#حکایت_داستان
#سوء_ظن
#عجله
#غضب
پزشکی
به هنگام بازديد از تيمارستانى به فرد مجنونى برخورد كرد كه مرتب كلمه دستمال را تكرار مى كرد،
هنگامى كه پيگيرى نمود به اينجا رسيد كه:
عامل جنون او اين بوده است كه روزى در كيف همسرش دستمالى را مى بيند كه محتوى ادكلن و بعضى از هداياى مناسب مردان است،
بلافاصله نسبت به همسرش بدبين مى شود كه با مرد بيگانه اى ارتباط دارد،
و بدون تحقيق بيشتر همسر خود را بر اثر خشم زياد به قتل مى رساند، بعد كه دستمال را باز مى كند كاغذى در آن مى بيند كه روى آن نوشته است اين هديه را براى سال روز تولد شوهرم گرفته ام،
ناگهان شوك شديدى به او دست مى دهد
و ديوانه مى شود
و مرتب به ياد آن دستمال مى افتد.
یک بار مرد ناپختـه اى به عالِمی
گفت:
حاج آقا!
شنیده ام که مرحوم فلانی گاهى عصبانى که میشده، الفاظ تند و درشت بر زبان مى آورده است.
ایشان گفتند:
از این بابت چیزى نمیدانم
ولى آیا شما از بزرگى مقام و علم ایشان چیزى نشنیده اى؟
آن شخص گفت:
شنیده ام.
گفتند: پس از آنها حرف بزنید.
#حکایت_داستان
تو هم به من ایراد میگیری؟!
آخوند کاشی رحمة الله علیه
نقل کرد سید جلیل حاج آقا محمد مقدس از عالم محقق ملّا محمد کاشانى که فرموده بود:
شبى در ایام تحصیل تاریخ مطالعه مىکردم.
جنگ جمل را مىخواندم،
به آنجا رسیدم که محمدبن حنفیه شتر عایشه را پى کرد.
حضرت على(علیه السلام) به محمد بن ابىبکر فرمودند:
خواهرت را دریاب و مگذار به او اذیتى شود.
--------------------
پیش خود در دل گفتم (و یا به زبان راندم):
یا على!
چرا نگذاردید عایشه را بکشند و کار را تمام کنند.
خوابیدم،
در عالم رویا دیدم که حضرت امیر علیه السلام به من فرمودند:
ملّا محمد!
تو هم به من ایراد مىگیرى (و یا تو هم مثل دیگران به من ایراد مىگیرى) .
وحشتزده از خواب پریدم
و استغفار کردم
و اظهار داشتم:
یا على!
من از روى عقیده قلبى چنین مطلبى اظهار نکرده ام،
بلکه شوخى بوده است.
--------------------
و مرحوم آخوند ملّا محمد کاشانى هر وقت این حکایت را نقل مىکرده است مىفرموده است:
شوخى بود و استغفار مىنموده است.
#حکایت_داستان
✍فرزند مرحوم شیخ عباس قمی می گوید:
ما در مشهد منزلمان چسبیده به منزل مرحوم آیت الله حاج آقا سید صدر الدین صدر بود.
پدرم [محدث قمی] نصف سال را در مسافرت بودند.
در آن زمانی که پدرم حضور نداشتند مرحوم حاج آقا صدر به ما رسیدگی می کردند. آن مرحوم ما را مثل فرزندان خود می دانست موقع تقسیم میوه اول به ما لطف می کرد بعد به بچه های خودش می داد.
#حکایت_داستان
#حکایت_داستان
...ملائکه نقاله
مرحوم آقای حاج سید جواد سیستانی نقل می فرمودند:
پدرمان آیت الله سید محمد باقر سیستانی(ره) کنار پنجره فولاد مشهد بوده اند
که ناگهان در حالت مکاشفه می بینند که تعدادی ملک وارد حرم شده
و در جلوی ملائکه آقا امیرالمؤمنین سلام الله علیه در حرکتند
و بر سر قبری که تازه میتی را در آن قبر گذاشته اند ایستادند.
🔸ملائکه به دستور حضرت امیر(علیه السلام) مشغول کندن قبر جهت انتقال میت از حرم حضرت رضا سلام الله علیه می شوند .
آقا سید محمد باقر مجتهد سیستانی می فرمودند :
ناگهان دیدم از طرف پنجره فولاد حضرت رضا سلام الله علیه تشریف آورده
و در حالی که دستهای مبارکشان را بر روی هم می سایند خدمت حضرت امیر(علیه السلام) رسیده
و پس از سلام عرض می نمایند :
آقا این فرد را به من ببخشید...
🔸آقا امیرالمؤمنین سلام الله علیه جواب می فرمایند:
جای این فاسق در حرم شما نیست و بوسیله ملائک نقاله باید از این محل برده شود.
برای بار دوم حضرت رضا سلام الله علیه خواهش خود را تکرار کرده و جواب حضرت امیر همان پاسخ نخست می باشد .
برای بار سوم حضرت رضا سلام الله علیه عرض می کنند:
یا امیرالمؤمنین (علیه السلام)این شخص به من پناهنده شده است.
تا این جمله را عرض می کنند
آقا امیرالمؤمنین(علیه السلام) شفاعت حضرت رضا را قبول می فرمایند.
🔸آقاسیدمحمدباقرصبح هنگام برسرهمان قبر حاضر شده
عده ای از نزدیکان متوفی رادیده
واز احوال میت درون قبر جویا می شوند.
آنها پاسخ می دهند:
این آدم صالح العملی نبود ،
دچار معاصی و گناهانی بود
ولی در اواخر عمرش که مریض شده و در بستر افتاده بود
هر وقت به عیادتش می رفتیم وجویای احوالش می شدیم
می گفت :
من به علی ابن موسی سلام الله علیه پناهنده شده ام.
.
چرا از شهر رفت؟ ❗️❗️❗️
از مرحوم شیخ جعفر شوشتری
نقل است:
روزی حاکم بروجرد به دیدار سید مرتضی پدر سید بحرالعلوم رفت. هنگام مراجعت به حیاط خانه که رسید، سید بحرالعلوم را دید،
سید مرتضی، علامه را که هنوز کودک بود، به حاکم معرفی کرد
و حاکم نیز بسیار به او محبت و مهربانی کرد و رفت.
سید بحرالعلوم رو به پدرش عرض کرد:
باید مرا از این شهر بیرون بفرستی؛ زیرا میترسم هلاک شوم.
پدرش گفت:
مگر چه شده است؟
گفت:
چون از وقتی حاکم نسبت به من اظهار مهربانی کرد، قلبم به طرف او مایل شد
و گویا در دلم محبتی نسبت به او پیدا شده
و آن بغض و عداوتی که باید نسبت به حاکم (جائر)داشته باشم ندارم.
همین امر سبب هجرت سید بحرالعلوم از بروجرد شد!
سیمای فرزانگان
#حکایت_داستان
⭕️ خاطره
پس از رهایی از حبس، حصری بر وی نهاده شد.
پاسبانی در سر کوچه گمارده شد که کسی به دیدار او نرود .
زمستان بود و سوز سردی در هوا. به یکی ازدوستانش تلفن زد که هیزمهایی تهیه کند و به درِ خانهاش بفرستد.
هیزمها فراهم شد و در وانتی به سر کوچه تنکابن آورده شد؛
اما پاسبان اجازه نمیداد که هیزمها به خانه برود.
میان راننده و مأمور بحثی تند درگرفت.
صداها بلند شد
و مأمور ذکر مأمورم و معذور را میخواند و رخصت نمیداد.
اجازه کتبی میخواست... وقتی که سروصدا را شنید، پنجره را گشود، رو به مأمور کرد
و گفت:
سرکار، زمستان است.
خانه من گرم است و بخاری نفتی دارم؛
اما این هیزمها را گفتم برای تو بیاورند که در این شبهای سرد سرما نخوری و نلرزی.
پاسبان از شرم سر به زمین افکند و اشک از دیده روان کرد.
#حکایت_داستان
یکی از تبریزی هادر مشهد هتل داره و عجیب اهل ولایت....
ایشون نقل می کردند:
من چهل سال پیش در تبریز مشکلی برایم پیش اومد نتونستم بمونم با دست خالی پناه آوردم به امام رضا علیه السلام....
آمدم چند روزی اینور اون ور سر کردم با یک آقایی صحبت کردم که در گوشه مغازه اش تسبیح و مهر و جانماز بفروشم....
شبا هم در یک مسافرخانه ای
می ماندم....
روزی خبردار شدم که پدرم میخواد بیاد مشهد و اوضاع و احوال مرا ببیند...
بالاخره روزی که پدرم اومد بردمش همون مسافر خانه... و عجیب احترام میذاشتم بهش مثل همیشه؛ دستش رو می بوسیدم ووو.....
بعد چند روز که پدرم برگشت به تبریز یه آقایی اومد پیش من، گفت چیکاره ای از کجا اومدی.؟!
سرگذشتم رو بهش تعریف کردم گفتم ما کاسب بودیم خرید و فروش داشتیم بنا به اتفاقی هر چی بود از دستمان رفت منم پناه آوردم به امام هشتم...
گفت اون آقا کی بود که دستش رو میبوسیدی
کفشش رو تمییز می کردی!!!!؟
گفتم پدرم بود....
گفت من طلا فروش بغل مسافر خونه ای هستم که تو اونجا میمونی!!!چند وقتی است تورو زیر نظر دارم....
بیا ۵ کیلو بهت طلا میدم برو خرید و فروش کن دو سال بعد همون ۵کیلو طلای منو بیار.... 🤔🤔
گفتم من چک ندارم پول ندارم....
گفت هیچی نمیخواد!!! کسی که دست پدرشو می بوسد و خم میشه کفش پدرش رو تمییز میکند، حرام نمیخورد....
به دلم افتاده که دستت را بگیرم
ادامه دارد........
#حکایت_داستان
✔️اشتباه بزرگ در ترویج عشق وعاشقی
که امروزه بسیار رائج شده است.
✔️انتقاد از سعدی
درکلام بزرگان:
یکی از ویژگیهای قصص قرآن، اهداف آنهاست.
ولکن داستان سرایان و وقایع نگاران،
غالباً سرگرمی ووقت گذرانی وتهییج لذات مادی وخیالی را
ازاهداف مهم خود قرار می دهند
وکمتر اتفاق میافتد داستانسرایی، هدف معنوی وتربیتی #خالص را دنبال کند،
البته هرگز مدعی آن نیستیم که در میان داستانهایی که به وسیله دست بشر تنظیم میشود، چنین اهداف والایی وجود ندارد،
✓سعدی ولو با طرح قصصی، انسانها را با یک رشته درسها وعبرتها آشنا میسازد،
ولی همان سعدی پند ده،
در گلستان،
باب خاصی به عنوان عشق وجوانی دارد
که خالی از بد آموزی نیست
وبه خاطر همین انگیزههای بد، استادان زبان فارسی،
این بخش را در مکتبخانهها تدریس نمی کردند
وخود گوینده نیز که مدتها در این نوع مکتبخانهها درس خوانده،
به یاد دارم که استادم مرحوم میرزا محمود فاضل مراغی
از تدریس این بخش، سرباز زد
ومن که آن روز کودک خردسالی بیش نبودم،
از نکته آن آگاه نگشتم،
ولی بعدها که به مسائلی برخوردم، ضرر این بخش را لمس کردم.
----------
#حکایت_داستان
#تاریخ
#عقل_و_حکمت
طلحه از صحنه گردانان قتل خلیفه سوم!
مورّخ معروف، طبری، در تاریخ خود، از یکی از یاران عثمان نقل میکند که هنگامی که (مردم شورشی) عثمان را محاصره کردند، علی علیه السّلام در خیبر بود. زمانی که بازگشت، عثمان به سراغ حضرت فرستاد و او را به خانه خود دعوت کرد.
امام علیه السّلام وارد بر عثمان شد. عثمان، بعد از حمد و ثنای الهی، اظهار داشت: «من، حقوقی بر تو دارم: حقّ اسلام و حقّ اخوت و برادری و حق خویشاوندی، و اگر این حقوق هم نباشد، قبل از اسلام، نیز با هم رابطه و پیمان داشتیم. »علی علیه السّلام سخنان او را تصدیق کرد و خارج شد و به سراغ خانه طلحه آمد. آنجا از افراد گوناگون، پر بود.
امام علیه السّلام به او فرمود: «ای طلحه! این چه سر و صدایی است که به راه انداخته ای؟ ».
طلحه گفت: «حالا این سخن را میگویی که کار از کار گذشته و شرّ و فساد فزونی گرفته؟! »علی علیه السّلام که سخنان خود را در او مؤثّر نیافت، از نزد او بازگشت و به سراغ بیت المال رفت، فرمود: «در آن را بگشایید! »اما کلید پیدا نشد، لذا فرمود: «در را بشکنید! »در را شکستند، فرمود: «اموال بیت المال را بیرون بیاورید! »بیرون آوردند و شروع کرد به تقسیم کردن آن در میان مردم. این سخن، در شهر پخش شد و به گوش کسانی که در خانه طلحه جمع شده بودند، رسید. آنها با شنیدن این سخن،
آهسته آهسته از خانه او خارج شدند تا این که فقط طلحه در آنجا باقی ماند.
این خبر به عثمان رسید و خوشحال شد، زیرا، توطئه طلحه را بی اثر دید.
هنگامی که طلحه با چنین وضعی روبرو شد، به دیدار عثمان آمد. اجازه گرفت و وارد شد. رو به او کرد و گفت: «یا امیر المؤمنین! أستغفر اللّه و أتوب إلیه! من، کاری میخواستم انجام بدهم که خداوند مانع شد و الآن از کار خود توبه میکنم». عثمان به او گفت: «به خدا سوگند! تو، برای توبه نیامده ای! شکست خوردی و این جا آمدی، خدا از تو انتقام بگیرد. »
طبری، در جای دیگر از همان تاریخ خود میگوید که: هنگامی که عثمان را در خانه اش کشتند، مردی به نام«سودان بن حمران»از آنجا خارج شد و میگفت:
«طلحه کجا است؟ ما عثمان را کشتیم».
از این شواهد و شواهد تاریخی دیگر، به خوبی استفاده میشود که طلحه، یکی از گردانندگان اصلی ماجرای قتل عثمان بوده است.
----------
#حکایت_داستان
#تاریخ
#حضرت_امیر
پیاده روی معاویه😂
از نقيب ابوزيد پرسيدم كه
آيا معاويه همراه مشركان در جنگ بدر شركت داشته است؟
گفت:
آرى،
سه تن از پسران ابوسفيان در جنگ بدر شركت كردند
كه حنظله و عمرو و معاويه اند. حنظله به دست علی بن ابی طالب كشته شد
و ديگرى اسير شد
و معاويه چون جنگ را سخت دید از معركه پياده گريخت
و جالب اینکه فاصله میان بدر و مکه را که چهل فرسخ است پیاده رفت چون به مكه رسيد پاها و ساقهايش متورم شده بود
و دو ماه خويشتن را مداوا كرد تا بهبود يافت.
ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۴۱۲
#حکایت_داستان
#تاریخ
#معاویه
برخورد متضاد خوارج!!
✍عبد الله بن خبّاب ـ که فرزند خبّاب بن اَرت، صحابى معروف پيامبر بود در حالى که قرآنى برگردن خود آويخته و همراه همسرش ـ که باردار بود ـ سوار بر مرکبى از نزديکى مرکز خوارج مى گذشت، خوارج، جلوى او را گرفتند و گفتند: «همين قرآنى که بر گردن تو است ما را به کشتن تو فرمان مى دهد». عبدالله به آنان گفت: «آنچه را قرآن زنده کرده است، زنده کنيد و آن چه را قرآن از بين برده است، بميرانید». خوارج کمترين اعتنايى به گفتار حکيمانه او نکردند. در اين هنگام يکى از خوارج دانه خرمايى را که از درخت نخلى بر زمين افتاده بود برداشت و بر دهان گذاشت. دوستانش بر سرش فرياد کشيدند که «چرا به حق ديگران تجاوز کردى و مال غصب خوردى؟» و او خرما را از دهان بيرون افکند!
يکى ديگر از آنها خوکى را که راه بر او بسته بود کشت، ديگران بر او اعتراض کردند که اين عمل نادرستى بود و اين در واقع مصداق فساد در ارض است!
سپس رو به عبدالله بن خبّاب کرده گفتند: «براى ما حديثى از قول پدرت نقل کن!» او گفت: «از پدرم شنيدم که از پيغمبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل کرد: «به زودى بعد از من فتنه اى خواهد بود که در آن دل مردم مى ميرد، آن گونه که بدن مى ميرد. بعضى روز مؤمنند و شب کافر».
سپس گفتگوهاى زيادى با او کردند، تا به اينجا رسيدند که به او گفتند: «درباره على (عليه السلام) پس از پذيرش حکميت چه مى گويى؟» او گفت: «على (عليه السلام) به (حکم) خدا داناتر است و نسبت به حفظ دين خود از همه استوارتر و آگاه تر».
خوارج گفتند: «تو پيرو هدايت نيستى». او را به کنار نهر آوردند و خواباندند و (همانند گوسفند) سرش را بريدند! سپس رو به سوى زنش کردند، او هر چه فرياد زد که من زنى (باردار) هستم، گوش ندادند و شکمش را پاره کردند و خودش و جنينش را کشتند.
#تاریخ
#حکایت_داستان
#حضرت_امیر