❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مهمانی بزرگ
بعد از #مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون .. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره .. اما نمیتونست #بیکار توی خونه بشینه .. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه میذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره!!
بالاخره با هزار بهونه زد بیرون و رفت سپاه #دیدن دوستاش .. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده .. همه چیز #تا این بخشش خوب بود .. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن .. هم #ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبههاش پیدا شد ...
پدرم که #دل چندان #خوشی از علی و اون بچهها نداشت .. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و #بازیگوش .. دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه .. مراقب پدرم و دوستهای علی باشم ... یا مراقب بچهها که #مشکلی پیش نیاد!!
یه لحظه، دیگه #نتونستم خودم رو کنترل کنم .. و زینب و مریم رو دعوا کردم .. و یکی محکم زدم پشت دست مریم ...
نازدونههای علی، بار #اولشون بود دعوا میشدن .. قهر کردن و رفتن توی اتاق .. و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا .. و عذاب #وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد .. قولش #قول بود .. راس ساعت زنگ خونه رو زد .. بچهها با هم دویدن دم #در .. و هنوز #سلام نکرده ...
- بابا!! ... بابا!! ... مامان، مریم رو زد!!
💥خاطرات شهید سیدعلی حسینی
👤 از زبان همسرشان
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣