❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | تو عین طهارتی
بعد از #تولد زینب و بیحرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود #علی همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایدهای نداشت ...
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام میداد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود
تا تکان میخوردم از خواب میپرید
اونقدر که از خودم #خجالت میکشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد ..
بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش میکردم .. با اون دستهای #زخم و پوست کن شده داشت کهنههای #زینب رو میشست ...
دیگه #دلم طاقت نیاورد
همینطور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دستهای خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
- چی کار می کنی #هانیه؟ دستهام نجسه
نمیتونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین #طهارتی علی، عین #طهارت
هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من #گریه میکردم
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت
اما ...
هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد...
#ادامه_دارد ...
.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#قسمتای_قبلوازدست_ندید
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت #نظامی، یهو سر و کله پدرم پیدا شد ..
صورت #سرخ با چشمهای پف کرده، از نگاهش خون میبارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو میبره و میزاره کف دست #علی
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
_تو چه حقی داشتی بهش #اجازه دادی بره #مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از #نعره های پدرم، #زینب به شدت ترسید،
زد زیر #گریه و محکم لباسم رو چنگ زد!!
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ..
علی همیشه بهم سفارش میکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. #نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
.
.
علی عین همیشه #آروم بود
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد
- #هانیه خانم، لطف میکنی با زینب بری توی اتاق؟
#قلبم توی دهنم میزد
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و #کمک بخوام
تمام بدنم #یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم،
- دختر شما متاهله یا مجرد؟!
و پدرم همون طور خیز برمیداشت و عربده میکشید
- این سوال مسخره چیه؟؟
به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- میدونید قانونا و شرعا اجازه #زن فقط دست شوهرشه؟
.
.
همین که این جمله از دهنش در اومد
رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!!
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت #زندگی مشترکمون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب #علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم میپرید #چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد
- لابد بعدش هم میخوای بفرستیش #دانشگاه ؟!؟!؟
#ادامه_دارد ....
🌸ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣