مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم✋
سلامایمولایعالم ❤️
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من
✦اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ،
✦وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقاشی شنی؛ سه ستاره و یک ماه
▪️به مناسبت وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🔸« مدتی که از ازدواج گذشت به امام پیشنهاد کرد که اگه میشه منو با نام اصلیام که فاطمه هست صدا نزنید حسنین با شنیدن نام فاطمه یاد مادرشون میافتند و غمگین میشوند علی علیه السلام پذیرفت و اینجا بود که اسم -ام البنین- مادر پسران رو برای ایشان انتخاب کرد وقتی که امام حسین علیه السلام راهی مکه شدند به فرزندش عباس گفت مراقب باش که پر کاهی بر سر راه فرزندان فاطمه قرار نگیرد جان تو و جان حسین و الحق که خوب مادری کرد و چه خوب فرزندانی تربیت کرد»
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
روز وفات فاطمه ام البنین است
مظلومه ای کز هجر گلهایش غمین است
در دامنش پرورده سرداری چو عباس
الحق که ایشان مادری شیر آفرین است
🏴 فرا رسیدن سالروز وفات بانوی الگوی ادب نسبت به اهل بیت، حضرت امالبنین علیها السلام را به خدمت مولایمان حضرت مهدی عجّل الله فرجه و همه شیعیان ایشان تسلیت عرض میکنیم.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اینجا ؟
-دنیای رنگی و پر تلاطم دو تا دهه هشتادیه خونگرم و پایه 🫀🌱
.
.
.
ثمین :
یعنی ارزشمند ، یعنی نفیس تر از الماس و زیباتر از هر جواهر و گوهری ✨️
- و شاید ثمینِ ما عشق باشد ؛ عشق به
حضرتِ مهدی (عج)⁵⁹
لینک پیوستن :eitaa.com/saminnnnnnnn
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_ودو
با صالح به همه ی فامیل سر زدیم.😊 می گفت دوست نداره صبر کنه با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام بشیم.
کمی خجالت زده بودم.
می ترسیدم فامیل، از ما دلخور بشن. منزل اقوام خودشون که می رفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودن. می گفتن انتظار این رفتار رو از صالح داشته اند اما اقوام من...
بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشن از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم😅
"والا بخدا این مدل پاگشا نوبره"
ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.😁
ــ می ترسم ناراحت بشن😔
ــ نه عزیز دلم. من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه😊
کم کم داشتم به رفتارهاش عادت می کردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم رو گرفت.
ــ سلام
ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی.
ناخنکی به غذا زد و گفت:
ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب.😇
از تعجب چشمام گشاد شده بود.
ــ امشب؟؟؟!!!😳 کجا؟!
ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه
ــ الان باید بگی؟😒
ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت.
ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح😫همیشه آدمو شوکه می کنی.🙈
ــ خب این خوبه یا...
ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه😉
تا شب به کمک صالح چمدان رو بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم.
صبح بود.
از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق رو گشتم اما نبود.
بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل 🏨حبس بودم. دلم نمی خواست تنها به جایی برم.
کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح...
درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا اومد. لبخندی زد و گفت:
ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر😊
ابرویی نازک کردم و گفتم:
ــ ظهر بخیر😌میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟😠
ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم.😁
ــ دارم می میرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟☹️
ــ برات غذا آوردم. ببخشید. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم.
چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم.
شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم.
خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم.🙏
ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وسه
یک ماه بعد
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕
صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برام اضطراب آور بود و می دونستم اتفاقی افتاده.😔
بیشتر نگران بچه بودم.
به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی رو حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی بهش داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️
گاهی باهاش #حرف می زدم و براش قصه یا لالایی می گفتم. براش #قرآن می خوندم و #مداحی و #مولودی میذاشتم و با بچه بهش گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش میشه و شوق و عجله ی او از من بیشتره برای به دنیا اومدن.
چشمام رو روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آروم درب اتاق رو باز کرد و تلویزیون اتاق رو خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچیکی برای اتاق گرفته بودن. درب کمد رو باز کرد و آروم کوله رو درآورد.
قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کنه خوابم.
"پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 "
قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا اومد.
کمکم کرد روی تخت بشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها رو به من می خوروند و لابه لای اون بعضی رو خودش میخورد که منو اذیت کنه.
دوست نداشتم از غمم باخبر بشه اما... امان از لب و لوچه ی آویزون😔
ــ چی شده؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😒
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا رو پس زدم . بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتیش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😞
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی؟😒
به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پاش رو گم کرده بود. باید بهش می فهموندم که خودش رو اذیت نکند.
دستش رو گرفتم و انگشتر فیروزه رو توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...😞
نگاهی گذرا به چشماش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی تونست حرفی بزنه. دستش رو فشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه.
اشک توی چشم هاش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. بازش کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جونی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب #حضرت_زینب(س) رو چی بدم؟😓
از اتاق بیرون رفت.
بغضم ترکید 😭
و توی تنهایی تا تونستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم❤️
#مهدی_جان ...🌼🍃
🌷 در هوس دیدن رویت
دل من تاب ندارد
نگهم خواب ندارد
قلمم گوشه دفتر
غزلم ناب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگر این عاشق دلسوخته، ارباب ندارد
تو کجایی...⁉️
گل نرگس 🌼🍃
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مباحث احیای نهضت دعا برای امام زمان سلام الله علیه ق 11.mp3
4.15M
#اهمیت_و_آداب_دعا
#قسمت_دوازدهم
🔻احیای نهضت دعا برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه
حجة الاسلام شیخ محمد#توحیدی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•