مفصل در این باره حرف بزنیم! من راضیم، ولی یه چیزای رو باید برای هم توضیح بدیم. لبخندی که از گریه بدتر بود زد و گفت: بله! منم همین نظر رو دارم! جانماز رو رها کرد و بهم پشت کرد تا بره، ولی به وسط راه که رسید صداش زدم: مرضیه! گویا جا خورده بود که بدون اینکه به سمتم برگرده سر جاش ایستاد و من ادامه دادم: نگران نباش! نمی زارم بعدا پشیمونی به بار بیاد، این من و تو هستیم که باید در مورد این وصلت تصمیم بگیریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌