eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادرت بی‌کس و تنهاست، کجایی عباس💔..
‌ گره وا می‌کنه ننه ام البنین¹⁸⁴:)💔🥲
اینجا ؟ -دنیای رنگی و پر تلاطم دو تا دهه هشتادیه خونگرم و پایه 🫀🌱 . . . ثمین : یعنی ارزشمند ، یعنی نفیس تر از الماس و زیباتر از هر جواهر و گوهری ✨️ - و شاید ثمینِ ما عشق باشد ؛ عشق به حضرتِ مهدی (عج)⁵⁹ لینک پیوستن :eitaa.com/saminnnnnnnn
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت با صالح به همه ی فامیل سر زدیم.😊 می گفت دوست نداره صبر کنه با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام بشیم. کمی خجالت زده بودم. می ترسیدم فامیل، از ما دلخور بشن. منزل اقوام خودشون که می رفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودن. می گفتن انتظار این رفتار رو از صالح داشته اند اما اقوام من... بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشن از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم😅 "والا بخدا این مدل پاگشا نوبره" ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.😁 ــ می ترسم ناراحت بشن😔 ــ نه عزیز دلم. من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه😊 کم کم داشتم به رفتارهاش عادت می کردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم رو گرفت. ــ سلام ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی. ناخنکی به غذا زد و گفت: ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب.😇 از تعجب چشمام گشاد شده بود. ــ امشب؟؟؟!!!😳 کجا؟! ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه ــ الان باید بگی؟😒 ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت. ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح😫همیشه آدمو شوکه می کنی.🙈 ــ خب این خوبه یا... ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه😉 تا شب به کمک صالح چمدان رو بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم. صبح بود. از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق رو گشتم اما نبود. بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل 🏨حبس بودم. دلم نمی خواست تنها به جایی برم. کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح... درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا اومد. لبخندی زد و گفت: ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر😊 ابرویی نازک کردم و گفتم: ــ ظهر بخیر😌میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟😠 ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم.😁 ــ دارم می میرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟☹️ ــ برات غذا آوردم. ببخشید. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم. چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم. شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم. خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم.🙏 ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک ماه بعد یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕 صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برام اضطراب آور بود و می دونستم اتفاقی افتاده.😔 بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی رو حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی بهش داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️ گاهی باهاش می زدم و براش قصه یا لالایی می گفتم. براش می خوندم و و میذاشتم و با بچه بهش گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش میشه و شوق و عجله ی او از من بیشتره برای به دنیا اومدن. چشمام رو روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آروم درب اتاق رو باز کرد و تلویزیون اتاق رو خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچیکی برای اتاق گرفته بودن. درب کمد رو باز کرد و آروم کوله رو درآورد. قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کنه خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 " قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا اومد. کمکم کرد روی تخت بشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها رو به من می خوروند و لابه لای اون بعضی رو خودش میخورد که منو اذیت کنه. دوست نداشتم از غمم باخبر بشه اما... امان از لب و لوچه ی آویزون😔 ــ چی شده؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟ ــ نه چیزی نیست.😒 ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ سینی غذا رو پس زدم . بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتیش احتیاج داشتم. ــ صالح؟!😞 ــ جانِ صالح؟ ــ چیزی از من پنهون کردی؟ ــ مثلا چی؟😒 به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پاش رو گم کرده بود. باید بهش می فهموندم که خودش رو اذیت نکند. دستش رو گرفتم و انگشتر فیروزه رو توی انگشتش چرخاندم. ــ من می دونم...😞 نگاهی گذرا به چشماش انداختم و سربه زیر گفتم: ــ کی میری؟ انگار نمی تونست حرفی بزنه. دستش رو فشردم و گفتم: ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. اشک توی چشم هاش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. بازش کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جونی کرد و گفت: ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒 ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔 ــ بعد از سال تحویل. ــ امروز چندمه؟ ــ بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم. ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢 صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب (س) رو چی بدم؟😓 از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید 😭 و توی تنهایی تا تونستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❤️ ...🌼🍃 🌷 در هوس دیدن رویت دل من تاب ندارد نگهم خواب ندارد قلمم گوشه دفتر غزلم ناب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق دلسوخته، ارباب ندارد تو کجایی...⁉️ گل نرگس 🌼🍃 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبر ِعراقۍتو‌دلیل‌گریہ‌هاۍفراقۍ🩶:)
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
__
-ان‌مع‌العسریُسرا🌱- همیشہ‌یادمون‌باشہ؛ روز هاۍسخت‌همیشگۍنیست🤍"⛅️:)! سوره‌شرح/آیہ‌۵ - ‌ ‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اۍکاش؛بعضیااینو متوجہ‌بشن،کہ‌کریسمس واسہ‌باکلاسانیست ، واسہ،مـَسیحیاست💀"🌹:>
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح خودش رفته بود خرید. لباس برای من خرید و یک سری لباس هیئتی💚 شیرخواران برای بچه. می گفت دختر باشد یا پسر همین رو توی هیئت می تونه بپوشع. رنگش سبز بود💚😍 و یک ردیف کامل سکه ی طلایی بهش وصل بود. با پیشونی بند ✨"یا علی اصغر ادرکنی"✨ سال تحویل نیمه شب بود. لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم. سلما سفره ی هفت سین رو چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل رو پخش می کرد. حال و هوام عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود.😢 ــ چیه خانوم؟ چرا بُق کردی؟😊 آهی کشیدم و گفتم: ــ کاش بابا اینا هم بودن.😞 خندید و گفت: ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون.😊 بلند شد و رفت. "کاش زنگ می زد"😢 طولی نکشید که باهاشون اومد. زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح اومد. ذوق زده از دیدارشون بلند شدم و بغلشون کردم. زهرا بانو گفت: ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون. عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم😊 جعبه ی کادویی🎁 رو باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی رو دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول رو به سمتم گرفت. ــ قابل نداره دختر گلم ــ بابا... مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه.😊 ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده ان‌شاء‌الله میرید تو خونه ی خودتون. با تعجب به صالح نگاه کردم.😳 خندید و گفت: ــ بابا قرار نبود لو بدید ها...😅 اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا😇 سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می تونستم تنها باشم؟ ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟😟 ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا...😎 لبخند محوی زدم و توجهمون به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد🙏 ✨یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال✨ "خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده.😭🙏" سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد😣😔 ادامه دارد...
سلام خدمت همگی 😊 تبادل برای امشب با هر آماری داریم🤩 پس تا پر نشده سریع بیاین‌ پی وی @Modfe313