❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کارنامهات را بیار
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامههاشون رو داده بودن .. با یه #نامه برای #پدرها ...
بچهی #مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره!!
- مگه شما مدام شعر نمیخونید .. شهیدان زنده اند الله اکبر .. خوب ببر کارنامهات رو بده پدر زندهات امضا کنه!!
اون شب، زینب نهار نخورده، #شام هم نخورد و خوابید!!
تا صبح خوابم نبرد .. همهش به اون فکر میکردم ...
خدایا... حالا با #دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟!!. هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما میدونم توی دلش #غوغاست ...
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه میکردم که صدای اذان بلند شد!!
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت .. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز .. خیلی خوشحال بود ..
مات و #مبهوت شده بودم .. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش !!
دیگه دلم طاقت نیاورد .. سر سفره، آخر به روش آوردم .. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست :
- دیشب بابا اومد تو خوابم ..
کارنامهام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ..
بعد هم بهم گفت :
زینب، بابا؟!! کارنامهت رو امضا کنم؟ ...
یا برای کارنامهی عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟!!
منم با خودم فکر کردم دیدم، این یکی رو که خودم بیست شده بودم ..
منم اون رو انتخاب کردم .. بابا هم سرم رو بوسید و رفت!!
مثل ماست وا رفته بودم ..
لقمه غذا توی دهنم .. اشک توی چشمم!!
حتی نمیتونستم پلک بزنم ..
بلند شد، رفت کارنامهش رو آورد براش امضا کنم .. قلم توی دستم میلرزید .. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣