یادمنمیرودکہهمہدادمیزدن
طورۍلگدبزنکهعلیبیپـسرشود💔:)))
#فاطمیه
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهویکم
آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ترسیده ام رو بالا بردم و به چهره ی ترسناکش نگاه کردم.
مطمئن بودم اگه به دستشویی نرفته بودم از ترس خودم رو خیس می کردم.
دهنم از ترس فقط باز و بسته می شد و قلبم به شدت می کوبید.
بی اراده یه قدم به عقب برداشتم و در همین لحظه مرده دست گنده اش رو روی دهنم گذاشت و با اون یکی دستش از پشت لباسم رو گرفت و به عقب کشیدم و مجبورم کرد به همراه خودش که جلو می اومد، به عقب قدم بردارم.
می خواستم جیغ بزنم، ولی نمی تونستم... دستام رو روی دستش که روی دهنم بود گذاشتم با تمام توانم به دستش چنگ زدم تا شاید رهام کنه، ولی زور اندکم بهش نمی چربید که مجبورم کرد تندتر به عقب قدم بردارم و من رو بین درختای بلند هدایت کرد.
تقلا کردنم برای نرفتن فایده نداشت و مثل پر کاه توی دستاش بودم.
از خونه فاصله گرفتیم و توی تاریکی مطلق فرو رفتیم.
تا جایی عقب بردم که مطمئن شد کسی ما رو نمی بینه و من از پشت به تنه ی درخت خوردم.
هنوز هم تقلا می کردم و سعی داشتم خودم رو از دستش نجات بدم که از بین دندوناش غرید: هر چقدر هم دست و پا بزنی بی فایده است.
دستش رو از روی دهنم برداشت
مجالی برای جیغ زدن پیدا کرده بودم که تمام توانم رو توی صدام ریختم و فریاد زدم!
مرده با عجله دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: خفه شو
صدای هق هقم زیر دستش خفه شده بود...
صدای جیغم کار خودش رو کرده بود که کسی رو بهمون داد زد: اونجا چه خبره؟!
مرد ریشوی بد قواره به سمت صدا برگشت تا جواب بده که از غفلتش استفاده کردم و با زانوم ضربه ای به وسط پاش زدم.
با اینکه شدت ضربه ام زیاد نبود، ولی مرده آخ بلندی گفت و همراه با رها کردن من، روی زانوش خم شد.
از ترس نفس نفس می زدم و نگاه ترسیده ام رو به مرده دوخته بودم که با عصبانیت بهم نگاه کرد و ضامن تفنگش رو کشید.
با وحشت به درخت پشت سرم چسبیده بودم و پنجه هام رو توی تنه اش فرو می کردم.
مرده خنده ی کرد و گفت: نترس، به این زودی قرار نیست بکشمت، اول باید یه کارایی با هم بکنیم.
آب دهنم رو قورت دادم که بازوم رو گرفت ولی دیر شده بود و صدای شلیک گلوله از بیرون حیاط نشون می داد پلیس حواسش بهم هست.
چیزی از شلیک اولین گلوله نگذشت که صدای تیراندازی و هیاهو بلند شد.
مرده که از این اوضاع ترسیده بود، من رو رها کرد و تفنگش رو به سمت تاریکی نشونه گرفت، ولی قبل اینکه شلیک کنه، خون سینه اش به هوا پاشید و صدای آخ بلندش با صدای جیغ ترسیده ی من همزمان شد.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با وحشت به جنازه ی مرده نگاه کردم.... صدای تیر اندازی و تاریکی بیش از اندازه، زیادی برام ترسناک بود.
نمی دونستم باید چیکار کنم و با بهت سر جام وایستاده بودم که کسی به آرومی صدام زد: فاطمه زهرا ! بیا اینور....
باورم نمی شد این صدا متعلق به امیرحیدر باشه و با تعجب به سمت صدا نگاه کردم.
با اینکه ازم دور بود و چهره اش رو توی تاریکی نمی تونستم ببینم، ولی با تمام وجودم بودنش رو حس کردم.
به سمت صدا قدمای بلند برداشتم و وقتی به مردی که از پشت دررخت بیرون اومد، رسیدم، باورم شد که نجات پیدا کردم.
حیدربه سرتا پام نگاهی انداخت و با لحنی که احیاس مردم نگرانه گفت: خوبی؟!
نایی برای حرف زدن نداشتم که سر تکون دادم و اون ادامه داد: دنبالم بیا.
با گفتن این حرف بهم پشت کرد و به سمت تاریکی محض رفت و من هم به دنبالش راه افتادم.
محتاطانه قدم برمی داشت و مراقب بود کسی از جلومون در نیاد، ولی انگار بخت باهامون یار نبود که یهو کسی داد زد:
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهودوم
دختره اونجاست...
حیدر برای لحظه ای به سمتم برگشت و با صدای تقریبا بلندی گفت: بدو....
با این حرفش انگار برق بهم وصل شد و دوتامون شروع به دویدن کردیم و حیدر در حالی که به دنبال من می دوید، گهگاهی با عجله به عقب بر می گشت و تیراندازی می کرد.
تمام توانم رو توی پاهام ریخته بودم و می دویدم تا اینکه حیدر روی زمین زانو زد و رو به من که نفس نفس می زدم گفت: زود باش از این زیر رد شو....
نگاهم رو به جایی که اشاره کرده بود دوختم و تازه چشمم به سیم خارداری افتاد که یه تیکه اش کنده شده بود و به سختی می شد ازش رد شد.
وقت معطل کردن نبود که روی زمین نشستم و با چهار دست و پا کردن ازش رد شدم و سیم خاردار بازوم رو گرفت و مانتوم رو پاره کرد.
من که رد شدم، حیدر هم روی زانوش نشست و خواست رد بشه، ولی در همین لحظه به سمتمون شلیک شد و باعث شد حیدرخودش رو عقب بکشه.
با شلیک گلوله های پی در پی به سمتمون، همون جور که نشسته بودم، دستام رو روی گوشام گذاشتم و روی زانوم خم شدم که حیدر همون جور که تیراندازی می کرد به سمتم برگشت و رو بهم با عجله گفت گفت: پاشو برو....
با بهت و ترس نگاهش کردم که به سمتی شلیک کرد و گفت: برو پشت اون دیوار خرابه سنگر بگیر... زود باش... اینجا نشین....
به عقب برگشتم و با دیدن دیوار خرابی که چیزی باهامون فاصله نداشت و کسی که از پشت دیوار تیر اندازی می کرد، روی پام وایستادم و به آرومی به اون سمت قدم برداشتم.
جای شک نبود و می دونستم اونی که پشت دیوار سنگر گرفته نیروی پلیسه، برای همین به قدمام سرعت بخشیدم و به اون سمت دویدم....
چیزی نمونده بود برسم و با سرعت بیشتری می دویدم که ناگهان پام از شیب ملایمی که کنارم بود سُر خورد و قبل اینکه بتونم خودم رو جمع و جور کنم، شیب ملایم و طولانی رو سر خوردم و پایین رفتم تا اینکه به تنه ی درختی خوردم و از حرکت وایستادم.
پهلوی چپم به درخت خورده بود و درد می کرد، ولی من به قدری وحشتزده بودم که بدون توجه به دردم روی پام وایستادم و با ترس به اطرافم نگاه کردم.
همه جا تقریبا تاریک بود! صدای تیراندازی هنوز قطع نشده بود...
کمی پایین تر از جایی که ایستاده بودم یه پرتگاه دیده می شد و من شانس آورده بودم که قبل رسیدن بهش به درخت خورده بودم.
ماه طلوع کرده بود و می تونستم جزئیات بیشتری رو ببینم، ولی جز یه منظره ی خوف انگیز چیزی دیده نمی شد.
با صدای خش خش چیزی از بالای دره ی کم شیب، نفسم رو توی سینه ام حبس کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و در همین حال صدای آرامشبخش حیدر رو از پشتم شنیدم که با لحن نگرانی گفت: حالت خوبه؟!
با آسودگی خاطر نفسم رو بیرون دادم...
به سمتش چرخیدم و لب زدم: خو...خوبم!
به سر تا پام نگاهی انداخت و پرسید: صدمه که ندیدی؟!
توی اون اوضاع و احوال اینکه حیدر حالم رو می پرسید برام عین خیال و رویا بود... چقدر قشنگ بود نگران شدنش... چقدر شیرین بود نگاه نگرانش.... انگار قلبم یادش رفته بود توی شرایط بدی هستیم و باید از روی ترس اینجوری بیقراری کنه نه از روی هیجان!...
حیدر که سکوتم رو دیده بود، با نگرانی بیشتری گفت: فاطمه زهرا خوبی؟!
می دونست وقتی اسمم رو بدون پیشوند خانم می گه ممکنه قلبم از کار بیفته که اینجوری صدام می زد؟!
جواب دادم خوبم که سر تکون داد و گفت: باید از اینجا بریم... عجله کن...
دیوونه بودم که توی دلم می گفتم کاش نریم!
حیدر جلوتر از من راه افتاد و گفت: شیبش زیاد نیست، ولی احتیاط کن... مراقب باش چیزی زیر پات نیاد.
با احتیاط به دنبالش می رفتم و فقط چند قدم می خواستیم تا به بالای دره برسیم که دستش رو بالا گرفت و گفت: صبر کن... همینجا بشین...
به حرفش گوش دادم و نشستم، ولی خودش بالاتر رفت و توی بیسیمش گفت: عماد! ما رو پوشش بده... عماد... صدام رو می شنوی؟!
صدای خشداری اومد که گفت: بیاین بالا... عجله کنین...
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهوسوم
حیدر جوابش رو داد: اینجا جامون امنه... شما برگردین عقب... اونا دیگه جاشون لو رفته و اینجا نمی مونن، کسی ندید ما این پایین باشیم! صبر می کنم تا اینجا رو ترک کنن و بهتون ملحق می شم.
حرفش خیالم رو راحت کرد و حالا از نجات نیافتمون خوشحال بودم.... از اینکه می تونستم با حیدر حتی اگه شده برای یه شب تنها باشم!
می دونستم مدت زیادی طول نمی کشه تا بهمن و دار و دسته اش بساطشون رو جمع کنن و برن و ما هم از این مخمصه نجات پیدا کنیم.
می دونستم مدت زیادی طول نمی کشه تا بهمن و دار و دسته اش بساطشون رو جمع کنن و برن و ما هم از این مخمصه نجات پیدا کنیم، ولی همین مدت اندک رو هم دوست داشتم و برام غنیمت بود.... هر چند این واقعیت تلخ وجود داشت که حیدر متعلق به یکی دیگه است!
مردد ایستاده بودم که حیدر به سمتم برگشت و گفت: نگران نباش! ما خیلی زود از اینجا می ریم... فعلا باید همینجا منتظر بمونیم.
مثل خودش با صدای آرومی گفتم: چرا از همین پایین نمی ریم تا کسی ما رو نبینه؟!
- کمی اونطرفتر یه پرتگاه عمیقیه! برای همین بچه ها نمی تونن بیان اینطرف تا ما رو پوشش بدن... فقط باید بریم بالا... نگران نباش، چیزی نمی شه.
خواستم بگم تا وقتی هست نگران نیستم، ولی تا دهن باز کردم حرف بزنم، چشمم به مردی افتاد که با فاصله ی چند متری پشت حیدر قرار گرفت و تفنگش رو به سمتمون نشونه گرفت.
حلقه ی چشمام از وحشت گشاد شد و دهنم باز موند.
گویا حیدر که نگاهش بهم بود فهمید چی دیدم که در صدم ثانیه به سمتش برگشت و بهش شلیک کرد، ولی مرده ماهرانه خودش رو روی زمین انداخت و کمین گرفت.
هاج و واج ایستاده بودم که ناگهان حیدر با پاش ضربه ی محکمی به دوتا پام زد و من که ناغافل بودم به شکم پخش زمین شدم و تازه وقتی گلوله آز میشود بالای سرم صوت کشید و رد شد فهمیدم حیدربا اینکارش باعث شد منم کمین بگیرم و مثل بُز اون رو نگاه نکنم.
همونطور که پخش زمین بودم سرم رو توی دستام قایم کردم و نفسم رو هم توی سینه ام حبس کردم.
سر و صدای تیر اندازی خیلی کم شده بود و حالا این تنها حیدر بود که تیراندازی می کرد.
صورتم مماس با زمین بود و چیزی رو نمی دیدم، ولی صدای چیک چیک اسلحه ی خالی امیر حیدر رو می شنیدم.
یهو ترس تمام وجودم رو گرفت... اسلحه ی خالی مساوی بود با مرگ!
مرده دوباره به سمتمون شلیک کرد و داد زد: اگه می خوای زنده بمونی اسلحه ات رو بنداز....
به آرومی سرم رو بالا گرفتم و به مرده نگاه کردم که با پاهای باز از هم وایستاده بود و حیدر رو تهدید می کرد.
حیدر چاره ای جز تسلیم شدن نداشت که اسلحه اش رو با فاصله ی کمی از خودش روی زمین انداخت و دستاش رو کمی بالا گرفت.
عجیب بود که حتی از اسیر شدن هم دیگه نمی ترسیدم و این به خاطر وجود حیدر بود.
روی دوزانوم نشستم و در همین لحظه بهمن هم بالای دره ی کم شیب وایستاد و تا چشمش به حیدر افتاد، برق نگاهش رو به وضوح دیدم.
مرده به همراه دو نفر دیگه برای گرفتن ما به پایین اومدن و بهمن رو به کسی که نمی دیدمش گفت: بیا ببین چی شکار کردیم.
مرده تا به حیدر رسید محتاطانه اسلحه ی حیدر که روی زمین بود رو برداشت و یکی دیگه هم با اسلحه به سمت حیدر نشونه گرفته بود که دست از پا خطا نکنه.
یکی از سه مرد اسلحه به دست، به سمت من اومد و با گرفتن بازوم من که قلبم داشت از دهنم بیرون می زد رو از جام بلند کرد و اون دوتا هم با تهدید اسلحه، حیدر رو مجبور کردن باهاشون بره.
وقتی به بالای دره رسیدیم، بهمن رو به کسی که اونطرف وایستاده و چهره اش رو پوشیده بود، گفت: دیدی گفتم یه چیزی بینشون هست و میاد دنبالش!
نیاز به دقت نبود و از روی لباس و قامت شخص، تونستم بفهمم این شهرامه، ولی اونموقع نفهمیدم چرا چهره اش رو پوشیده.
شهرام رو به بهمن گفت: تعدادشون کم بوده که نتونستن کاری کنن، هنوز که پلیسا مثل مور و ملخ نریختن اینجا باید بریم.
حیدرپوزخند صدا داری زد و این باعث شد بهمن عصبی بشه و بگه: بخند سرگرد!... وقت گریه کردنت هم می رسه!
حیدر با همون پوزخندش جواب داد: خواهیم دید وقت گریه کردن کی می رسه!
بهمن که گویا برای رفتن عجله داشت جوابی نداد و به مردی که طناب به دست دوان دوان به سمتمون اومده بود اشاره ای کرد و مرده هم با دو مرد دیگه مشغول بستن دستای حیدر شدن.
گویا حیدر قبول کرده بود چاره ای جز مطیع بودن نداره که هیچ عکس العملی نشون نمی داد و وقتی مرده دستای من رو هم بست، با خونسردی فقط تماشا کرد.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهوچهارم
بهمن و دار و دسته اش با عجله ما رو توی ماشین هایی که با فاصله ی زیادی از اینجا قرار داشتن نشوندن و بعد اینکه روی چشم من و حیدر چشم بند گذاشتن به سمت جایی که نمی دونستم کجاست حرکت کردن.
کنار حیدر توی ماشین نشسته بودم و این نزدیکی بیش از اندازه با کسی که قلبم براش بی قراری می کرد توی اون حال و اوضاع، برام خوشایند بود.
ماشین خیلی ساکت بود و توی این سکوت، صدای آروم حیدر رو از کنار گوشم شنیدم که گفت: اصلا نترسی، اینا هیچ کاری نمی تونن بکنن.
گذاشتم قلبم حرف بزنه، برای همین با لحن آرومی گفتم: تا شما هستین من نمی ترسم.
انگار مردی که مراقبمون بود زیاد این مکالمه رو دوست نداشت که هشدار داد کمتر دل و قلوه بدیم و ساکت بمونیم.
مدت زیادی گذشت تا اینکه ماشین متوقف شد و بدون اینکه چشم من و حیدر رو باز کنن مجبورمون کردن پیاده بشیم و باهاشون باقی راه رو پیاده طی کنیم.
راه زیادی رو پیاده رفتیم و وقتی چشمم رو باز کردن، چندبار پلک زدم تا اینکه چشمم به نور عادت کرد و تونستم ببینم که توی یه انبار پر از علوفه با دیوارهای کاه گلی هستیم و بهمن هم جلومون رژه می ره.
خبری از شهرام و روژین نبود و بهمن پیروزمندانه قدم بر می داشت تا اینکه مقابل حیدر ایستاد و رو بهش گفت: تو و نامزدت می تونین سالم از اینجا برین بیرون، ولی به این شرط که...
حیدر وسط حرفش پرید و گفت: ایشون نامزد من نیست.
از حیدرکه انقدر سریع در مقابل این جمله جبهه گرفته بود دلم گرفت و نگاه ماتم زده ام رو بهش دوختم.
بهمن پوزخندی زد و گفت: درک می کنم! اینو می گی که به خاطر تو اذیت نشه!
از ته دلم دعا کردم واقعا همینطور بوده باشه.
حیدر با لحن قاطع جواب داد: ایشون دزدیده شده و من فقط وظیفه ی خودم می دونم که باید نجاتش بدم همین!
بهمن با زیرکی گفت: پس احتمالا اینکه شماره ی تو رو حفظ بوده و اولین نفر هم به تو زنگ زده، بی مورده؟! یعنی می خوای باور کنم همینجوری شماره ی پسر مردم رو حفظ کرده و هیچ رابطه ای این وسط نیست!
از حرف بهمن که اینجوری ساده دستم رو برای حیدر رو کرده بود خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
حیدر جوابش رو نداد و بهمن رو به مرده گنده بکی که کنار حیدر ایستاده بود گفت: ازشون برای حاج رسول فیلم بفرست...
حیدر پوزخندی زد و گفت: هه! حاج رسول مردی نیست که به خاطر جون بچه اش از قانون بگذره... اون هر شب به امید شهادت پسرش می خوابه!
بهمن مثل حیدر با لحن مسخره کننده ای جواب داد: از بی آبرو شدن عروسش چطور؟!... هوم؟!
از حرفش ترسیدم و با چشمای گشاد نگاهش کردم و خیلی سریع گفتم: به خدا من عروس حاج رسول نیستم.
بهمن به سمتم اومد و همراه با پوزخند کجی که کنج لبش بود رو بهم غرید: هه! خواهیم دید هستی یا نه.
با ترس و لرز جواب دادم: من ... من شماره ی خیلیا رو حفظم.... اون... اونروز چون آقا حیدر پلیسه من اول از همه به ایشون زنگ زدم.... به خدا ما هیچ ربطی به هم نداریم....
بهمن ریز نگاهم با زیرکی گفت: دوستش داری نه؟!
به یکباره سکوت کردم...چه ساده لو رفته بودم.....
نگاه حیدر به روم خیلی سنگینی می کرد... دوست داشتم اون لحظه آب بشم و به زمین فرو برم... رازی که مدتها توی دلم نگه داشته بودم به یکباره برملا شد و دستم رو رو کرد.
بهمن ازم فاصله گرفت و رو به مرده با سر اشاره ای کرد و مرده هم با مشت منقبض شده اش به طور ناگهانی ضربه ای به شکم حیدر زد.
کمر حیدر به خاطر ضربه اندکی خم شد، ولی مرده به همین ضربه راضی نشد و مشت های بعدی رو نثار تن و بدن تنومند حیدرکرد و مرد دیگه ای هم به کمکش اومد و دوتایی به جونش افتادن.
کاری از دست من بر نمی آمد که براش انجام بدم و حتی می ترسیدم به بهمن بگم کاری بهش نداشته باشن، چون هم خجالت می کشیدم و هم فکر می کردم اگه بگم و ازش دفاع کنم بهمن فکر می کنه واقعا چیزی بینمون هست و از من و آبروم برای به زانو درآوردن حاج رسول استفاده می کنه.
دیدن حیدرزیر مشت و لگد دوتا لندهور بد هیبت، قلبم رو به درد آورده بود و بی صدا اشک می ریختم.
دوتا مرد ضارب بس که کتک زده بودن به نفس نفس افتاده بودن، ولی همچنان مشت و لگد حواله ی بدن حیدر می کردن تا اینکه بهمن دستش رو بالا گرفت و اون دوتا حیدر رو رها کردن و تازه وقتی از جلوی حیدر کنار رفتن، نتونستم ببینم چه بلایی سرش آوردن.
حیدر روی زمین زانو زده بود و از گوشه ی لب و بینیش خون می اومد و پیراهنش هم پاره شده بود، ولی با این وجود حتی آخ هم نگفته بود و همچنان پر اقتدار به نظر میرسید.
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371
الو 📞📞📞📞📞
نظراتتون رو میشنویم
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهوپنجم
مردی که کنار من ایستاده بود، بازوم رو گرفت و من رو به سمت حیدر هول داد که باعث شد تعادلم رو از دست بدم و موقع فرود اومدن، به حیدر بخورم و کاملا چسبیده بهش روی زمین زانو بزنم.
حیدرتوی خودش جمع شده بود و نفس نفس میزد.
صدای نفسهای بریده بریده اش قلبم رو به درد آورد.
سرم رو بالا گرفتم و در همین حال دیدم که یکیشون با گوشیش ازمون عکس گرفت و گوشی رو به بهمن داد.
انگار فعلا کارشون
با ما تموم شده بود که بهمن و به دنبالش سه مرد دیگه از اتاقک خارج شدن و لحظه ای بعد صدای قفل شدن در رو شنیدم.
دستای من رو هم مثل دستای حیدر پشتم بسته بودن و نمی تونستم ازشون برای بلند شدن استفاده کنم، برای همین کمی با تکون خوردن خودم رو کنار کشیدم و با لحنی که نگرانی توش موج می زد رو به حیدر گفتم: شُ.... شما حالتون خوبه؟!
با صدای که به خاطر درد بریده شده بود جوابم رو داد: خوبم....
- ولی داره از صورتت خو ن میاد...
- مهم نیست
- ممکنه عفونت کنه....
چشم بست و جواب داد: می تونی کاریش کنی که خو ن نیاد؟!
با ناراحتی جواب دادم: آخه دستای منم بسته است... نمی تونم...
وسط حرفم پرید و گفت: پس فهمیدی نمیشه کاری کرد!
این حرفش این معنی رو می داد که زر مفت نزن و خفه خون بگیر.
لالمونی گرفتم و اون هم چون پاهاش بسته بود به سختی همون جور که روی زمین نشسته بود خودش رو عقب کشید و به دیوار تکیه داد.
منم روی پام ایستادم و با فاصله ازش نشستم و به دیوار تکیه دادم.
دلم میخواست بپرسم حالا چی می شه، ولی می ترسیدم ضایعم کنه و بدون اینکه چیزی بگم سرم رو روی زانوم گذاشتم و به حیدر نگاه کردم که سرش رو بالا گرفته و به دیوار تکیه داده بود.
چشماش رو بسته بود و به قدری حالتش خونسرد به نظر می رسید که استرس من رو هم کم کرد و اندکی آسودگی خاطر رو به وجودم تزریق کرد، ولی به همین هم راضی نشد و برای اینکه من رو از استرس و نگرانی در بیاره به آرومی گفت: نگران نباش! ما سالم از اینجا می ریم بیرون، زخم منم عفونت نمی کنه.
شاید من اشتباه برداشت کرده بودم، ولی این حرفش رو گذاشتم به پای عذر خواهی بابت اینکه با زبون بی زبونی گفته بود خفه شم.
در جوابش لبخند محوی روی لبم اومد....
خیلی خسته بودم و همون جور که نگاهم بهش بود کم کم چشمم گرم شد.
«توی جنگل تاریک با درختانی سیاه و سر به فلک کشیده می دویدم و مرد افغانی بد هیبت هم به دنبالم بود....
و سعی داشت من رو بگیره... عرق می ریختم و می دویدم تا دستش بهم نرسه... دستش رو دراز کرد و به لباسم چنگ زد... جیغ کشیدم و یهو زیر پام خالی شد... دوباره جیغ کشیدم که کسی صدام زد و من با وحشت چشم باز کردم و با دو تیله ی مشکی زیر مژگان قهوه ای رنگ از فاصله ی اندکی رو به رو شدم....
به شدت نفس نفس میزدم و گلوم شاید به خاطر جیغی که کشیده بودم اینگونه می سوخت...
مردی با سر و صورت زخمی رو به روم نشسته بود و من قبل اینکه چهره اش رو وارسی کنم و بفهمم این حیدر که با نگرانی صدام زده، خودم رو به یکباره عقب کشیدم در حالی که می لرزیدم توی خودم جمع شدم.
حیدر با لحنی که سعی داشت آرومم کنه گفت: نترس، منم حیدر... فقط خواب بد دیدی... چیزی نیست... آروم باش.
به گریه افتادم و بدون اینکه بفهمم چی می گم اشک ریختم و گفتم: من می ترسم! تو رو خدا یه کاری بکن... این وحشیا کین؟! من نمی دونم اینجا چه خبره... من اینجا چیکار می کنم؟... می خوام برم خونه... من می ترسم.
با صدای بلند گریه می کردم و حرف می زدم و حیدر دلجویانه لب زد: هیس! آروم باش... به زودی می ریم خونه... تو فقط آروم باش... نمی زارم چیزیت بشه!
با بغض لب زدم: همش تقصیر منه! اگه توی دره نیفتاده بودم الان نجات پیدا کرده بودیم.... من می خوام از اینجا برم!
- کاریه که شده!... آروم باش! اتفاقی نمی افته!
- پس چرا پلیس نمیاد سراغمون؟!
- ما دست اینا گروگانیم، اگه پلیس اقدامی بکنه برای ما گرون تموم می شه، هر چند که بعید می دونم آدرس اینجا رو داشته باشن.
- خدا کنه هر چه زودتر این کابوس تموم بشه.
با فاصله ی خیلی کمی ازم به دیوار تکیه داد و گفت: همه چی درست می شه!
- چجوری؟!
- باید قبل اینکه به تو صدمه بزنن یه جوری از اینجا فرار کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
صُبحے کھ دلم ،
در پـےِ دیدار تو باشد ؛
آن صُبح ،
دلآرامترین صُبح جَهان اَست..؛🌱!'
‹ السَّلامُعَلیكَیٰاَبَقیَةَالله
#امام_زمان
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
🟣از مهمترین ناهنجاری های خانوادگی در #آخرالزّمان
ایجاد گسست شدید عاطفی بین اعضای خانواده و از هم گسیختگی خانوادههاست.
از منظر احادیث اسلامی، در آخرالزّمان بنیاد خانودهها به شدّت سست و آسیب پذیر خواهد شد و فسادها، فتنهها و آفتهای فراگیر این دوران، در متن تمام خانههای شرق و غرب عالم نفوذ خواهد یافت و نه تنها فرزندان که پدران و مادران را نیز فراخواهد گرفت:
"در آخرالزّمان، خواهی دید که پدران و مادران از فرزندان خود به شدّت ناراضی اند و عاقّ والدین شدن رواج یافته است
.1 حرمت پدران و مادران سبک شمرده میشود.
2 فرزند به پدرش تهمت میزند، پدر و مادرش را نفرین میکند و از مرگ آنها مسرور میشود.
3 در آن هنگام، طلاق و جدایی در خانوادهها بسیار خواهد شد.
4 در آن زمان، فتنه ها چونان پارههای شب تاریک، شما را فرا میگیرد و هیچ خانهای از مسلمانان در شرق و غرب عالم نمیماند؛ مگر اینکه فتنهها در آن داخل میشوند."
منابع:
خانواده و تربیت مهدوی،ص 39 الی 45، آقاتهرانی و حیدری کاشانی.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝