eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
730 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
199 ویدیو
29 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینت علی مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد چقدر گذشت؟ نمی‌دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم : ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانمِ آخه چرا ناشکری می‌کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ... بغلش کرد و در حالی که می‌گفت و می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت: - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر .... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی .... .... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مهمانی بزرگ بعد از پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون .. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می‌تونست بدون کمک دیگران راه بره .. اما نمی‌تونست توی خونه بشینه .. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه میذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره!! بالاخره با هزار بهونه زد بیرون و رفت سپاه دوستاش .. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده .. همه چیز این بخشش خوب بود .. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن .. هم سر و کله چند تا از رفقای جبهه‌اش پیدا شد ... پدرم که چندان از علی و اون بچه‌ها نداشت .. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و .. دیگه نمی‌دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه .. مراقب پدرم و دوست‌های علی باشم ... یا مراقب بچه‌ها که پیش نیاد!! یه لحظه، دیگه خودم رو کنترل کنم .. و زینب و مریم رو دعوا کردم .. و یکی محکم زدم پشت دست مریم ... نازدونه‌های علی، بار بود دعوا می‌شدن .. قهر کردن و رفتن توی اتاق .. و دیگه نیومدن بیرون ... توی همین حال و هوا .. و عذاب بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد .. قولش بود .. راس ساعت زنگ خونه رو زد .. بچه‌ها با هم دویدن دم .. و هنوز نکرده ... - بابا!! ... بابا!! ... مامان، مریم رو زد!! 💥خاطرات شهید سیدعلی حسینی 👤 از زبان همسرشان ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کارنامه‌ات را بیار تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه‌هاشون رو داده بودن .. با یه برای ... بچه‌ی ، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره!! - مگه شما مدام شعر نمی‌خونید .. شهیدان زنده اند الله اکبر .. خوب ببر کارنامه‌ات رو بده پدر زنده‌ات امضا کنه!! اون شب، زینب نهار نخورده، هم نخورد و خوابید!! تا صبح خوابم نبرد .. همه‌ش به اون فکر می‌کردم ... خدایا... حالا با کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟!!. هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می‌دونم توی دلش ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می‌کردم که صدای اذان بلند شد!! با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت .. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز .. خیلی خوشحال بود .. مات و شده بودم .. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش !! دیگه دلم طاقت نیاورد .. سر سفره، آخر به روش آوردم .. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست : - دیشب بابا اومد تو خوابم .. کارنامه‌ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد .. بعد هم بهم گفت : زینب، بابا؟!! کارنامه‌ت رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه‌ی عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟!! منم با خودم فکر کردم دیدم، این یکی رو که خودم بیست شده بودم .. منم اون رو انتخاب کردم .. بابا هم سرم رو بوسید و رفت!! مثل ماست وا رفته بودم .. لقمه غذا توی دهنم .. اشک توی چشمم!! حتی نمی‌تونستم پلک بزنم .. بلند شد، رفت کارنامه‌ش رو آورد براش امضا کنم .. قلم توی دستم می‌لرزید .. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم!! ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣