یهبـزرگۍمیگـفت..
هَرموقعکہدلتمیگیرهپاشووضوبگیر!
لاۍقُرآنُبازڪنببینچِهسورهایمیاد...
میگُفت :
خُدابابندههاشاینجوریحَرفمیزنه
راستمیگُفتخیلیمقَشنگحَرفمیزَنه♥️!
#خداجونم
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
حاجقاسماگردلهارا
تسخیرکردچون
خودش،راحتیاش،
امکاناتش،لذتش
اولویتشنبود!
جانشبرایخدا،توانش
برایخدا،داراییاشدرراهخدا🌱:)
#سردار_دلها
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
اینطرفۍوآنطرفۍرانشناسیم
ماپشتسرعشقطرفدارشماییم😎♥!
#لبیک_یا_خامنه_ای
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
هیـچوقت
توزندگیتونهیـچچیزیتونرو
بابقیـهمقایسـهنکنیـد🚫
چهوضـعزندگیتون
چهشغلیاتحصیلاتتون
چهحتیهمسـریافرزندتون
اولینقیـاسکننـدهیدنیا
شیـطانبود!
آتشراباخاکمقایسـهکرد!-'🌱
_مراقب باشیم
#تلنگرانه
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
چقـدر،رمـزعـوضکردن؛
مهسـا،نیـکا،سارینـا و . . .
ملـتماکلاًیـکرمـزداشـتن
اونـمرمـز(یازهـــراۜ )بود:))
#یازهرا
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
___ _
از این پس زمینه خوشگلا😍😍
#رهبرجآن
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) :
دل نوجوان مانند زمینِ آماده است!
که هر بذری در آن بکارند، میپذیرد.
[ نهُجالبَلاغه،نامه۳۱ ]
#حدیث
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
بسیج فقط متعلق میدان نظامی نیست؛
بلکه برای همه میدانهاست.
بسیج در همهی میادین از جمله علمی
و مادی باید حضـــور داشته باشد . . .
[امامخامنهای]
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
دل گیر نباش
دلت که گیر باشد رها نمیشوی!
یادت باشد؛
خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته اند می آزماید
شهیدوحیدزمانینیا
#شهیدانھ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
قاتلشمیگفتانقدرروۍ،
سینہاشبالاوپایینپریدمڪه،
استخونسینہششڪست:)!
#شهیدانھ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
قشنـگترینتشبیـهازنـدگی...!
اونجـاییکه↓
سیـدمـرتضیآوینـیگفتنـد:
"سیـارهرنـجها:)"
شهیدسیدمرتضیآوینی 🖤:)!
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
#حضرتآقا❤️🩹"
دراینجنگنرم،کافےاستهوادارانجبهہ حقبیدارباشندوبیڪارننشینندچراکہزبانحقهمیشہمؤثرتراززبانباطلاست.🖇
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
اُبُهت؟
حضرتآیتاللهالعظمیسیدعلیحسینیخامنهای
😎🖐🏾
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
#ازبابکبگو🙃
داخل پادگان ما شش نفر داشتیم کار میکردیم:) ♥
فرمانده ها میومدن می گفتند:سربلزا این کارو بکنید و..بچه ها از خستگی حوصله حرف زدن نداشتن.ولی بابک هردفه میگفت:چشم حاج اقا.یک سره این حرف رو تکرار میکرد.بچه ها بابک رو خیلی اذیت میکردن.
خیلی میگفتن:بسه بابک ظاهر سازی نکن.🍂😀
اما بعدا فهمیدیم که توی خانواده هم همین بوده،کلا اخلاقشه....♥🌿!
#برادرشهیدم💚
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔:)))
رفـتۍاز میــان مـا
سوے جنت الماوا
حـاج قاسـم کجایے ؟!(:💔
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهونهم
چون خون و خاک با هم قاطی شده بود و هوای تاریک هم مزید بر علت بود، پارگی پاچه ی شلوارم دیده نمی شد.
با دو دستم ساق پام رو محکم گرفتم و از درد به خودم پیچیدم.
نور های چراغ قوه همه جا بودن و این نشون می داد افراد زیادی دارن به دنبالمون می گردن و هر از گاهی نور چراغ قوه تا نزدیکی من می اومد و بر می گشت.
توی دیواره ی پرتگاه اندکی گودی داشت و جای مناسبی برای پنهان شدن به نظر می رسید.
این درد لعنتی توانم رو بریده بود، ولی خودم رو نباختم و همونجور که نشسته بودم دندونام رو از درد به هم سابیدم و خودم رو عقب کشیدم و توی دل پرتگاه جا دادم.
گرسنگی و دلضعفه باعث شده بود نایی برای تحمل درد نداشته باشم و به خاطر اندکی وزش باد به خودم بلرزم.
همه ی امیدم به اومدن حیدر بود و طولی نکشید که صدای خش خشی شنیدم و به دنبالش صدای حیدر رو که با صدای آرومی گفت: فاطمه زهرا اینجایی؟!... صدام رو می شنوی؟!
با شنیدن صداش بغضم شکست و بغض آلود جواب دادم: من اینجام! زیر پرتگاه....
حیدر که گویا لبه ی پرتگاه بود، از پرتگاه پایین پرید و با صدای فین فین من به سمتم اومد و چون توی تاریکی اوضاع وخیمم رو نمی دید، پرسید: حالت خوبه؟!
به جای جواب دادن به گریه افتادم و اون با نگرانی بیشتری گفت: چی شده؟!
بغض آلود نالیدم: پام...آخ پام.... پام تیر خورده!... درد می کنه!
با نگرانی گفت: کجای پات؟!
- ساق پام! وای خدا.... یه کاری بکن... دارم می میرم از درد!
دلجویانه گفت: باشه! نترس... خدا رو شکر به پات خورده... چیزی نمی شه.
انگار دلم دنبال بهونه می گشت که غر زدم: دارم از درد می میرم! آی خدا....
- کاری از دست من بر نمیاد، فعلا باید فقط از اینجا بریم!
از این حرفش حسابی شاکی شدم و دست خودم نبود که با عصبانیت گفتم: می فهمی دارم می گم تیر خوردم؟! به نظرت می تونم راه برم؟!
او که گویا انتظار این واکنش رو نداشت با ملایمت گفت: باشه باشه... هیس! آروم باش....
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: می گی من توی این اوضاع چیکار کنم؟!....
جوابی نداشتم که بدم و از شدت درد فقط گریه کردم.
حیدر کلافه سرش رو پایین انداخت و دستی بین موهاش کشید و لحظه ای رو توی همون حالت موند تا اینکه به حرف اومد و با صدای آرومی گفت: یه چیزی می خونم تکرار کن باشه؟!
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: باشه!
حیدر شروع به خوندن چیزی به عربی کرد و من که از درد بی طاقت شده بودم و عقلم به چیزی نمی رسید، با بغض نالیدم: آی خدا! من دارم از درد می میرم اونوقت شما داری دعا می خونی؟!
چشم بست و کلافه گفت: دعا نیست...
اندکی مکث کرد و ادامه داد: صیغه است!
به یکباره نگاهم به نگاه خجلش دوخته شد و با بهت لب زدم: صیغه؟!
با ملایمت جواب داد: ما زیاد وقت نداریم، چاره ای نیست... نگران نباش موقتیه!
حالا بغضم به خاطر چیز دیگه ای بود! به این خاطر که گفته بود موقتیه! کاش از دلم خبر داشت و می گفت دائمیه! برای همیشه می خوام باشی!
توی اون موقعیت و اوضاع وخیم پام شاید دیوانگی بود که به خاطر این حرفش گریه می کردم و بغض داشتم، ولی دل دیوانه و عاشقم که این حرفا حالیش نبود و با خودم می گفتم اون نامزد داره و برای رسیدن بهش روز شماری میکنه و من چه دل خوشی دارم که دنبال صیغه ی دائمم.
حیدر نفهمیده بود بغض من به خاطر چیه و برای اینکه آرومم کنه گفت: باور کن راه دیگه ای نیست... اینجوری می تونم کمکت کنم و از اینجا بریم...
بغضم رو قورت دادم و به نشونه ی تایید سر تکون دادم و حیدر ادامه داد: پس هر چی می گم تکرار کن!... سخت نیست!
چشم بستم و در حالی که اشک می ریختم و بغض داشتم کلماتی رو به زبون آوردم که حرام خدا رو برام حلال کرد.
حیدر کلمه ی قَبِلْتُ رو به زبون آورد و نگاه نافذش رو به چشمای خیسم دوخت و نفسم رو بند آورد.
موهای شلخته و پریشونم روی پیشونیم ریخته بودن و با اینکه آینه ای نبود که خودم رو ببینم، ولی مطمئن بودم توی صورتم فقط گردی چشمام پیداست و روی گونه هام ردی از اشک بین گرد و خاک جا خوش کرده،ولی جای شکرش باقی بود که توی تاریکی به خوبی دیده نمی شدم.
نگاه خجلم رو ازش گرفتم و از شدت درد، اخم بین ابروهام نشست.
دست حیدر به سمت صورتم اومد و من حس کردم روسریم از روی شونه ام کشیده شد و وقتی چشم باز کردم دیدم حیدر روسریم رو برداشته و داره اون رو تا می زنه.
با چشمای اشک آلود حیدر رو زیر نظر گرفتم که پای زخمیم رو توی دستش گرفت و به طور کامل جون از پام پر زد.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شصتم
دو دستی پام رو چسبیده بودم و فشار می دادم تا شاید درد کمتر بشه و وقتی حیدر روسری رو روی زخمم بست کاملا غیر ارادی به دستش چنگ زدم و گریه ام هم شدت گرفت.
حیدر بدون توجه به بی طاقت بودن من، روسری رو رپی زخم بست و گفت: اگه نبندم خونریزی زیاد می شه و خطرناکه!
کاری جز گریه از دستم بر نمی اومد و حیدر که برای رهایی از این مخمصه عجله داشت، بازوم رو گرفت و در حالی که من از تماسش گر گرفته بودم، گفت: پاشو! باید بریم.
بازوم رو بالا کشید و کمکم کرد روی پام بایستم و بعد اینکه اسلحه ی کلاش رو به گردنش انداخت، اسلحه ی کلت دیگه ای که روی زمین گذاشته بود رو هم به دست گرفت و با گرفتن بازوم کمکم کرد راه برم.
اولین قدم رو که برداشتم و سنگینی بدنم رو روی پای تیر خورده ام انداختم، آنچنان دردی توی پام پیچید که ناخواسته آخ گفتم و تمام توانم رو توی دستام ریختم و به ساق دست حیدر چنگ زدم.
حیدر بازوم رو محکمتر گرفت و گفت: طاقت بیار.... تو که نمی خوای شب رو همینجا رهات کنم؟!
فکر کردم داره جدی می گه و از ترس اینکه نکنه من رو توی این دره ی مخوف تنها بزاره و بره به آرومی شروع به راه رفتن کردم و با چشمایی که به خاطر درد محکم بسته بودم، قدم برداشتم.
شاید پنج قدم بیشتر نرفته بودیم که ناگهان صدای سُر خوردن کسی که روی زمین شیب دار راه می رفت به گوش رسید.
صدای پا خیلی نزدیک بود و من با ترس چشم باز کردم، ولی در همین لحظه حیدر مهلت نداد چیزی ببینم که من رو با خودش کشید و به دیواره ی پرتگاه که ارتفاعش بلندتر از جای قبلی شده بود کوبیدم و خودش هم بهم چسبید و دست آزادش رو تکیه گاه بدنش کرد و روی دیوار پشت سرم گذاشت و برای اینکه دیده نشه سرش رو خم کرد.
مغزم به کلی قفل کرده بود و قلبم جوری می زد که حس می کردم حیدر که سینه اش بهم چسبیده بود رو به عقب هول می ده و بر می گردونه.
من که حتی حیدر رو دیگه توی خوابم هم نمی دیدم حالا خودم رو کنارش می دیدم .
این نزدیکی بیش از حد و صدای نفس هاش نزدیک گوشم حالم رو بد کرده بود وحال بدی داشتم که من رو تا مرز جون دادن پیش برده بود.
حیدر می تونست کنارم پناه بگیره و اینکه اینجوری بهم چسبیده بود و می شه گفت بغلم کرده بود، معذبم می کرد.... البته بعداً فهمیدم دلیلش مانتوی قرمزم بوده که ممکن بود جامون رو لو بده!
دستم رو که به خاطر حرکت ناگهانیش روی سینه اش گذاشته بودم مشت کردم و لب گزیدم تا به خاطر درد پام صدای ناله ام بیرون نیاد.
صدای پچ پچ حیدر از کنار گوشم دیگه کارم رو ساخت که با حرف زدن نفسم رو برید وقتی پچ زد: قلبت جوری می زنه که الان صداش لومون می ده.... نترس! یه نفره... کارش رو می سازم.
شاید اون لحظه واقعا جای شکر داشت که نفهمیده بود این تپش قلب من به خاطر آغوش دور از انتظار اونه!
آغوشی که نمی دونستم برام دوست داشتنیه یا ملال آور!
آغوشی که می ترسیدم تجربه اش، روزهای دوریش و بودنش برای مرضیه رو برام عذاب آور کنه.
به آرومی سرم رو بالا گرفتم و چون نگاهش به سمت راست بود به نیم رخ مردانه اش چشم دوختم.
و در همین لحظه سر حیدر به سمتم چرخید و از فاصله ی شاید پنج سانتی نگاهم توی نگاه گرم و تب دارش گره خود و این نگاه پایین تر رفت تا رسید به لبم که هنوز لا به لای دندونم اسیر بود.
از ذهنم گذشت نکنه ذهنم رو بخونه و بدونه چی توی دلم می گذره؟!
لبم رو از حصار دندونم آزاد کردم و برای اینکه به خودم مسلط باشم نفسم رو همراه با آب دهنم قورت دادم و راه رو برای سکسکه ی بی موقع هموار کردم.
با اولین هیک سکسکه ام ابروهای حیدر بالا پرید و دومین هیک کار دستمون داد و صدای کشیده شدن ضامن تفنگ از فاصله ی نه چندان دور به این آغوش مبهم پایان داد.
داشتم خودم رو برای سکسکه ی چهارم آماده می کردم که ناگهان دست حیدر روی دهنم نشست و تماما گوش و چشم شد و به سمت دیگه ای نگاه کرد.
صدای قدمهایی که محتاطانه بهمون نزدیک می شد توی گوشم اکو می رفت و حالا قلبم از ترس اینکه لو رفتیم به کندی می زد.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شصتویکم
دست حیدر روی دهنم نمی ذاشت بچرخم و ببینم توی فاصله ی دو قدمیمون چه خبره و با نگاهم سعی داشتم اونطرف رو ببینم و تونستم مردی رو ببینم که مسلحانه و با احتیاط قدم برمیداشت و در همین لحظه حیدر به یکباره من رو رها کرد و با شیرجه زدن به روی مرده، از پشت دستش رو دور گردنش انداخت و مرده که انتظار این غافلگیری رو نداشت تفنگ از دستش افتاد و دو دستی به دست حیدر چنگ زد، ولی حیدر که قصد جونش رو کرده بود اون دستش رو روی دهن مرده گذاشت و قبل اینکه مرده بتونه کاری بکنه به عقب کشیدش و روی خودش به زمین انداختش و سر خودش رو عقب گرفت تا مشت های بیهوده ای که مرده می زد به سرش نخوره.
توی تاریکی فقط تونستم ببینم که مرده روی زمین خاکی دست و پا می زد و حیدر رهاش نمی کرد تا اینکه دست از دست و پا زدن برداشت و حیدر تن بی جونش رو رها کرد و خودش رو از زیر مرده بیرون کشید و در حالی که نفس نفس می زد روی پاش ایستاد و گفت: بریم!
ولی من هنگ کرده بودم و با چشمای گشاد به مرده نگاه می کردم که به همین راحتی مرده بود.
باورم نمی شد حیدر به این راحتی جون کسی رو بگیره و عین خیالش هم نباشه.
گویا حیدر از نگاهم به مرده، پی به احوالاتم برد که رو بهم گفت: نمرده! فقط بی هوشه!
بعداً فهمیدم دروغ گفته، ولی اون لحظه شدیدا به این دلگرمی دروغ نیاز داشتم و نفسم رو با خیال راحت بیرون دادم.
درد پای تیر خورده توانم رو بریده بود، ولی این باور که چاره ای جز تحمل وجود نداره من رو به حرکت واداشت و باز هم به بازوی حیدر چنگ زدم و باهاش همراه شدم.
محتاطانه قدم بر می داشتیم و به پیش میرفتیم و حیدر مواظب بود کسی ما رو نبینه.
هوا لحظه به لحظه سردتر می شد و با عرق سردی که روی بدنم نشسته بود سرما رو بیشتر از اندازه ی واقعیش حس می کردم و به خودم می لرزیدم.
دیگه نایی برای راه رفتن نداشتم و اگه حیدر بازوم رو رها می کرد پخش زمین می شدم.
حیدر که خودش هم وضع بهتری نداشت وقتی حال خرابم رو دید رو بهم گفت: طاقت بیار، از اینجا که دور شدیم می تونی استراحت کنی!
نگاه بی رمقم رو بهش دوختم و به سختی نالیدم: دیگه نمی تونم راه برم!...
برای اینکه نیفتم به پیراهنش چنگ زدم و با صدای ضعیف نالیدم: دیگه نمی تونم... حالم بده...
گرسنگی و تشنگی به این حال بدم دامن زده بود و باعث شده بود درد رو چندین برابر اندازه ی واقعیش تصور کنم.
به شدت ضعف داشتم که دیگه نتونستم روی پام بایستم و دستم روی پیراهن حیدر شل شد و چیزی به افتادم نمونده بود که حیدر به یکباره از زمین بلندم کرد.
حالم به قدری بد بود که جا برای اعتراض بردن از این آغوش باقی نموند و به قدری سردم بود که خودم رو جمع کردم تا شاید کمی گرم بشم.
حلقه ی دست حیدر به دورم محکم تر شد و با اینکه خودش هم کتک خورده بود و حال و روز خوبی نداشت، شروع به راه رفتن کرد و به آرومی نجوا کرد: طاقت بیار... چیزی طول نمی کشه که نجات پیدا می کنیم.
دیگه جوانی برام نمونده بود و چشمم رو بستم....
«امیر حیدر»
حال و روز فاطمه زهرا اصلا خوب نبود!
می ترسیدم از اینکه اتفاقی براش بیفته... شاید این فرار توی یه سرزمین ناشناخته یه اشتباه محض بود، ولی نمی تونستم بمونم و اجازه بدم جلوی چشمم بهش دست بزنن و من نظاره گر باشم.... نمی تونستم اجازه بدم برای راضی کردن بابا از این دختر استفاده کنن.
حال خودم چندان خوب نبود، ولی نیروی عجیبی توی دست و پام بود که اصلا سنگینی دخترک رو حس نمی کردم و فقط این برام مهم بود که حال اون خوب باشه.
به نظر می رسید دیگه از پیدا کردن ما ناامید شدن، ولی باز هم باید از اونجا دور می شدم.
نزدیک صبح و هوا گرگ و میش بود که احساس کردم به اندازه ی کافی دور شدیم.
دیگه از دره بیرون اومده بودیم که چشمم به حفره ای پایین یه کوه نه چندان بزرگ افتاد.... به نظر می تونست پناهگاه خوبی باشه... سوز سرمای دم صبح برای فاطمه زهرا که همینجوریش هم ضعف داشت و به خودش می لرزید زیادی بود که به سمت حفره قدم برداشتم و وقتی دیدم جای مناسبی برای پناه گرفتنه، واردش شدم و در حالی که فاطمه زهرا رو محکم گرفته بودم، روی زمین سنگی نشستم.
موهای ژولیده اش رو از روی صورتش کنار زدم و گفتم: می دونم سخته، ولی باید طاقت بیاری!
با صدای ضعیفی نالید: خوابم میاد... خسته ام.
سرش رو روی کتفم گذاشت و گفت: ببخشید... شما رو توی ...درد سر انداختم.